درد دل های یک بچه سردار

آرزوی نجات از دست این خونه ی لعنتی!

از وقتی بدنیا اومدم، حدود 20 سال میشه که با خانواده توی یه منطقه ی خاصی زندگی می کنیم. سالهاست که در شهرکی هستیم که کنار یک اتوبان پر از ماشین های سنگین که اکثرا از خارج شهر میان، قرار داره. اینجاعلاوه بر اینکه از لحاظ زیست محیطی بدترین نقطه ی تهران محسوب می شه و هرچی آلودگی تهرانه از اینجا دودکش میشه، از لحاظ صوتی هم از صدای ماشین ها هیچ آسایشی برای ساکنین نمونده. آلودگی هوا و دود ماشین ها بحدی زیاده که هر شیئی تو خونه، هر روز پر از گرد و خاک میشه و هر دفعه که پاکش کنی، دوباره روز بعد به همون اندازه گرد و خاک روش میشینه. سردرد و خستگی ( بدون انجام هیچ کاری) و احساس زندانی بودن از ویژگی های ساکنین اینجاست. به این صورت که هر وقت خودم به شهری مسافرت کردم هیچ وقت این مشکلات رو نداشتم و همینطور خیلی از ساکنین که از اینجا منتقل شدند هم میگن: « تازه می فهمیم توی چه خاک و خُلی زندگی می کردیم!»

 

اینجا علاوه بر این مشکلات از محدودیت های فراوونی هم برخورداره. مثلا اینکه همه ی ساکنین اینجا همدیگه رو میشناسن و تفکرات خاصی بر اونها حاکمه که شاید به این دلیل باشه که اکثرا در یک محیط خاصی مشغول فعالیت هستن و روشون کنترل زیاده. معمولا دوتا خط تلفن برای خونه ها هست که یکی «داخلی» مخصوص خود شهرکه و یکی هم خط «آزاد» برای ارتباط با بیرونه. خط تلفن داخلی که فقط مخصوص داخله و نمیشه باهاش جای دیگه ای رو گرفت و خط تلفن آزاد هم صفرِ خارج کشورش برای همه مسدوده! هر دوی خطوط زیر نظر دستگاههای امنیتی قرار داره و کاملا "کنترل" میشه. علاوه بر این، سالهاست که این خطوط پوسیده شدند و به همین دلیل به محض ابری شدن هوا و بارون و برف اومدن، همه ی خط ها کاملا قطع میشه! این قضیه برای آب و برق و این چیزا هم صادقه. به این صورت که آدم فکر می کنه توی منطقه ی جنگیه ... هر چند وقت یکبار تا هوا خراب میشه، یا برق قطع میشه یا آب یا ... .

پدر من قبلا در راس همون ارگانی بوده که ساکنین این شهرک توش هستن، به همین دلیل حساسیت ها روی خانواده ی ما ( از سوی خود اهالی) خیلی زیاده و مارو بشدت محدود کرده. خوبه اینجا اضافه کنم که از مهدکودک تا آخر راهنمایی توی همین جا مدرسه می رفتم و به همین دلیل معلم ها دید دیگه ای نسبت به من داشتند ...

 

 

 

عکس تزئینی از Google Earth

 

با ذکر یک خاطره، درباره ی این محدودیت ها بیشتر توضیح می دم: از ابتدا توی یکی از بلوک های این شهرک ساکن بودیم که بعد از چند سالی که یکی از خونه های حیاط دار، تخلیه شده بود درخواست انتقال به اونجا رو کردیم که موافقت شد و اسباب کشی کردیم. پس از چند سال، پدرم رئیس اون محیط فوق الذکر شده بود و ما هنوز توی این خونه بودیم. توی این شهرکی که ساخت و سازش مربوط به قبل از انقلاب بود، اکثر خونه ها دیگه (به دستور بابام و کم کم) در حال بازسازی بودند و خونه های حیاط دارِ اینجا هم به ترتیب داشتند بازسازی و گازکشی می شدند ( حالا تصور کن تا این زمان عین روستاهای محروم کشور، ما هم بدون گاز داشتیم زندگی می کردیم!). تنها خونه ای که بازسازی نشده بود خونه ی ما بود که توی اون فصل سرما یادم میاد که شوفاژاش همه خاموش بودن و گازکشی هم نشده بود و رنگ دیوارا همه ریخته بود و کلا یه اوضاع وحشتناکی بود. به همین دلیل به بابامون گفتیم که هرطوری شده باید به یه خونه ی دیگه _ در همسایگی همونجا _ بریم تا بلکه از این اوضاع مشقت بار رهایی پیدا کنیم. پدرم تازه اون مسئولیت رو بر عهده گرفته بود و طبیعتا این شهرک هم یکی از زیر مجموعه های همون جایی بود که پدرم توش کار می کرد، به همین دلیل خیلی سریع امکان انتقال ما به این خونه فراهم شد که هنوز هم توی اون هستیم. این خونه از امکانات بهتری نسبت به خونه ی قبلی و شاید هم خونه های هم ردیف دیگه، برخوردار بود. دلیلشم این بود که فرد دیگه ای که اونم مسئول بود از قبل تصمیم داشت که بیاد اینجا، اما بعدا منصرف شد. به همین دلیل از قبل کلی به اینجا رسیده بود و قسمتی از حیاط رو به یک "خواب" تبدیل کرده بود و بالای دیوار حیاط هم "ایرانیت" نصب کرده بود. ماهم چون تنها خونه ی خالی موجود همین خونه بود، بالاجبار و از سرمای شدید اسباب کشی کردیم به اینجا. به محض ورود ما، همین ساکنین شروع کردند به حرف و حدیث پشت و جلوی ما تا جایی که پسر یکی از اونا _ که مثلا چون رئیس پایگاه بسیج بود، غیرت بسیجی بودن هم داشت! _ نامه ای نوشت به بابام و توش کلی بد و بیراه گفت به این مضمون:

 

« بعضی ها به محض مسئول شدن، در یک کاخ سبز چهارستاره[!] آنهم با دوتا فرزند کوچک [!] زندگی می کنند و خانه ی خود را چندین حفاظ (ایرانیت) برای دیده نشدن نوامیسشان قرار می دهند، در حالی که عده ای دیگر با 6 فرزند دانشگاهی و دم بخت، در خانه های دو خوابه ی کوچک به سرمی برند و اگر نوامیسشان هم دیده شود ایرادی ندارد[!]... اگر شکایت من به جایی نرسد مجبورم با رهبرم درد دل کنم [!] ...»

 

و حرفهای شدیدتر که بیشتر به وضعیت معیشتی خانواده ی خودشون مربوط می شد تا مردم عادی دیگه! (جالبه که من و داداش بزرگمو دیده بودن و چون ما از بچگی باهم بیرون می رفتیم و هیکل های نسبتا ریزی هم داشتیم خیال می کردن که هنوز بابای من دوتا بچه _ اونم خیلی کوچولو _ داره!) بابام بهش جواب داد و توضیح داد که علت اومدن به اینجا چی بوده و نصب این ایرانیت ها و سایر امکانات هم ربطی به ما نداشته. بماند که این خانواده، حالا خودشون توی یکی از همون [بقول خودشون] کاخ ها! اونم نه توی اینجا، که توی شمالی ترین نقطه ی تهران زندگی می کنن و پدر همونی که نامه نوشت هم الان مسئولیت بزرگی در یکی از نهادها داره و حسابی ... .

 

ما الان 6 نفریم که بجز خواهرم ( که بالاجبار اتاق خواب جدا داره)، هیچ کدوممون اتاق جدایی نداریم. حتی دستگاه کامپیوترمون هم وسط راهرو قرار داره ( فکر کنم اینجا قبلا محل کار بوده که حالا خونه شده) و جای مشخصی نداره. یادم میاد که اون اوایل که پدرم مسئول بود، چه جوری این مسئولین شهرک با سر و کله می پریدن دم در خونمون که اگه مشکلی دارید حتما بگید تا ما رفع کنیم، اما حالا ( که پدرم مسئولیتی نداره) هیچکس کاری به ما نداره. خلاصه تصور کن زندگی کردن در یک خونه ای که شیر آبش به رنگ قرمز میشه و سنگریزه داره و هر چند وقت یکبار قطع میشه، با اون برق و خط تلفنی هم که با برف و بارون قطع میشه و خود خونه که _ با اینکه بازسازی هم شده _ تمام رنگ دیواراش ریخته و شوفاژاش هنوزم سرد میشه و ... .

 

خسته شدم، خیلی ... ؛ دعا کن از شر اینجا نجات پیدا کنیم!

 

 

*** 

 

دوست دارم آزاد باشم!

 

خیلی حرفا برای گفتن دارم. انقدر که میتونم صبح تا شب با همه حرف بزنم! اما مثل خیلی بچه سردارای دیگه نه لپ تاپ شخصی دارم، نه موبایل و نه ... اگه یه رفیق اختصاصی هم داشته باشم، بازم چه فایده وقتی هیچکی نمیفهمه تو چی می گی؟ وقتی همه به فکر خودشونن و تو فقط با این حرفا خودتو و خانوادتو پیش بقیه کوچیک و ضایع کردی؟!

 

من بیکار هستم. اتفاقا موندن توی خونه رو از خیلی چیزای دیگه بیشتر دوست دارم. انقدر دوست دارم که برای رسیدن بهش _ در ایام مدرسه _ با خواهش و التماس از خدا چنین روزی رو خواستم. به حق که دعام مستجاب شد و من خوشبختانه بیکار شدم! بقدری از "بچه" حساب شدن و امر و نهی بر روی خودم متنفرم که فقط دوست دارم "آزاد" باشم. آزاد نه از قید و بند، که آزاد از چارچوب "استاد و شاگردی" که به تو بگن چطور راه برو، چطور موهاتو اصلاح کن، چطور درس بخون و خلاصه اجازه ی فکر کردن و تصمیم گرفتن رو ازت بگیرن. دوست دارم اصلا توی یه دشت وسیع تنها باشم، بدون هیچ انسانی! خوب حالا کسی چه می فهمه من اینطوریم؟! کسی چه می فهمه داخل خونه ی ما چی می گذشت و چی میگذره؟ خوب، کسی که از دور نگاه میکنه خیال میکنه من شاهزاده ام و در ثروت و رفاه غوطه ورم. چرا؟ چون پدرم زمانی مسئول جایی بوده و این یعنی اِند بی دردی! این یعنی آخر حال!  اما کی میتونه بفهمه من همیشه از همین ناحیه درد کشیدم؟! اینکه مردم اینطوری تصور کنن اما حقیقت چیز دیگه ای باشه، برای آدم عذاب آوره. و درد آورتر اینکه این حقیقت اصلا قابل بیان نیست و باید مدام سوخت و سوخت....

 

گفتم بیکارم، اما برای ادامه ی زندگی باید کاری کرد. توی خانواده ی ما که از پدر گرفته (مدرک دکتری) تا سایر عموها و دایی ها و عمه ها و خاله ها تحصیل کرده و پرمدعا هستند و یک آدم دانشگاه نرفته رو بی سواد می دونن. البته همه تقریبا بر این واقف شدند که دلیل این رهایی دانشگاه از جانب من چی بوده و برای همین به فکر درآوردن من از بیکاری افتادند که البته راه اندازی کار خودشون بیشتر مد نظر بوده. به همین خاطر:

 

 ۱ـخانواده که این وضعیت رو تحمل نمی کردند، ابتدا منو به زور دانشگاه علمی کاربردی ثبت نام کردند. وقتی که تنفرم از دانشگاه با دیدن ساعت کلاسها (که توی ماه رمضون دقیقا از یکساعت قبل از افطار تا یکساعت بعد از افطار بود) و اون آدمای عجق وجق بیشتر شد و اونجا نرفتم، تابستون امسال من رو به زور در یک مرکز آموزش غیر حضوری پیش دانشگاهی در رشته ی قبلی خودم(یعنی ریاضی) ثبت نام کردند و بلافاصله(در عرض کمتر از یک هفته از ثبت نام) راهی امتحان دادن شدم! نتیجه ی این زوری بودن تا به امروز این بوده که هنوز هم دارم امتحان میدم و چند بار هم برگه ی سفید دادم! چون تصور کنید، یه نفر از کلاس و مدرسه متنفره و حوصله ی درس نداره، یهو بدون داشتن هیچ زمینه ای و بدون تهیه ی کتابهای مربوطه، بگن باید امتحان بدی. تا به الان که با امدادهای غیبی الهی یه ترم رو قبول شدم ... خانواده ( یعنی پدر و مادر) هنوز منتظر گرفتن مدرک کوفت و زهر مار پیش دانشگاهی هستن تا با همون زور اولیه منو بچپونن توی دانشگاه! دریغ از اینکه من اگه قرار بود دانشگاه برم و خودمو واسه ی کنکور (اونم ریاضی) تیکه تیکه کنم و مثل خیلیا تا سر حد مرگ درس بخونم، حتما پیش دانشگاهی رو به موقع خودش می رفتم. اما عمرا من دانشگاه برم... چون: «مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت است!»

 

2_ سایر فک و فامیل و دوست و آشنا هم که انگار حالیشون نمیشه من آدمم و یه آدم نیازهای دیگه ای هم داره. از تعاریف مادر و خانواده در اینکه من آشنایی به کامپیوتر دارم و دستم در تایپ کردن سریعه، سوء استفاده میکنن و یکی 60 صفحه ی اصطلاحات کامیپوتری رو داد من تایپ کنم به بهونه ی کارکردن؛ و دیگری تحقیق دانشگاهشو داد. همه هم ماشاء الله فقط دلشون برای من میسوزه، وگرنه برای خودشون که سودی نداره!!! سیل درخواست ها زیاد شده ... یکی میگه بیا شرکت ما کارای کامپیوتری کن، یکی دیگه میگه بیا محل کار من اینترنت راه بنداز و ... . می بینی چقدر دلسوز پیدا کردم؟ !

 

این وضعیت منه. وضعیتی که در نقطه ی صفر حرکتی زندگی هستم.  نقطه ای که در افق آیندش چیزی مشاهده نمیشه و به جز منتظر یه نفر بودن که بتونه درک کنه و بدونه که منم انسانم، فعلا امید دیگری نیست. یا باید مثل گذشته گوشه نشینی و انزوا رو در دستور کارم قرار بدم و حتی یه مسجد رفتن رو هم کنار بذارم، و انقدر بسوزم تا بمیرم؛ یا اینکه همچنان منتظر بمونم تا اون "یه نفر" پیدا بشه.

 

نمی دونی چقدر این لحظات بر من سخت می گذره ....

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.