ستاره ی دنباله دار - بخش هفدهم
فصل چهارم
زهره
فرهاد به زمین افتاده بود و مامور با همه ی قدرتش با باتوم و مشت و لگد فرهاد را می زد و او را کشان کشان اخود به سمت ماشین نیروی انتظامی می برد . فریاد کشیدم و فرهاد را در آغوش گرفتم ، ضربه های باتوم بر سرو بدنم فرو می آمد جز چکمه های سیاه هیچ نمی دیدم . جیغ می کشیدم . صدای فریاد یا حسین مردم را می شنیدم ، مامور موبایل فرهاد را از دستش گرفت ؛ جوانی را دیدم به سمت مامور حمله کرد وزنان و مردان دیگر نیز کمکش کردند مامور را دوره کردند و زنی میانسال و چند جوان کمک کردند تا از جا بلند شویم و با جمعیت همراه شویم . مردم در خانه هایشان را باز کرده بودند و به راهپیمایان پناه می دادند و من و فرهاد نیز به خانه یی پناه بردیم . موبایل ها قطع شده بود و خیابانها آشوب زده بود هر از گاهی صدای شلیک گلوله و شعار مردم معترض شنیده می شد .
به خانه برگشتیم . نگران بودیم . فرهاد جز فیلم برخورد مامورین با تظاهر کننده ها چیزهای نگران کننده ی دیگری هم در گوشی داشت . فیلمهایی که مردم با موبایل هایشان گرفته بودند از شبکه های ماهواره یی پخش می شد .چند تن از تظاهر کننده ها به دست مامورین کشته شده بودند . هنوز از شوک بیرون نیومده بودیم که زنگ زدند . زنگ همه ی واحدها با هم به صدا در آمد .قبل از آنکه در را باز کنیم در باز شد . صدای پاهایی که در راه پله ها می دویدند . فرهاد در را باز کرد . چندین مامور به طرف پشت بام حمله بردند در پشت بام را شکستند و دیش های ماهواره ها را کندند و از پشت بام ها به پایین پرت کردند.ستاره ترسیده بود و جیغ می زد . بغلش کرده بودم و سعی میکردم آرومش کنم . وانتی پر از دیش و دستگاههای رسیور در خیابان بود و مامورین از خانه ها با دستگاههایی که به غارت برده بودند بیرون می آمدند . فرهاد و چند جوان دیگر با مامورین بحث می کردند . نزدیک بود گلاویز شوند ، مامان چادرش را به سر انداخت و از خانه بیرون دوید .از پنجره دیدم که زنها خود را وسط معرکه می اندازند تا جوانها در امان بمانند .
شب را با رادیو صدای امریکا و بی بی سی سرکردیم . صبح به دانشگاه رفتیم . فرهادکلاس داشت و من
بالاخره با سفارش و توصیه قرار بود در کتابخانه دانشگاه مشغول به کار بشوم.
در دانشگاه بسته بود . وضعیت کاملا غیر عادی بود . فرهاد در ازدحام رفت و آمد ماموران یکی از دوستان مشترک خودش و یوسف را دید که بشدت بهم ریخته بود و مثل بچه ها گریه می کرد ، بامداد ماموران و لباس شخصی ها به خوابگاه حمله کرده بودند . صدای فریاد فرهاد را شنیدم که بر سر می زد یوسف و چند نفر دیگر در خوابگاه به دست لباس شخصی ها کشته شده بود . صدای فرهاد را در میان صدای جوانهای دیگر می شنیدم ...برادر شهیدم رای تو پس می گیرم ... صدای مردم اوج گرفت . بی اراده موبایلم رو برداشتم و فیلم گرفتم . صدای موتورسیکلت ماموران ؛ صدای شلیک گلوله و مامورین قوی هیکلی که با باتوم به جان مردم افتادند . در شلوغی معترضین و شعارها فرا گم کردم . انگار آخر زمان بود . قیامت بود . دود غلیظی راه نفسم را بند آورد و از شدت سوزش چشمهابه زمین افتادم و کورمال کورما دنبال موبایلم می گشتم . به خانه برگشتم ، امیدوار بودم فرهاد در خانه باشد ، اما نبود . همه جا را به دنبالش گشتم . بیمارستانها ؛ کلانتری ؛ حتی سردخانه را . حاج قنبر به دادمان رسید . گفت خودم پیداش می کنم .و پیداش کرد ، اسم فرهاد در بازداشتی های پلیس امنیت بود. حاجی گفت...بذ نیست یه خرده ادب بشه ...من و مادر با هم فریاد زدیم : ادب شه ؟..مگه چیکار کرده ؟ حاجی گفت غلط کرده قاطی این پدرسوخته ها ریخته تو خیابون ...غلط کرده ازشون فیلم گرفته ...اصلا فیلم گرفته که چیکار کنه ؟...بفرسته اونور واسه دشمنا ...جاسوسی کنه ؟...
