برزخ عاطفه ( داستان)

برزخ عاطفه

 احساس آزاردهنده اضطراب لحظه ای دست از سرم برنمی دارد. دلم به هم می ریزد، تهوع، دل درد و سرگیجه امانم را بریده. ضعف دارم اما حتی تصور خوردن غذا حالم را به هم می زند. گرمای کشنده مردادماه نیز مزید بر علت شده است، تمام وجودم گر گرفته اما دستهایم یخ زده است. ظرف دو سه روز گذشته لحظه ای با آرامش نخوابیده ام. دایم اتفاقات چند روز گذشته را در ذهنم مرور می کنم. یادآوری آن حادثه هولناک لحظه به لحظه بر شدت دلهره ام می افزاید. نمی توانم باور کنم من در چنین اتفاقی دست داشته ام. به خود امیدواری می دهم که من تنها با بروبچه ها همراه بوده ام و کسی را به خاطر همراهی در چنین فجایعی به پای چوبه دار نمی برند. اما چگونه می توانم ثابت کنم که در اصل ماجرا هیچ تقصیری برگردن من نیست.    ولی این طور چیزها را فقط یک وکیل خبره می تواند ثابت کند. از طرف دیگر «مسعود» و «غلام» و «شراره» زرنگ تر از این حرفها هستند که گناهی را به گردن بگیرند و بگذارند حقیقت همان طور که بوده و هست، ثابت شود. آنها آشناهای زیادی دارند. تنها کسی که در این بازی، بازنده اصلی به حساب می آید، من هستم. تازه اگر یک جور دیگر به ماجرا نگاه کنیم، علاوه بر شریک جرم بودن در چنین فاجعه ای، گناه تهیه و آوردن آلت قتاله هم بردوشم سنگینی می کند.

    خدای من، آخر چطور توانستم دست به این قتل بزنم!? چطور توانستم با آن بچه های شرور همراه شوم!? من هرگز جرات نگاه کردن فیلم های پلیسی و خیالی را هم نداشتم. هیچ وقت طاقت نداشتم سربریده گوسفندی را ببینم. گاهی از دیدن جراحت های سطحی خودم و یا دیگران هم حالم به هم می خورد. چطور ممکن است آن روز به اتفاق بچه هایی که آدم کشی برایشان مثل آب خوردن است شاهد و ناظر چنان صحنه ای باشم!?
    در خواب و بیداری، آن صحنه دلخراش از جلوی نظرم محو نمی شود. آخر چگونه توانستم تاب بیاورم و ببینم که جلوی چشمهای من، آن پیرزن مهربان و تنها عذاب بکشد و معصومانه در دستهای جنون آمیز دوستانم به قتل برسد!? تا قبل از این ماجرا من و او مثل نوه و مادر بزرگ در کنار یکدیگر خوش بودیم. روزها با هم به خرید می رفتیم، غذا می پختیم، تلویزیون نگاه می کردیم و در کنار هم روی میز ایوان، مقابل باغچه سرسبزی که او در زیبایی اش بسیار وقت و علاقه صرف کرده بود، ناهار می خوردیم و عصرها در همانجا کیک و بیسکویت و چای و نسکافه صرف می کردیم و خاطرات یکدیگر را می شنیدم. او سه فرزند داشت که هر سه آنها در خارج از کشور اقامت داشتند. شوهرش چهار سال پیش بر اثر سکته قلبی درگذشته بود و او در آن خانه زیبا و قدیمی که نسبتا بزرگ هم بود تنها به سر می برد. گاهی خواهر دوقلویش که به اتفاق خانواده اش در تبریز زندگی می کرد تلفنی با او تماس می گرفت و دقایقی را با هم گل می گفتند و گل می شنیدند. گاهی هم یکی دو دوست قدیمی، ساعاتی را برای ملاقات و احوالپرسی در کنار او می گذراندند.    