گزاش یک قرن زندگی مشترک

همه ایرانیان با قصه‌های لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد آشنا هستند. در واقع شخصیت‌های این داستان‌ها سمبل عشق و محبت‌اند که در زمانه فعلی، کمتر چنین چیزی دیده می‌‌شود. عشق هم عشق‌های قدیمی. زوج‌ها با خوب و بد همدیگر می‌‌ساختند و زندگی پایداری را تشکیل می‌‌دادند ولی متاسفانه در زمانه امروز ما، دیگر عشق به معنای واقعی یافت نمی‌‌شود و عشق‌ها به قول معروف کوچه و خیابانی شده‌اند.    کجاست آن عشق‌های پاک؟ کجاست آن عشق صادقانه لیلی و مجنون؟ کجاست آن حیا و عفت در چشمان عاشق انسان‌ها؟ کجاست آن صبوری و پایبندی زوج‌ها به زندگی؟


    آنچه خواهید خواند، داستان یک‌صد سال زندگی مشترک است.این زوج در کمال آرامش و باعشق و علاقه، زندگی شیرین خود را بدون داشتن هیچ‌گونه تجمل یا حتی وسایل رفاهی موجود در این روزگار، مانند تلویزیون، یخچال و... می‌‌گذرانند. آنها در زمستان‌های سرد با اجاق‌های دلشان محفل خود را گرم می‌‌کنند و یک‌صد سال است که به خوبی و خوشی در کنار یکدیگر به سر می‌‌برند. یک ماه پیش، آنها یک قرن زندگی مشترکشان را باحضور اقوام جشن گرفتند. آنها در حوالی نجف‌آباد اصفهان زندگی می‌‌کنند. با آنان به گفتگو می‌‌نشینیم، بخوانید:
    _ خودتان را معرفی کنید؟    لطفعلی: حاج (لطفعلی پورمحمدی) هستم و در ده حوت (اسفندماه) سال 1265 متولد شده‌ام. همسرم (فاطمه عربیان) قریب به 115 سال از خداوند متعال عمر گرفته و صد سال است که بدون هیچ مشکلی در کنار یکدیگر زندگی می‌‌کنیم.    _ چگونه با خانمتان آشنا شدید و تصمیم به ازدواج گرفتید؟    لطفعلی: یک روز بهاری بود و من در باغ مشغول کار بودم که ایشان با دو تا از خواهرهایش برای چیدن چاغاله‌ بادام‌ به یکی از باغ‌های مجاور آمده بودند. آنها هنگام بازگشت به منزل از کنار باغ ما عبور کردند. هوای مطبوعی بود و من در حال کار کردن، ناگهان چشمم به او افتاد و او که مانند شکوفه‌های بهاری، زیبا و جوان بود، عقل را از سر من بیرون کرد و دلم را سخت به دام خود اسیر کرد و با خودم زمزمه کردم:    دلم چون لاله خونین شد به باغ و بوستان از بس    میان سنبل و نسرین رخت را جستجو کردم    _ آیا در طول این صد سال تا به حال، با هم قهر هم کرده‌اید؟    لطفعلی: قهر و آشتی به آن معنایی که شما در ذهن دارید نه. این که مثلا ایشان چند روز با من صحبت نکنند یا منزل را ترک کنند تا به حال اتفاق نیفتاده، ولی به هر حال دو جنبنده‌ای که کنار یکدیگر زندگی می‌‌کنند هرازگاهی کمی از هم می‌‌رنجند که در مورد ما هم اتفاق افتاده، ولی بسیار موقت و زودگذر بوده.    _ مهریه‌ای که برای همسرتان در نظر گرفتید، چه بود؟    لطفعلی: مردها در شهرستان ما رسم داشتند که تکه‌ای زمین مهریه همسرشان بکنند، من هم پانصد متر زمین و هزار تومان پول که آن زمان مبلغ زیادی بود، مهر فاطمه خانم کردم.    _ دلتان می‌‌خواهد چند سال دیگر عمر  کنید؟    لطفعلی: تا وقتی که سرحال باشم و روی دو پایم بایستم، هر چقدر عمر کنم از خدا سپاسگزارم ولی اگر علیل و ناتوان شوم دوست ندارم زنده بمانم.    _ آیا در زمان جوانی، همسرتان به شما علاقه‌مند بودند؟    لطفعلی: در آن زمان‌ها دختران و پسران زود ازدواج می‌‌کردند و همین مسئله باعث انس و الفت خاصی در آنها می‌‌شد. خانم من هم از کودکی نزد من بود و دلبستگی زیادی به یکدیگر پیدا کرده بودیم، به شکلی که وقتی من مجبور می‌‌شدم به عللی، چند روزی در باغ و زمین‌های کشاورزی بمانم، دائم در فکر او بودم و هنگامی که به خانه برمی‌گشتم تا چند روز باید به گله و شکایت‌های او گوش می‌‌دادم، چون در واقع این جدایی برایش سخت بود.    _ آیا اکنون هم همسرتان را دوست  دارید؟    لطفعلی: (به‌ طنز) چاره‌ای جز این ندارم!    24 فرزند به دنیا آوردم    _ شما چند فرزند دارید؟    فاطمه: من 24 بار وضع حمل کرده‌ام که متاسفانه 17 نفر از بچه‌هایم در سنین کودکی، میانسالی و پیری فوت کرده‌اند و در حال حاضر هفت نفر از آنها زنده‌اند. دختر بزرگم جواهر، اکنون حدود هشتاد سال سن دارد. او مادر سه پسر است که دو پسر او به درجه رفیع شهادت نائل شده‌اند.    _ رفتار همسرتان با شما چگونه است؟    فاطمه: او همیشه مهربان و بذله‌گو است و به همین‌خاطر نه تنها من بلکه همه فامیل او را دوست دارند.    _ آیا ابتدای آشنایی با همسرتان را به یاد می‌‌آورید؟    فاطمه: بله، یادم است که او برای ما از باغشان انگور تعارفی آورد و من اصلا نمی‌‌دانستم که او با منظور خاصی این کار را کرده است. مدتی طول نکشید که چند تن از بزرگ‌ترهای فامیل او برای خواستگاری به منزل ما آمدند و مرا به عقد او درآوردند.    _ آیا از دیدن این همه نوه و نتیجه  در کنار خود لذت می‌‌برید؟    فاطمه: بله، خیلی زیاد.    _ آیا شما همه آنها را می‌‌شناسید؟    فاطمه: از نظر قیافه بله، ولی به اسم نه (و می‌‌خندد)    _ اکنون چه احساسی دارید؟    فاطمه: فکر می‌‌کنم دوباره همان روز عروسی ما تکرار شده است.ما یک قرن با یکدیگر زندگی کردیم.    _ مراسم ازدواجتان را به یاد می‌‌آورید،     صد سال پیش، سال 1285 شمسی؟    فاطمه: زمان‌های قدیم عروس‌خانم‌ها را با قاطر یا با اسب به خانه بخت می‌‌بردند. آبادی‌ها را چراغانی می‌‌‌کردند، چوب بازی می‌‌کردند، رقص‌های سنتی انجام می‌‌دادند، البته آن زمان چراغ نبود، بلکه با فانوس‌های خاصی این کار را انجام می‌‌دادند؛ فانوس‌هایی که با روغن پنبه‌دانه یا دانه‌های کنجد می‌‌سوخت. در آن زمان مکانی بود به نام (عصارخانه) که در آن‌جا روغن را از پنبه‌ و کنجد تهیه می‌‌کردند و به جای نفت در چراغ می‌‌ریختند. البته در آن زمان کسانی که وضع مالیشان خوب بود، می‌‌توانستند چنین مراسمی را برای فرزندانشان برگزار کنند.    

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.