...جاسوسی ؟...فرهاد؟....مگه فیلم گرفتن از تو خیابون جرمه ؟.....ما می خوایم ببینمیش ...این حق ماست ...حاجی گفت ...بردنش کهریزک اگه می تونین برید ملاقات ....
***
بوی کیک همه ی خونه رو پر کرده .سالهاست که مامان هر روز شیرینی می پزه . عطر شیرینی های مامان همه رو وسوسه می کنه .. هر روز به سفارش مشتری ها ؛ شیرینی می پزه حرف می زنه می خنده کار می کنه اما هیچ شوقی هیچ نوری توی چشمهاش نیست . هر شب که می خوابه ، توی خواب ناله می ناله ، گریه می کنه و صبح دوباره بدون روح ، بلند می شه و کار می کنه .
در و دیوار خونه پر از بادکنک و کاغذ رنگی است . موهای بلند و ابریشمی ستاره را شانه می زنم . با روبان سفید می بندم و نگاهش می کنم .مامان دست می زند و برایش می خواند . ستاره با دندانهای افتاده اش می خندد و با خاله لیلا می رقصد .خوشحال است .کادوهایش را روی میز می گذارم و منتظر می مانیم . زنگ در خانه به صدادر می آید ، دوستانش آمده اند . با لباسهای رنگارنگ و پر چین .در خانه ی کوچکم به زور جا می شوند دست می زنند می خوانند می رقصند . لیلا ساندویچ هایشان را می آورد و می خورند . کیک را که می آورم هورا می کشند و دست می زنند . ستاره همه ی نگاهش به کادوهاست . حوصله میهمانها را دیگر ندارد .لیلا کادوهایش را باز می کند . آه که چه زیباست دنیای کودکانه شان .
بجه ها رفته اند . من و مامان و ستاره روی پشت بام هستیم . آمده ایم تا هدیه ی فرهاد را به هوا بفرستیم ، یک بادبادک به شکل پرنده که چشمهایش نورانی است . بادبادک را به هوا می فرستیم ، ستاره با خوشحالی به آن نگاه می کند .مامان سکوت کرده ، می توانم در تاریکی شب ، جشمهای به اشک نشسته اش را ببینم . ستاره می گوید یعنی الان بابا ما رو می بینه ؟..
معلومه که می بینه . بابا همیشه مارو می بینه . چون اینجاست و دست روی قلبم می گذارم روی قلبش . اشکهای مامان می ریزد . بادبادک اوج می گیرد . ستاره می گوید یعنی صدامون هم می شنوه ؟مامان می گوید معلومه که می شنوه ...من همیشه باهاش حرف می زنم . تازه هر صبح درست سر اذان می آد، پیشونی منو می بوسه و منو برای نماز بیدار می کنه .
ستاره می گوید . پس جرا همیشه یواشکی گریه می کنی ؟...
مامان می گه . چون تا چشممو باز می کنم می ره ....
بحث را عوض می کنم. بریم بخوابیم صبح خواب می مونیم ها ....
می خوابیم ...اما نیمه های شب از خواب می پرم .. صورتم از اشک خیس شده و می لرزم ، باز همان خواب را دیده ام . ستاره رو بغل گرفتم و با مامان پیش قاضی ایستاده ایم و التماس می کنیم یک برگه ملاقات بده . قاضی حتی نگاهمان هم نمی کند . از دادگاه بیرونمان می کنند . مقابل در حاجی را می بینیم . می گه اومده ما رو ببره پیش فرهاد. از خوشحالی دستش را می بوسم . بعد از یک ماه قراره ببینمش .
حاجی توی راه می گوید که فرهاد تب کرده و به بیمارستان منتقلش کردند .
