داستان کتاب مقدس اثر مارگارت دوراس
داستان کتاب مقدس اثر مارگارت دوراس
پسر یک روز عصر در کافه دورله نزدیک دختر آمد، به او گفت که تازه از کلاس جامعهشناسی آمده است. دختر هم چندین روز این پا و آن پا میکرد تا به او بگوید که فروشندهی یک فروشگاه کفش است. عادت کرده بودند که در اتاق پشتی کافه دورله همدیگر را ببینند، معمولاً حدود ساعت شش و ده دقیقه، درست بعد از این که از سر کارش برمیگشت. خوشحال بود که هر شب او را میبیند: او جفت او بود، مؤدب و دوستداشتنی. از این که کسی را پیدا کرده که ساعاتی را پیش از شام تا رسیدن به خانه میتواند با او سر کند، خوشحال بود. دختر زیاد صحبت نمیکرد، معمولاً پسر بود که حرف میزد، با او از اسلام و کتاب مقدس صحبت میکرد. گرچه او خیلی زیاد به کتب مقدس اشاره میکرد، این چیزها برای دختر عجیب نبود. شگفتزده نمیشد، هیچ چیز او را شگفتزده نمیکرد: روش او دقیقاً همین بود؛ از هیچچیز واقعاً شگفتزده نمیشد.شب اول پسر با او از اسلام گفت. روز بعد که با هم همبستر شدند، از کتاب مقدس صحبت کرد و از او پرسید آیا تا به حال این کتاب را خوانده یا نه و دختر جواب داده بود که نخوانده. روز بعد یک کتاب مقدس با خودش آورد و سِفر جامعه را در اتاق پشتی کافه دورله برایش خواند. او با صدایی بلند در حالی که دستانش را روی گوشش گذاشته بود، با لحنی پرشور و ادیبانه میخواند. دختر از این کار برآشفته شده بود و فکر میکرد او شاید کمی دیوانه شده است. بعد از آن، پسر نظرش را در مورد آن قطعه پرسیده بود. وقتی که او داشت میخواند، دختر اصلاً گوش نمیداد، چون آشفته شده بود. اما جواب داده بود که به نظرش معقول میآید و خوب است. پسر هم در مقابل لبخندی زد و به او گفت که این قطعه متنی اساسی است و باید آن را یاد بگیرد. پسر مکتوب نش را در موزهی انگلستان دیده بود و از آن صحبت میکرد. چندین ساعت وقتش را جلوی محافظ شیشهای گذرانده بود، روز بعد هم باز برگشته بود و روزهای بعد هم همین طور. او هرگز آن لحظات را فراموش نمیکرد. چیزهایی که در مکتوب نش باقی مانده بود تنها چند خط از سِفر خروج بود. با دختر درباهی سِفر خروج صحبت میکرد. «و قوم یهود ثمربخش بودند و فراوانی را بیشتر کردند و چندین برابر کردند و به شدت پیشی گرفتند و آن سرزمین پر شد از آنان ... و آنان اندوهگین شدند زیرا قوم یهود ...» پسر دربارهی تمام کتابهای مقدس موجود با او صحبت کرد، لاتینی، یونانی قدیم، همچنین در مورد کتابهای مقدس واتیکان، سنسکریت، عبری و لاتینی. پسر اصلاً دوست نداشت دربارهی خود دختر صحبت کند، هرگز از او نپرسید که از کارش در فروشگاه راضی است یا نه، یا چطور به پاریس آمده، از چه چیزی خوشش میآید. آنها رابطهی جنسی برقرار کرده بودند. دختر رابطهی جنسی را دوست داشت. این یکی از آن چیزهایی بود که دختر دوست داشت. وقتی با هم آمیزش جنسی میکردند، صحبتی رد و بدل نمیشد. یک بار بعد از پایان کار، پسر دوباره شروع کرد به صحبت کردن از سِنت جروم که زندگیاش را صرف ترجمهی کتاب مقدس کرده بود. او لاغر بود و کمی قوز داشت. موهایش مجعد و سیاه بود و چشمان آبی بسیار قشنگی داشت که مژههای سیاهش آن را احاطه کرده بوند. پوست روشنی داشت و کلامش بسیار پرنفوذ بود، لبهای رنگپریدهاش تمام دندانهایش را نمیپوشاند. دماغش گرد بود و گونههایش برآمده. چندان تمیز نبود (روی یقهی پیراهنش چیزهای عجیبی بود و همین طور چیزهایی در زیر ناخنهای گرد و صورتیاش. ناخنهایی که برای آن دستهای لاغر و بلند خیلی بزرگ به نظر میرسیدند، و نوک دستانش را شبیه کارد آشپزخانه کرده بودند.) سینهاش تورفته بود. جوانیاش را صرف مطالعهی متون مقدس اسلامی و مسیحی کرده بود. عبری، عربی، انگلیسی و آلمانی را یاد گرفته بود. او هنوز داشت عربی را در مدرسه زبانهای شرقی میخواند (گرچه در حقیقت او پیش از آن که به آنجا برود عربی را آنقدر خوب میدانست که وقتی تازه کلاس دوم بود و همدیگر را دیده بودند، میتوانست قرآن را به زبان اصلی بخواند.) پسر گاهی برای شام او را بیرون میبرد، اما همیشه به رستورانهای ارزانقیمت. او یک بار اعتراف کرد که یک کتاب مقدس متعلق به قرن شانزدهم را قسطی پیشخرید کرده است. پدرش ثروتمند بود، اما به او پولی نمیداد. با وجود این، نتوانسته بود از خریدن کتاب مقدس صرف نظر کند، تا آن موقع یکسوم پولش را داده بود و یکماه دیگر قسطش تمام میشد. خواب آن لحظهای را میدید که کتاب مقدس را در دستش گرفته است. حتا پس از آن که سه هفته از آشناییشان گذشته بود، هنوز هم هیچ حرفی غیر از کتاب مقدس و اسلام نزده بودند. پسر همیشه از خدا صحبت میکرد و از جذابیت دائمی که فکر خدا به مردم عطا میکند. دختر، خودش ایمان به خدا نداشت. او کمترین نیازی به ایمان به خدا احساس نمیکرد. میدانست که انسانهایی هستند که به خدا ایمان دارند و احساس می کنند به آن نیاز دارند. دختر گمان میکرد که باقی عمرش را لازم نیست در فروشگاه بگذراند. او گمان میکرد که ازدواج خواهد کرد و بچهدار خواهد شد. او گمان میکرد در این دنیا فرصتی به او داده شده است (و این تنها راه ایمان آوردن او به خداوند بود.) پسر هم اعتقادی به خدا نداشت، اما این بیاعتقادی تسکینی به او نمیداد. اعتنایی به ثروت پدرش نداشت، ثروتی که قابل توجه بود و از راه ترمیم لاستیکهای ماشین به دست آمده بود. او گاهی از خانهاش در نویلی و ملکش در هسگر صحبت میکرد. دختر فهمید که آنها هرگز ازدواج نخواهند کرد. پسر حتا به این موضوع فکر هم نمیکرد.دختر هرگز مردی مثل او ندیده بود. پسر دربارهی محمد طوری صحبت میکرد که گویی از برادرش حرف میزند (او از زندگی محمد و ازدواجش با بیوهی یک تاجر صحبت کرده بود و از رابطهاش با مریم قبطی). او داستان زندگی هر چهارده همسر محمد را میدانست، محمد رسالت بزرگ یکتاپرست کردن اعراب را بر عهده داشت. اندیشهی بزرگی بود (محمد با اسلحهای در دست و شجاعتی آسمانی از این اندیشه دفاع کرده بود.) به نظر دختر رسالت عجیبی بود، اما در این مورد چیزی به او نگفت. در این مورد هم که گاهی از کمک کردن به مردم در امتحان کردن کفشها در تمام طول روز کلافه میشد، چیزی نمیگفت. نه، او تمام این افکار را برای خودش نگه میداشت، اصلاً نمیتوانست تصور کند که این چیزها برای کسی جالب باشد و از نظر او این چیزها امری معمولی بود. سرانجام دختر به کارهای پسر عادت کرد، هر وقت که پسر میخواست سورهی کاملی از قرآن را به عربی بخواند، قبول میکرد. فکر میکرد که او مرد خوبی است. پسر دختر را خسته میکرد. پسر برای او یک جفت جوراب ساقبلند خرید، مرد مهربانی بود. اما از زمانی که آنها شروع به همبستر شدن با هم کردند، دختر دیگر هیچ لذتی از زندگیاش نمیبرد. یک شب علتش را فهمید. با خودش گفت که من برای او ساخته نشدم. تمام انرژی دختر، شور حیات جوانیاش به نظر میرسید که در کنار پسر خشکیده است و نمیتوانست کاری بکند. با وجود این، خوشحال و راضی بود. به یک معنا خوشبخت بود، با خودش میگفت که وقتی با او است چیزهایی یاد میگیرد. اما آن چیزها برایش هیچ لذتی نداشت. گویی آنها را از قبل میدانست و لازم نبود یاد بگیرد. اما سعی میکرد که پسر را خوشحال کند. اوایل شب انجیل را خواند چون پسر از او خواسته بود. چیزهایی که مسیح به مادرش گفته بود اشکش را درآورده بود. در جوانی به صلیب کشیده شده بود و آن هم درست در مقابل مادرش؛ این وضع او را بیشتر منقلب میکرد. اما –تقصیر او نبود- احساساتش از حد خاصی فراتر نمیرفت. گمان میکرد که او خدا نیست، آن مرد را خدا نمیدانست. او را به عنوان کسی که طرحهای خیلی باشکوهی داشته است، میشناخت؛ و مرگش انسانیتش را به او برگردانده بود. در واقع، او نمیتوانست داستان او را بخواند و به یاد مرگ پدر خودش نیفتد که سال گذشته در زیر یک واگن صنعتی له شده بود، درست یک سال قبل از این که بازنشسته شود. پدرش قربانی نوعی بیعدالتی بود که از مدتها پیش آغاز شده بود. آن بیعدالتی هرگز از زمین برچیده نشده (و در طول نسلهای بشر ادامه پیدا خواهد کرد.)