زمان از دست رفته (داستان)
زمان از دست رفته طی چند روز گذشته افکار و احساسات ضد و نقیض و محیط و آدم هایی که دایم با آنها سروکار دارم و همه آنچه از این طرف و آن طرف خوانده ام، موجب شده تا لحظه به لحظه، دامنه بحران درونیم گسترده تر و به همان نسبت عمیق تر به نظررسد. گاهی احساس می کنم برفراز قله ای ایستاده ام و می توانم علی رغم دنیای پرتناقضی که اطرافم را در برگرفته است نفس راحتی بکشم و خود را فارغ از دغدغه های معمول و متداول ببینم و گاهی نیز انگار از هر طرف که به زندگی نگاه می کنم، همه چیز در هاله ای از ابهام فرورفته، در چنین شرایطی ناگهان حس می کنم از بالای بلندایی که خود را با زحمت بسیار به آن رسانده ام، با سرعتی زاید الوصف به زیر کشیده می شوم. نمی دانم شاید این احساسات پیچیده زائیده ذهن خسته ای است که این روزها حال آدم تشنه ای را دارد که به اقیانوس رسیده اما نصیبش جرعه ای از آب آن هم نیست. با این حال و روز مجبوری ساعتها کارکنی و در میانه یک روز پر تلاش و در شرایطی که تیغ اشعه گرمابخش آفتاب بر فرق سرت می کوبد و آسفالت گرم خیابان، تو را فرو می بلعد، از میان ازدحام انسانهای سر درگم و اتومبیل های پرشتاب بگذری، تا ساعتها شنونده حرفهای نوجوانان و جوانان دردمندی باشی که آخرین راه حل را در گفتن آنچه برآنها گذشته و یا می گذرد، می بینند و بس. نه می خواهی و نه می توانی نقش روانکاوها را بازی کنی. گو این که وقتی دختر جوانی به هزار و یک دلیل از «خانه» یعنی جایی که بناست محیط امنی برای خانواده و خاستگاه احساس و اندیشه های تک تک آدم های زیر سقف آن باشد، می گریزد، چگونه می شود با او حرف زد، که هم او از کرده خویش پشیمان شود و هم درماندگی حاصل از این ندامت که اغلب انسان ها را در مقابل بن بست ناامید کننده ای قرار می دهد، نجات داد. ظرف هفته های گذشته، نشریات گوناگون خانوادگی و اجتماعی بسیاری را خواندم که هر کدام به عناوین مختلف به مسئله دختران فراری پرداخته خیال می کنم بعد از حداقل ۷یا ۸ا سال کار و تحقیق در این مقوله، راحت تر از آنچه بتوان تصور کرد می توانم اصل را از بدل تشخیص بدهم. گاهی اوقات از این کپی برداری ها کسل می شوم و گاهی نیز امیدوار به این که شاید این همه پرداخت به این بحران نشانه ای از گسترش دغدغه های جمعی ارباب جراید و روشنفکران و مصلحان اجتماعی باشد. اغلب در مواجه حضوری و یا گفتگوهای تلفنی با دخترانی که خواسته و یا بنا به جبری که بر آنان تحمیل شده از خانه و کاشانه " خود بریده و گریخته اند، دچار همان سردرگمی ها و دل نگرانی هایی می شوم که روز اول و برای اولین بار گرفتارش بودم. بدترین وضعیت، زمانی اتفاق می افتد که «او» در مقابلت می نشیند و از خود و آنچه بر او گذشته می گوید و در میان اشک و فغان پشیمانی از تو استمداد می طلبد. او از «تو» کمک می خواهد، تویی که گوش به حرفهایش می سپاری می نویسی،... نمی دانم تا چه... و یا چرا؟ اصلا" قرار است چه دردی درمان شود!؟ آخر چه کمکی از دست من برای او و امثال او برمی آید؟ چه مشاوره ای می توانم به آن روح درمانده و زخمی بدهم که خودم را قانع کند!؟ از شدت سردرد دچار تهوع شده ام. سعی می کنم چشمهایم را ببندم و با فشار دادن دو دستم برشقیقه هایم لحظاتی هر چند کوتاه آرام بگیرم. اما به جای حس آرامش احساس می کنم دنیا دور سرم می چرخد، زمان هم در چنین شرایطی دیر می گذرد. سعی می کنم به خاطر او تحمل کنم. به خاطر او که نمی دانم، چرا این روزها تلاش می کند مرا به هر ترتیبی شده بیاید و به اندازه دقایقی کوتاه ناگفته هایش را برایم بگوید. الو... سلام. سلام، حالتون چطوره؟ ممنونم شما چطورین... آرزو داشتم می تونستم از نزدیک ببینمتون، اما وقت نیست. همین که می تونم الان با هاتون حرف بزنم هم، واسم غنیمته. خیلی سعی کردم پیداتون کنم، هر روز تماس می گرفتم، کم کم داشتم ناامید می شدم. آهنگ صدای نرم و صمیمی و احساساتی که می شد آنرا به وضوح از عبارات و حرفهایش درک کرد، اولین چیزی بود که مرا مجذوب «پارمیدا»ی ۱۸ ساله کرد. حسم به من گفت او نمی تواند یک دختر فراری باشد. «پارمیدا» معصومانه از ارتباط عمیق روحی خود با گزارشات و حکایت های دختران فراری برایم گفت و بعد لب به تعریف و تمجید چگونگی پرداختن به این مقوله در مجله حرف زد و دست آخر با لحنی که می رفت رفته رفته پرده از رازی بردارد و بغضی فرو خورده را آشکار سازد، آرام آرام، بلور ترد سکوتش ترک برداشت و در حالی که تلاش می کرد، جلوی هق هق اش را بگیرد، گفت: تنها فرزند خانواده هستم. تا جایی که یادم هست منم مثل خونه، ویلا، باغ، اتومبیل شخصی و پول، جزیی از مایملک و اعتبار خونوادم به حساب می یومدم. تمام اون چیزی که برای دوستان همسن و سالم، داشتنشون آرزو بود، واسه " من اون قدر به وفور وبی قید و شرط وجود داشت که اصلا" بود و نبودش واسم فرق نمی کرد. درست مثل دختر شاه پریون زندگی می کردم. تا بچه بودم این چیزا واسم عزیز بود مثل خیلی از بچه های دیگه. دلم خوش بود که هر چی بخوام دارم. اما کم کم وقتی بزرگتر شدم فهمیدم جای خالی پدر و مادر و تموم اونایی که به محبت شون نیاز داشتم، فقط «چیز» داشتم و این چیزهای جورواجور بودن که باید دلم رو بهشون خوش می کردم. هر موقع دلم می گرفت اگه پدر و مادرم سفر خارج از کشور نبودن یه مهمونی چند میلیونی به پا می کردن تا بلکه سر من و خودشون رو یه جوری گرم کنن. معمولا" توی این جور مهمونی ها من، شمع محفل بودم و خیلی ها سعی می کردن به خاطر دارایی های پدرم یا زیبایی خودم منو تصاحب کنن. حتی همجنسانم هم به دلایل مختلف از پزدادن گرفته تا پول تیغ زدن و خیلی چیزای دیگه بی خود و بی دلیل خودشون رو به من می چسبوندن. محبتهاشون اون قدر مصنوعی بود که حالیم می کرد اونا منو به خاطر خودم نمی خوان. هر چی می گذشت حالم از اون همه مجالس یا آدم های دو رو به هم می خورد، اما چه کسی رو می تونستم جز خونواده خودم مقصر بدونم. توی این جور «پارتی ها» به قدر خرج یک سال چند خونواده بریز و بپاش می شد، معمولا" خدمتکارا آخر شب اون قدر دستشون پر بود که واسه دوروبری های دور و نزدیک شون هم کسیه شون رو پر می کردن. گاهی اوقات به بهانه های مختلف موفق می شدم از شرکت توی این مراسم کسل کننده و تکراری و بی هدف فرار کنم و به کنج آروم وساکتی پناه ببرم. اما اغلب حنام پیش پدرم رنگی نداشت و بهانه ها و خواهش های من کارگر نمی افتاد. توی اون وضعیت من باید مثل تک نگین انگشتری اون میون برق بزنم. توی این جور مواقع وقتی با غرور و بی حوصله از پله ها پایین می یومدم تا خودم رو بنابه اجبار به جمع مهمونا برسونم، تموم ناظران مات و مبهوت سر و وضع و رخت و لباسم می شدن. ولی هیچکس از دل پر دردم خبر نداشت. واسه کسی هم مهم نبود، حتی پدرم عادت کرده بود تنها فرزندش رو فقط در