مقابل اتاقی که فرهاد بستری است . مامور ایستاده است . می گوید ممنوع الملاقات است . مامان مثل ماده ببر حمله می کند . چیزی نمانده مامور را با دستهایش خفه کند . حاجی میانه را می گیرد و کارتی را که نمی دانم چیست به مامور نشان می دهد . داخل می شویم . فرهاد را می بینیم . با غل و زنجیر به تخت بسته شده . اشکهایم سرازیر می شود . مامان بغلش می گیرد . دستهاش را می گیریم داغ است تب دارد . در کماست . مامان می خواهد بلندش کند . کمکش می کنم . ملحفه ی زیرپایش غرق خون است . وحشتزده از اتاق بیرون می دوم گریه می کنم . داد می زنم پرستاری بغلم می گیرد . فریاد می زنم چه بر سرمرد من آورده اند و می فهمم . فرهادمن دچار پارگی مقعد و عفونت شدید روده شده است .
از خواب می پرم . خیس عرق شدم . صدای هقهق مامان را می شنوم . به اتاقش می روم او هم همین خواب را دیده . خوابی که حقیقت دارد . بغلش می کنم . با هم گریه می کنیم. آنقدر که هوا روشن می شود . جمعه است . سه سال است که هر جمعه بهترین لباس دخترکم را تنش می کنم . موهای بلند و قشنگش را شانه می کنم و روبان می زنم و به بهشت زهرا می رویم . مامان کیک کوچکی راکه برای امروز پخته در جعبه می گذارد . چند ساندویچ الویه ؛ شکلات و پفک . ار هرچه که دیشب برای تولد داشته ایم سهمی هم برای بهشت زهرا کنار گذاشته است .
ستاره حلوحلو می رود و به مناسبت تولدش شکلات خیرات می کند .باز هم هنگامی که به قطعه ی لعنت آبادی ها می رسیم ، همان پیرزن را می بینم که مثل همیشه سر قبری بی نام و نشان نشسته است . ستاره به طرفش می رود . شکلات تعارفش می کند و از تولدش می گوید .
پیرزن که نابینا و مجنون به نظر می رسد .ستاره را می بوسد و بو می کشد . مامان می گوید اورا هر دوشنبه در پارک لاله میان مادران عزادار می بیند و من سه سال است که هرجمعه این پیرزن را می بینم که منتظر است تا رهگذری از کنارش بگذردو یقه ش را بگیرد . دخترم ...پسرم ...می شه دو خط واسه من بنویسی و من هر بار می نویسم .. شهبانوی عزیز سلام . من مادر شاهین هستم مرا که یادتان هست . ساواک همسرم را گرفته است . دخترم را اعدام کرده اند . خانه ام خراب شده . قبرستان نشین شده ام . می دانم که تو از هیچکدام اینها خبر نداری .
پیرزن می گوید و من برایش می نویسم . نامه را در پاکت می گذارم و به دستش می دهم . پیره زن خوشحال نامه را به سنگ قبر نشان می دهد و می گوید . همه چیز درست می شود . مامان برایش یک جفت کفش آورده . کفشهای پاره پیره زن را در می آورد . جوراب پیرزن پاره است . کف پای پیرزن یک ستاره ی کبود است .
مامان کفش های نو را پاییش می کند و قرار دو شنبه را می گذارند. پیرزن ستاره را می بوسد و بو می کشد و می گوید خدا پشت و پناهت ناهید قشنگم و ستاره می خندد و می گوید بابا من اسمم ستاره ست....
زیر بغل مامان را میگیرم و راه می افتیم . بازهم دورتا دور قطعه مامور ایستاده است . اینها از مرده ی آدمها هم می ترسند . مامان بی محابا با صدای بلند لعنتشان می کند . انگار دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد . روی سنگ قبر سوراخ سوراخ شده ی ندا مثل همیشه پر از شاخه های گل است و مادرش که انگار آنجا زندگی می کند . کمی پایین تر سنگ قبر سهراب اعرابی پر از شاخه های گل و مادرش و سنگ های دیگر و مادرهای دیگر ، همه همدیگر را می شناسند . همسفرهای پارک لاله هستند . چیزی نمی خواهند جز مجازات قاتلین فرزندانشان .
مادر از کیفش شیشه گلاب را بیرون می آورد و سنگ قبر فرهاد را می شوید . کیک را از ساک بیرون می آورد و در ظرفی می گذارد . قبر زیر یک درختجه توت است . درخت پر از توت های قرمز آبدار است . مامان قربان صدقه ی درختجه می رود و توتهایش را می چیند. یکی دهان ستاره می گذارد و بقیه را تعارف می کند و می گوید بخورید این میوه ی فرهاد من است . بخورید تا در شما زنده بماند . نوش جان ...