در طول سه ماه ونیم گذشته که من به عنوان پرستار و در واقع هم صحبت، در کنار نفسیه خانم بودم، یکی، دو باری هم دختر خواهرش را دیدم. همسر او کارمند هواپیمایی بود. آنها در مجتمع نزدیک فرودگاه منزل داشتند. «رویا» چهار سال بود که ازدواج کرده و به اتفاق شوهرش به تهران آمده و همین جا ماندگار شده بود. او دختر مهربان و سرزبان داری بود. خودش می گفت «خاله نفیسه» را بیشتر از مادرش دوست دارد و با او راحت تر است. «خاله» هم او و «نیلوفر» دختر بانمکش را همیشه با آغوش باز می پذیرفت. همان روزهای اولی که «نفیسه خانم» مرا به عنوان پرستار خانه اش پذیرفت، برایم تعریف کرد که رویا، دختر خواهرش خیلی دوست دارد «خاله» با او و شوهر و دخترش زندگی کند. اما «خاله» ترجیح می داد مستقل باشد. البته این آخری ها از زبان «نفسیه خانم» شنیده بودم که مادر شوهر «رویا» که تا قبل از آن با عروس پسرش در تهران زندگی می کرد، به خاطر آصم و ناراحتی قلبی و آلودگی هوای تهران، تصمیم گرفته به تبریز و خانه قدیمی اش باز گردد. در نتیجه رویا دست تنها می شد و کسی نبود تا در طول روز که «رویا» و «شوهرش» سرکار هستند از «نیلوفر» کوچولو مراقبت کند، از این رو «خاله خانم» تصمیم داشت اتاقهای طبقه بالای منزلش را برای «رویا» و شوهر و دخترش آماده کند. خودش می گفت این طوری نه آنها دیگر تنها هستند و نه «نیلوفر» کوچولو دیگر دور از من است.    او عاشق بچه ها بود. یادم هست که وقتی این حرف را به من زد، با حالتی غمگین و نگران به او گفتم: پس دیگه شما هم تنها نمی مونین... باید منم به فکر یه جای دیگه واسه خودم باشم. اما او بدون درنگ دستهای مهربانش را دورگردن من حلقه کرد و پیشانیم را بوسید و گفت: عاطفه جون تو دیگه دخترمی، مگه اینکه خودت بخوای از اینجا بری و الا اینجا خونه خودته. دیگه هم از این فکرا نکن. من به رویا و شوهرش هم گفتم که می خوام برای همیشه تو رو به فرزند خوندگی قبول کنم. تازه پسرام هم می دونن. خودت می دونی که من همیشه آرزو داشتم یه دختر داشته باشم، اما خدا نخواست. البته خدا را شکر، الحمدالله سه تا پسر خیلی خوب داشتم که بچه های موفقی شدن و من بهشون افتخار می کنم ولی دختر یه چیز دیگه است. اعتراف می کنم در آن لحظه شیرین که او مرا در آغوش خود فشرد و مادرانه نوازشم کرد همه نقشه هایی را که «آذر خانم» رییس گروهمان طرح کرده بود و مرا به خاطر پیشبرد آن اهداف روانه منزل «نفیسه خانم» کرده بود، به فراموشی سپردم. این پیرزن مهربان مرا به یاد مادرم می انداخت. مادرم تمام زندگیش در سختی گذشت و درست در زمانی که باید از نتیجه زحماتش بهره می برد، در آن تصادف لعنتی جان سپرد. او پانزده سال بیشتر نداشت که با پدرم ازدواج کرد. پدرم یک معمار هنرمند بود. مادرم بارها برایم گفته بود که «آقات» خیلی پرکار و دقیق بود، مردم افتخار می کردند که خانه هایشان را «استاد محمد» ساخته است. اما از وقتی که از بالای داربست افتاد و مدتها در خانه بستری شد دیگر نتوانست زندگی را آن طور که باید و شاید نگه دارد. سی و هفت یا هشت سال بیشتر نداشت که بر اثر آن اتفاق کمر و یک پایش تقریبا معیوب شد. کمتر دیگر به او کار می سپردند چون اغلب به خاطر سنگینی کار و آن درد کشنده کمرش مجبور به استراحت بود. در نتیجه کار کمتری می گرفت. از آن به بعد مادرم با خیاطی چرخ زندگی پنج نفره مان را می چرخاند. ما سه خواهر و برادر بودیم. «زهره» خواهر بزرگترم ۲۰ سال داشت که روانه خانه بخت شد اما بیشتر از یک سال زندگی مشترک به او پا نداد. «زهره» مثل مادرم سختکوش، مهربان و بخشنده بود. شوهرش «کریم آقا» نجار ماهری بود. «کریم آقا» خیلی مادر و پدرم را دوست داشت و از هیچ کاری برای «زهره» دریغ نمی کرد. ولی سرنوشت بازی دیگری در نظر داشت. انگار که قرار نبود خانواده ساده ما رنگ خوشی و آرامش ببیند. یک سال بعد از ازدواج، زهره باردار شد. ماه هفتم بارداری به خاطر کار سنگین و تلاشهای زیاد «زهره» دردش شروع شد، حال و روز بدی داشت. از این دکتر به آن دکتر. بالاخره همان ماه هفتم کارش به بیمارستان کشید. در قیافه دکترها شک و ناراحتی مرموزی موج می زد. مادرم نگران بود و نمی دانست حرفش را به که بگوید. من می توانستم احساس کنم او تا چه اندازه افسرده و ملتهب است. دایم نذر و نیاز می کرد. از این امامزاده به آن امامزاده. بیماری پدرم از یک طرف، وضع ناجور زهره از طرف دیگر، زخم زبانهای مادر و خواهر «کریم آقا» هم که یک بند انواع و اقسام مرض ها را به «زهره» طفل معصوم نسبت می دادند، از طرف دیگر و کله شقی های برادر بزرگم «هادی» که دو پایش را در یک کفش کرده بود و در آن شرایط انتظار داشت مادر برای او به خواستگاری دختر همسایه برود، بدتر از همه مادرم را تحت فشار گذاشته بود. او مجبور بود در طول روز سخت کار کند و برای دو خانه غذا بپزد. مادر شوهر و خواهر شوهر زهره انتظار داشتند «مادر» کمبود عروس شان را جبران کند و او بی توقع چنین می کرد. «کریم آقا» از این وضع خجالت می کشید اما جرات نداشت جلوی توقعات نامعقول مادر و خواهرش ایستادگی کند.    هیچ وقت آن روزها را فراموش نمی کنم. مخصوصا آن روز سیاه پاییزی را که «زهره» در تنهایی و یاس در بیمارستان به همراه فرزند در شکم مانده اش از دنیا رفت. دکترها خیلی تلاش کردند بچه را نجات دهند اما فایده ای نداشت. مرگ مادر و بچه بیش از هر کس مادرم را از پا در آورد. انگار همان روز آرزو کرده بود به دختر جوانمرگش بپیوندد. بعد از آن حادثه روزی نبود که مادر سرقبر زهره نرود و بالاخره چند روزی مانده به مراسم چهلم «زهره»، در جاده «بهشت زهرا» تصادف کرد و دیگر به خانه بازنگشت. پس از مرگ مادر من تنهاتر از گذشته، بدون حامی و یاور ماندم. «هادی» برادر بزرگم دوماه بعد از فوت مادر بالاخره حرفش را پیش برد و دختر همسایه را عقد کرد و به خانه مان آورد. در شرایطی که آقام به خاطر دو سکته قلبی لااقل پنج، شش سالی بود که به طور کلی در خانه بستری بود و مثل یک تکه گوشت از او پرستاری می کردیم، توانست تنها جایی را که خانواده پنج نفری ما را سالها در دل خود جای داده بود و ماوای ما بود، از چنگ آقام بیرون بیاورد. آقام درمانده تر از آن بود که با خواست «هادی» مخالفت کند، در نتیجه رضایت داد خانه به نام تنها پسرش شود و سه روز بعد از آن بود که «هادی» و همسرش آقام را به آسایشگاه کهریزک سپردند و مرا هم که تنها مزاحمشان بودم از خانه پدریم بیرون کردند.    آن موقع من ۱۶ سال بیشتر نداشتم و فامیلی هم نداشتم تا به او پناه ببرم. برادرم حتی حاضر نشد خواهر بی پناهش را در ازای کمک به همسرش و کارهای خانه در منزل پدری اش نگهداری کند. تا آن روز خیال می کردم از زندگی چیزهای زیادی درس گرفته ام، اما اشتباه می کردم. من خام تر از آن بودم که از بازی های زندگی سردربیاورم و بسیار بچه تر از آن بودم که بتوانم گرگهایی را که در پوستین بره و به عنوان دوست مرا در برمی گرفتند خوب بشناسم. از آنجایی که جز یکی دو دوست کسی را نداشتم، چند روزی را به خانه آنها پناه بردم. دلم نمی خواست سربار کسی باشم، اما نمی دانستم چه کاری ممکن است از دست من برآید که بتوانم زندگیم را اداره کنم. «فروغ» دوستی که از دوره ابتدایی با او همکلاسی بودم با نامادری و پدر و برادرش زندگی می کرد و من که جایی را نداشتم تا به آنجا پناه ببرم مجبور بودم یک جوری با تندی های نامادریش و نگاه های تیز برادر ناتنی بزرگش کنار بیایم. «نادر» ۲۲ سال بیشتر نداشت اما خیلی زود فهمیدم، به اندازه یک مرد ۳۵، ۴۰ ساله بی پروا و جسور است و خوب می دانست چگونه می توان به دنیای زنان راه یافت.    آن روزها بچه تر از این بودم که بفهمم «نادر» آلوده به موادمخدر است. او با دقت در رفتار من کشف کرده بود که «عاطفه» کسی را ندارد تا به او مهر بورزد و دست نوازشی بر سرورویش بکشد و او کسی بود که توانست با محبت به تنهایی من راه یابد. روزهای اول از نگاه های او می گریختم، حس عجیبی داشتم. به نظر می آمد تا عمق وجودم را می خواند. بعد از آن که با هدیه دادن آن شاخه گل سرخ دلم را نرم کرد، رفته رفته پایم لیز خورد و دنیایم رنگی دیگر به خود گرفت. هر چیزی یک دفعه اولی دارد و هر راهی هم هر چقدر سخت و غیر ممکن با یک بار رفتن به نظر ساده تر می رسد. کسی باور نمی کرد، «عاطفه» بتواند روزی دختر خیابانها شود، من که از محله خودمان هم چندان خبر نداشتم و کوچه پس کوچه هایش را بلد نبودم، روزی رسید که تهران را زیر پا می گذاشتم و برای سیرکردن شکم خود و جلب رضایت «نادر» و «آذر خانم»، رییس گروهمان مجبور بودم یا مواد بفروشم و یا...     «آذر» زن ۴۳ ساله ای بود. از برو بچه ها شنیده بودم که شوهرش به او خیانت کرده و در شرایطی که تازه اولین فرزندشان متولد شده بود، او را رها کرد و با دختر جوان و پولداری نرد عشق باخت و ازدواج کرد. «شراره» برایم گفته که «آذر» قسم خورده، انتقام بگیرد. البته معلوم نیست از چه کسی اما او مثل یک مار زخمی خطرناک و غیر قابل پیش بینی است. «شراره»برایم گفته او از دخترهای زیبا و پولدار خوشش نمی آید و بروبچه ها را تحریک می کند تا دنبال این جور موردها بیشتر بروند و اطرافشان تله بگذارند. میانه من و «آذر» بد نبود. چون من دختر زیبایی نبودم و به قول خودش ساده تر از این چیزها به نظر می رسیدم، او با من خیلی کنار آمده بود. او از دخترهای گروه هیچ وقت برای کاری نظر نمی خواست اما وقتی می خواست مرا به جایی روانه کند اول از من احساس خودم را می پرسید. با این حال او رفتن به خانه «نفسیه خانم» را برایم لقمه گرفت.    ظاهرا همه چیز خوب پیش می رفت. من خانه ای یافته بودم و مادری که بسیار مهربان و بخشنده بود. اما ناگهان همه چیز در آن عصر سیاه پاییزی به هم ریخت. «شراره» به در خانه ما آمد و اطلاع داد که «آذر خانم» گفته فردا هر طور هست خودم را برای هر اتفاقی آماده کنم. منظور «شراره» را درست نمی فهمیدم. به عبارت بهتر تا فردای آن روز اصلا تصورش را هم نمی توانستم بکنم که این اتفاق قتل «نفیسه خانم» است. «مسعود»، «غلام» و «شراره» با کارد آشپزخانه که من برایشان از کشوی آشپزخانه «نفیسه خانم» کش رفته بودم، قرار بود او را بترسانند تا او صندوق جواهرات و پولهای نقدش را به آنها بدهد اما آن کارد تا دسته در سینه «نفیسه خانم» جا گرفت. درست یادم نمی آید چه کسی این ضربه را به او زد اما از وقتی در کنار جسد او به هوش آمدم تا امروز لحظه ای فکر خودکشی، از ذهنم دور نشده است.

                             

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.