هیبت یه میزبان دلبر ببینه که از هر طرف می چرخه، همه نگاهها همراهش و همه دلها گرفتارش. آزادی هم بخشی از زندگیم بود که خیلی از همسن و سالها برای به دست آوردن ذره ای از اون گاهی خودشون رو به آب و آتیش می زدن. با همه اون چیزهایی که داشتم نتونستم خودمو قانع به موندن و ادامه دادن بکنم و بقیه عمرم رو مثل قبل بگذرونم. ترس اینکه، بعد از این انتخاب از قبل هم پشیمون تر بشم تمام وجودم رو مثل خوره می خورد. بیرون از خونه علی رغم وجود دوست و آشنای زیاد، اما هیچکس نبود که با خیال راحت بتونم بهش تکیه کنم. می دونستم همه " اونایی که ادعای رفاقت می کنن اگه بفهمن پارمیدا مثل پری های فراری از قصرش بیرون زده، حتما" عقب می کشن. درست یادم نیست کی و چطور، اما بالاخره تونستم به همه نیروهای بازدارنده ای که مثل یه سد محکم جلوم بود غلبه کنم، و از اون قصر تنهایی که اختیارش توی دست خودم بود هم بیرون زدم. فرق من با بقیه این بود که اونا توی خونه شون زندونی بودن و خواستن از زندونشون بیرون بزنن. اما من چی... وقتی خوب فکر کردم... به نظرم می یومد دارم از خودم فرارمی کنم. با این حال هر چی که بود تصمیم من همین بود. شایدم این اتفاق فقط فرصتی بود که تقدیر کارخودشو بکنه. توی خیابونا سردرگم از این طرف به اون طرف می رفتم، نمی دونستم واسه اثبات درستی و یا شهامت این به اصطلاح تصمیم از این به بعد نقشم واسه زندگیم چیه؟ یا اصلا" قراره از این به بعد چی پیش بیاد؟ نمی دونم چقدر با این فکر توی برزخ خودم دست و پا زدم اما در یک لحظه ناگهان حس کردم جسم سنگینی به من برخورد کرد و دقایقی بعد نقش زمین شدم. هر چی که بعد از اون اتفاق افتاد، خیلی گنگ و نامعلومه، وقتی به خودم اومدم توی بیمارستان بودم و بجز دکتر و پرستاری که بالای سرم بود، گوشه اتاقک معاینه اورژانس جوانی مثل مرغ سرکنده بال و پر می زد. نمی شناختمش، نمی دونستم همراه مریضه یا خودش واسه " معاینه اومده اما هر چی که بود وقتی بالاخره به خودش اومد و متوجه به هوش اومدن من شد، با قدم هایی بلند خودشو به نزدیکی تخت من رسوند و از بالای سر دکتر و پرستار گردن کشیده و زیر لب از دکتر پرسید، حالش چطور؟... حالا یعنی به هوشه...؟ آقای دکتر چیزی نیست!؟ پرستاری که کنار تخت ایستاده بود، گفت: برو کنار آقا... برو کنار بذار به کارمون برسیم... حالا فعلا" به هوشه. اما دکتر کلمه ای به زبون نیاورد. جوانک که اون موقع نمی دونستم واسه " چی اینقدر نگران حال و روز منه دوباره پرسید: آقای دکتر شما رو به خدا یه کلمه جوابمو بدین تا خیالم راحت بشه دیگه؟ ولی بازهم صدایی از دکتر شنیده نشد و در عوض او، پرستار که مسن تر از دکتر به نظر می رسید عصبانی تر از قبل گفت: مگه نگفتم، فعلا" به هوشه باید عکسبرداری کنیم تا معلوم بشه چیزیش هست یا نه؟ به جای اینکه اینقدر سوال کنی، برو ببین بالاخره کس و کارش اومدن یا نه؟ با شنیدن این حرف به خودم اومدم. به آخرین لحظه ای که به یادم مونده بود فکر کردم و رفته رفته متوجه شدم تصادف کردم و اون جوون همون راننده خاطیه که با اتومبیلش به من زده. وقتی تندی پرستار و بی محلی دکتر و ناراحتی و نگرانی جوانک رو می دیدم دلم به حالش می سوخت. ولی منظور اونا از کس و کارش کیا بودن؟ کدوم کس و کار؟ مامان و بابا طبق معمول یه هفته ای هست که واسه عقب نموندن از جشنواره تابستانی کیش به اونجا رفتن، اینا دنبال کی می گردن!؟ تازه من که خودم از خونمون فرار کردم... هنوز گیج و منگ بودم، یکی دو ساعتی گذشت تا معلوم شد نه من چیزیمه و نه کسی هست که وضعیت من واسش مهم باشه و به خاطرش پاشه بیاد بیمارستان. اما اون جوون ول کن نبود یه جوری از من اسم و آدرس خودم و خونوادم رو می خواست که انگار موظفه بالاخره منو تحویل یه بزرگتری بسپاره و نسبت به آخر و عاقبت نامعلوم من یه جوری بعد از این تصادف پرس و جو کنه یا اگه بعدها به واسطه اون تصادف اتفاقی واسم افتاد، جوابگوی تقصیر خودش باشه. بعد از این که حالم جا اومد اولین چیزی که دیگه فکرش دست از سرم برنمی داشت، «فرید» بود. همون جوونی که باید علی القاعده ازش بدم بیاد و یا به دنبال انتقام گیری ازش باشم اما انگار سالها بود می شناختمش و دوستش داشتم. نمی دونم چی توی اون پسر ساده و بی ریا بود که بعد از اون همه خواستگارها و خاطرخواههای جورواجور و رنگ وارنگ منو به طرف خودش جذب می کرد ولی هر چی بود انگار قرار این بود که فقط من به خاطر اون امروز تصمیم بگیرم از خونمون بیرون بزنم و به قصد فرار توی خیابونا این طور بی هدف راه برم. از اونجایی که می دونستم کسی قرار نیست دنبالم بیاد و از اونجایی که می دونستم هیچ اتقاق مهمی برام نیفتاده و از اونجایی که ناگهان به این احساس در وجود خودم پی برده بودم، از این جوون بدون اونکه واقعا" بشناسمش خوشم اومد. رضایت نامه ما"مور راهنمایی رو امضا کردم و قرار شد به اتفاق اون جوون به خونمون برگردم. اما من خیال برگشتن نداشتم. درست یادم نیست اون چیزهایی که اون روز بین من و «فرید» گذشت از کجا و چطور شروع شد ولی هر چی بود اونو پاک و خالص دیدم «فرید» پدر و مادرش رو از دست داده بود. از مال دنیا هم یه تاکسی و یه خونه از پدرش واسش مونده بود. کس و کار درست و حسابی هم نداشت و جز به کارش سرش به چیز دیگه ای گرم نبود. شاید هر کی جای اون بود با یه پیشنهاد جسورانه از طرف یه دختر خوش برورو و پولدار روبرو می شد، قافیه رو می باخت اما اون بیدی نبود که به این بادا بلرزه. اون روز ما با هم ناهار خوردیم، حرف زدیم، پارک رفتیم اما اون دست آخر به من گفت باید با برگشتن به خونه و پیش خونوادم بهش ثابت کنم که با دختر خیابونی هایی که اونم به عنوان راننده کم باهاشون روبرو نبوده فرق دارم. چیزی که بیشتر از هر چیز در اون بود و دلم رو در گرو عشق اون پیوند می زد، مردونگی و غیرت و تعصبی بود که حتی در عین آزادی و بی تعهدی من نسبت به من از خودش نشون می داد. کمتر از پنج ساعت باور کردم که «فرید» با اون پسر پولدارایی که به بهونه های مختلف توی پارتی های آنچنانی خونواده و دوست و آشنا سعی می کردن خودشون رو به من نزدیک کنن و از کوچکترین فرصت می خواستن بیشترین استفاده رو ببرن، اصولا از بیخ و بن فرق داشت. در واقع با تمام وجود من رو از خودش می روند و من با تمام وجود احساس می کردم لحظه به لحظه از این جوونک راننده ساده و بی آلایش و پایین شهری بیش تر خوشم می یاد. به خاطر اون دوباره برگشتم خونه تا به قول اون همه چی رو از راهش درست کنم. بعد از اون روز ارتباط ما تلفنی بود. در تموم مدتی که پدر و مادرم کیش بودن با این که بارها ازش دعوت کردم خونمون بیاد قبول نکرد. کم کم هر روز که می گذشت نیاز به «فرید» و نیاز به عشق اون توی وجودم زیادتر و زیادتر می شد تا این که بابا و مامان برگشتن. تموم مدت تنهاییم رو فکر کرده بودم تا در مواجه با اونا سرفرصت چطور سر حرف رو باهاشون باز کنم. بهشون از «فرید» بگم. به نظرم منو فقط یه عروسک کوچولو می دیدن و می شناختن یا این که می گفتن حتما" دخترمون تازگیها یه رمان خونده که حالا دلش خواسته خودش رو توی قالب قهرمان اون رمان جا بندازه و خیالاتش رو به جای حقیقت به خورد ما بده و قضیه رو جدی نخواهند گرفت. البته انتظار نداشتم از اون اول همه چی بروفق مرادم تموم بشه اما خیال هم نمی کردم وقتی «فرید» به قولش وفا کنه و پا جلوتر بذاره اون طوری پدر و مادرم برای شکستن غرور اون تحویلش نگیرن و با بی محلی اونو از خونمون بیرون بندازن. و نتیجه بدتر این که پدرم به سرعت برق و باد تصمیم گرفت منو توی مخمصه یه عمل انجام شده بذاره تا بلکه عقل رفته به سرم برگرده، این بود که با به پا کردن مجلس خواستگاری آنچنانی سعی کرد تا منو راضی به ازدواج با «بیژن» پسر یکی یکدونه و عزیز دردونه یکی از دوستانش بکنه که از نظر من با توجه به اون چیزایی که از گذشته " «بیژن» از این و اون شنیده بودم، اون معلوم الحال تر از اون بود که من بتونم اصلا" راجع بهش جدی فکر کنم. اون روز برای دومین بار از خونمون فرار کردم و این دفعه تصمیم گرفتم تا وقتی تکلیف آیندم روشن نشده قید همه چی رو بزنم. این بار به تنها دوستم که مطمئن بودم مرا به خاطر خودم خواهد پذیرفت و بسیار اتفاقی در دوره مدرسه با او آشنا شده بودم، پناه جستم. «نازی» پدر و مادرش را در یک سانحه از دست داده بود، اما استوار و آگاه به تنهایی بار زندگیش را بردوش می کشید. او کار می کرد و درس می خواند. در دوره مدرسه اگر چه بسیار با هم بودیم اما تا قبل از اتفاق آن روز هرگز روی او تا آن اندازه حساب باز نکرده بودم. «نازی» با همه خوبی که در او سراغ داشتم مرا پذیرفت. «فرید» با این که می دانست چرا و برای چه خونوادم رو ترک کردم روی خوشی به من نشون نداد. پدرم واسش بهوونه آورده بود که اگه راست می گی و «پارمیدا» رو دوست داری باید یه زندگی در حد لیاقت دخترم واسش فراهم کنی و من می دونستم که اون از همون روز چقدر داره به خودش فشار می یاره تا بلکه به اون چیزی که پدرم گفته برسه. دلم نمی خواست اون واسه اثبات خودش این طوری زندگیش رو فنا کنه اما اون یکدنده تر از این بود که از چیزی که خواسته و اراده کرده به دستش بیاره یک قدم عقب بکشه. اما افسوس که شادی و شیرینی اون آرزوهای طلایی ناگهان در هم شکست. می دونستم که مسافر شهرستان به پستش خورده و می دونستم که این روزها لااقل روزی ۱۸ تا ۲۰ ساعت روی تاکسی کار می کنه تا بلکه بتونه پولی جورکنه و خونه پدرش رو تبدیل به کاخ کنه. دلم شور می زد. قرار بود دو روز بره تا اصفهان و برگرده اما دو روز شد یک هفته و بعد از آن... صدای گریه «پارمیدا» از پشت خط تلفن توضیحی بود بر عاقبت «فرید». او چیزی نگفت من هم چیزی نپرسیدم. بعد از دقایقی که فکر می کنم مثل ساعتهای طولانی گذشت، گفت: امروز آخرین روز زندگیم است، دلم نمی خواست بدون آنکه این حرفها را به تو بگویم، با زندگی خداحافظی کنم. نمی دانم به او چه گفتم تا او را به زندگی امیدوارتر کند اما یادم هست که قرار بود او لااقل تا خواندن حکایتش در شماره " آینده کمی به زندگی بیشتر بیاندیشد. اگر چه او بیش از مدت مقرر منتظر ماند، اما خبر مرگ ناگهانی او مرا در درک تقدیر عجیب «پارمیدا» و پایان عشق او دچار تردید و تا"لم کرده است.