کنار قبر می نشینیم .کیک را تکه تکه می کنیم . مادرهای دیگر را دعوت می کنم . می نشینیم کنار هم ، ستاره شیرین زبانی می کند و برای پدر از تولدش می گوید و هدایایی که گرفته است .. مادر که گاه احساس میکم به جنون نزدیک شده است . سنگ را نوازش می کند و می بوسد . بغضم گرفته به زور خودم را نگه می دارم . فکر می کنم. چه شد که ما به اینجا رسیدیم ما که اهل جنگ نبودیم . عشق ما هنر بود دنیای رنگی کارناوال ها . رقص ها و جشن ها ...ناگهان مادرها را می بینم که یکی یکی بلند می شوند و می روند . پدر فرهاد آمده است . حاج قنبر ؛ هر از گاهی از اهواز می آید . وقتی می آید شرمنده می شوم . شرمنده امواتی که زیر این سنگها خوابیده اند . مامورها به او احترام می گذارند و سلام می دهند .کنار سنگ قبر می نشیند فاتحه می خواند .
ستاره را بغل می گیرد و می بوسد با اخم می گوید که دختربچه را اینطور نیارید بیرون .یه چیزی بندازید سرش ؛ و آمرانه می گوید . من و زهراجان تو ماشین هستیم . ستاره را زهرا صدا می زند .
سنگ قبر را می بوسم . مامان سنگ را بغل می گیرد . می بوسد و می گوید مادر مواظب خودت باش . با مادرها خداحافظی می کند و می گوید تا دوشنبه .
دست مادر را می گیرم و به طرف ماشین می رویم . حاج قنبر کنار ماشین با ماموری خوش و بش می کند . ستاره روی صندلی جلو می نشید و من و مادر در صندلی عقب می نشینم . حاجی بر می گردد و به مادر نگاه می کند . نگاهش تهدید آمیز است . می گوید . دارم باهاتون اتمام حجت می کنم . نگاهش به من است با اشاره به مادر می گوید اگه بازهم با این اوباش و اراذل راه افتاد اینور و اونور ، گرفتنش ، حق نداری به من زنگ بزنی . من آبروم رو که از تو جوی آب پیدا نکردم . شنیدم گاو پیشونی سفید .سرتونو بندازین پایین مثل آدم زندگیتونو بکنید .
مادر با خشم نگاهش می کند . اگه بذارم خون بچه م پامال بشه آدم نیستم .
حاجی می گوید . از من گفتن بود .
پخش را روشن می کند . نوحه خوانی می خواند .
رهبر من ....طلایه دار لاله هایی ....امید قلب عاشقایی....آرزومه ....همیشه یاور تو باشم ...میون لشکر تو باشم ....علی اکبرتوباشم.....رهبر من ....
مامان تلخ گریه می کند . حاجی سینه می زند و می خواند . ستاره قر می دهد و با عشوه می خواند رهبر من ...طلابه داره ....حاجی سری به تاسف تکان می دهد .از آینه نگاهم به نگاهش می افتد . بدنم می لرزد .
مقابل منزل می رسد . مادر در را باز می کند پیاده شود . حاجی بر میگردد به من نگاه می کند و می گوید مدارکتو حاضر کردی ؟...
محتاطانه می گویم . من اصلا دوست ندارم اونجا کار کنم .
مادر شاکی می گوید . بسیجی واقعی همت بود و باکری ...بسیجی واقعی همت بود و باکری ...زیر لب تکرار می کند و به طرف در می رود
حاجی می گوید .عقلتو نده دست این زن ...مدارکتو بیار ...صحبت کردم استخدامت کنن .
. نه ممنون ... فیلمنامه می نویسم . زندگیم می گذره ممنون .
می خوام در ماشین را باز کنم تا ستاره را پیاده کنم ، در ماشین را می گیرد و می گوید . خیلی خوب پس برو شناسنامه ی زهرا رو بیار
نویسنده : مهرنوش خرسند
ادامه دارد......
ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم
ستاره ی دنباله دار - بخش هشتم
ستاره ی دنباله دار - بخش نهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دهم
ستاره ی دنباله دار - بخش یازدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دوازدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش سیزدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهاردهم
ستاره ی دنباله دار - بخش پانزدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش شانزدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفدهم