ستاره ی دنباله دار - بخش شانزدهم

                                                                   فصل چهارم
                                                                      زهره

موزیک قطع شده بود .  زنها وحشتزده دنبال مانتو روسرهای شون می گشتند .  همه در تکاپو بودند ، فکر می کردم الانه که مامورین بریزن تو و همه رو بازداشت کنن . مردی داخل شد .  با پوستی شکلاتی ؛ موهای جوگندمی فرفری ؛  ریش و سیبل سیاه و سفیدی که  همه ی صورتش را پوشانده بود ،  از زیر چانه غبغب بود و  در امتداد غبغب شکمی بزرگ . حاجی صدایش می زدند . حاجی قبنر بود . پدر فرهاد ؛ .  با چشمهای پر از اشک ، فرهاد را بغل گرفت  مرا بغل گرفت و تبریک گفت و.با صدای بلند دست زد و خواند .
صد سلام و صلوات ...سیصد سلام و صلوات ..
.بر آل روی احمد ...صلوات برمحمد
در آسمان فرشته، مهرش بجان سرشته
بر عرش خوش نوشته ...صلوات بر محمد
صلوات اگر بگوئی، یابی هر آنچه جویی
گر تو ز خیل اوئی ...صلوات بر محمد
ای نور دیده ما، خوش مجلسی بیارا
 فرهاد را بوسید ،  گریه کرد و به من گفت  . اینها دوستم ندارند . تو دوستم داشته باش ، اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن . پاکتی به من داد و گفت ...مبارک باشه... ...بازش کن ... داخل پاکت  یک سوییچ بود ؛ یک  سند  و عکس یک ماشین گل زده خاکستری . گفت ماشینتون دم در پارکه .  مبارک باشه . همه دست زدند .
فرهاد گفت ...حاجی ...همین که خودت اومدی کافیه ... همه ی تاکسی های تو خیابون مال منه .. این خیلی زیاد ... نمی خواست بگیره . اما وقتی قیافه ی باباش تو هم رفت . گرفت
حاجی گفت خوش باشید . بزنید ...امشب آزادید ...بزنید و برقصید ...و رفت ...گفت ، بی من بیشتر  بهتون خوش می گذره و رفت ...
ارکستر باز  شروع به نواختن کرد ...
 اصلا نفهمیدم کی مراسم تموم شد . از سالن که بیرون رفتیم .  پژوی گل زده مقابل سالن بود . فاز دیدن ماشین به اندازه ی من خوشحال نشد . وقتی تعحبم را دید گفت . نمی دونم پولش از کجا رسیده . نه مامان و  نه من واقعا  نمی دونیم چکاره س ...
یوسف با موتور سیکلت گل زده ش گازی دارد و  اومد کنارمون و گفت می خوام عروس کشونتون کنم ...چشمش به لیلا که افتاد ، مکث کرد . گفت راستی شما با هم نسبتی دارین؟...گفتم...لیلا  بهترین  خواهرمه ...البته فقط از پدر و مادر جداییم .
گفت خیلی به هم  شبیه هستین . لیلا گونه هایش گل انداخت .
با اتومبیل هدیه ی پدر راهی سفر شدیم . این اولین سفر دونفره ی زندگی من بود. من و فرهاد و جاده ی زیبای شمال . درختهای سبز . عطر بهارنارنج ، آسمان آبی .  میان راه  ایست بارزسی بود . ماموران کمیته ، ماشین را بازرسی می کردند . در کنار فرهاد از هیچ چیز نمی ترسیدم حتی ماشین کمیته و پلیس  ،که هر وقت از کنارم رد می شدند ، بی اختیار می ترسیدم . ماموری فرهاد را پیاده و سوال جواب کرد . سپس به طرف من آمد و اشار کرد . شیشه ماشین را پایین کشید و پرسید . چه نسبتی با هم دارید . گفتم همسرش هستم . گفت کی ازدواج کردین . تاریخ ازدواج را و نام پدر فرهاد را پرسید . گفتم
پرسید ...پدر خودت ....ناگهان بغضم گرفت ...
نمی دانم ...
فرهاد کلبه یی در کنار دریا اجاره کرده بود . به محض رسیدن وضو گرفت و به نماز ایستاد . پشت سرش ایستادم و به او اقتدا کردم . مهر را از جلویم برداشت و کنار خودش گذاشت . گفت  تو همیشه باید  کنارم باش  ...نه پشت سرم  گفتم اینطوری که قبول نیست  . باطله . گفت . خدایی که من می شناسم نه دیکتاتوره نه اهل تبعیض جنسیتی ....گوش کن ...داره می گه تبارک الله احسن الخالقین . دستم را بوسید و بلند شد و گفت الله اکبر . به او اقتدا کردم به عشق .
 اولین شبی بود که از بهزیستی دور بودم اولین باری بود که دستهای یک مرد تنم را لمس می کرد . اضطراب داشتم . فرهاد موهایم را نوازش کرد و گفت . همه چیز بستگی به آمادگی تو دارد . بغلم گرفت . سرم را روی شانه هایش گذاشتم و خوابیدم . آنچنان شیرین که گویی همه خوابهایم تا به حال کابوس بوده اند . صبح که چشمهایم را باز  کردم به جای نرده ی طبقه ی دوم تختم . شانه های گرم و مردانه ی فرهاد را می  دیدم . نمی خواستم بیدار بشوم . دوباره خوابیدم . بوی تنش . گرمای بازوان مردانه اش حسی را در من برانگیخت حسی غریب . چشمهایش را باز کرد . نگاهمان در هم گره خورد . و لبهایمان  به هم نزدیک شد. انگار جز  صدای طپش قلبهایمان هیچ صدای دیگری در جهان نبود . طپش قلبهایی که با هم یکی شد .
 فرهاد می خواست یک جشن دونفره برپا کنیم . باهم شراب بنوشیم و حافظ بخوانیم . با ترس و لرز به دنبال یک بطری شراب از جوانکی که کنار خیابان ایستاده بود و داد می زد خانه ی اجاره یی خانه ی اجاره یی  سراغ شراب گرفت . جوانک نگاهی به من که در ماشین نشسته بودم  انداخت و گفت . خونه بی شناسنامه هم دارم .
فقط یک بطر شراب خوب می خوام .
جوان گفت . باش ...برمی گردم .
پشت موتوری نشست و گاز داد .
می ترسیدم . همین چند روز پیش در روزنامه خوانده بودم چند جوان  بخاطر خوردن مشروب  اعدام شدند .
فرهاد به تقلید  از حرف زدن قاضی ها گفت ؛  طبق ماده ی 179 مجازات های اسلامی : چنانچه  کسی چند بار شرب مسکر بنماید و بعد از هربار حد بر او جاری شود در مرتبه سوم کشته می‌شود.
خندید و گفت... اما  ما بار اولمونه ... فقط شلاق می خوریم ...توکل کن به خدا
جوانک با موتور برگشت کنار ماشین ایستاد . از جیب کاپشنش چیزی بیرون آورد و سریع در ماشین گذاشت و کارت ویزیتی را از جیب بیرون آورد و روی داشبرد گذاشت
خدمات سخت افزار و نرم افزار کامپیوتر . کنار نامش یک ستاره بود .
گفت . دانشجوی ستاره دار دولت نهم ...همه کاره و هیچ کاره ...
زندگیمون رو توی خانه ی ساده و کوچکی با مامان شروع کردیم . خانه اجاره یی بود . مامان معلم بازنشسته بود و به قول خودش  آب باریکه یی داشت  که فقط به درد پرداخت قبض ها می خورد . مامان تو پختن شیرینی مهارت داشت شیرینی های خانگی و سنتی  .فرهادهم تدریس می کرد .در آمد مامان و فرهاد روی هم کفاف اجاره ی خونه و زندگیمون رو نمی داد . فرهاداز سرکار که برمی گشت ؛ ماشین رو ورمی داشت و می رفت مسافرکشی .  بعضی شبها اونقدر خسته بود که بین حرف زدن خوابش می برد و صدای خرو پفش بلند می شد .
  نزدیک  سر رسید خونه بود و مامان و فرهاد نگران بودند که امسال صاحبخونه چقدر می خواد اجاره رو بالا ببره . تو چنین شرایطی از اینکه مخارج دانشگاه منهم افتاده گردن فرهاد عذاب وجدان داشتم  . هر روز همه ی روزنامه ها و سایت ها  رو برای کار زیر و رو می کردم  . چیزی که کم بود کار و آنچه که زیاد بود  زیاده  تحصیل کرده ی بیکار   .
 روزها به مامان در پختن شیرینی کمک می کردم . همیشه خونه پر از عطر شیرینی بود . شیرینی های زنجفیلی ؛ پرتقالی ؛ نارگیلی و شبها بعد از خوابیدن فرهاد و مامان یواش از رختخواب بیرون می آمدم و توی آشپزخانه می نشستم و می نوشتم .با همه ی مشکلات اقتصادی اما دنیایم دیگر خاکستری نبود. عشق و خانواده به آن رنگ بخشید . من هی می نویسم و هی سانسور می شود . هی  می نویسم و هی تصویب نمی شود . عشقش زیاد است . ایروتیک است . بار معنوی ندارد.
لیلا دانشجوی حقوق است و هر چهارشنبه از دانشگاه چند ساعتی را پیش من می آمد و برایم درد دل می کرد  .یوسف را دوست داشت  و منتظربود  . دلم نیامد دنیایش را خراب کنم و  بگویم خانواده ی یوسف راضی نیستند  پسرشان با یک دختر پرورشگاهی ازدواج کند . یکی از هم ولایتی ها را برایش در نظر گرفته اند . البته یوسف هم زیر بار نرفته .  


با فرهاد شروع به تحقیق کردیم. می نشستم بغل دستش ،  هم مسافر می زدیم  و هم دنبال سوژه می گشتیم  .  دنبال سوژه ی ناب بودیم  . دوجنسی ها...ترنس های مظلوم ...پاتوق هایشان را پیدا می کردیم  .  آدمهای بی پناهی که همه ی عمر تحقیر شدن ،  مورد انواع سوء استفاده قرار گرفتن ، از خانواده طرد شدن ؛ کتک خوردن ، زندان رفتن ؛ مجازات شدن ، اعدام شدن. فقط و فقط ...بخاطر تضاد روح با جمسشون ....بخاطر اینکه مثل بقیه  نیستند ... دلم به درد می آمد وقتی اینهمه ظلم رو می دیدیم .  اینهمه درد رو ، شایعه شده بود ایدزی ها با سوزن های آلوده مردم سالم را بیمار می کنند و یادداشت می گذارند ، به جمع ایدزی ها خوش آمدید وحشتناک بود . می خواستیم بدانیم چرا . خود را در جلسات مشارکتشان به زور جا دادیم . به درد دلشان  گوش دادیم .   به زن جوانی که بعد از ازدواج بیماری را ناخواسته از همسربیمارش گرفته است . به ؛ همسری که ناخواسته بیماری را به همسرش منتقل کرده است . به درد دل  مادری که کودکش در مدرسه مطرود است و همسایه ها  غذای نذری ش را  در بسته به سطل آشغال می اندازد و به درد مشترکشان ، اگر صادقانه بگویند بیمارند . پزشکان از درمانشان سر باز می زنند و تلخ در می یابیم .  این ما هستیم که آنها را می کشیم ، هر لحظه با رفتارمان با حرفهایمان با  ؛ حذفشان و انگی که بر پیشانی  این بیماری چسبانده ایم . می نویسم، شبانه روز می نویسم . باید اطلاع رسانی کرد . باید مردم  بدانند ؛ دوجنسی ها ؛ ترنس ها کثیف نیستند . نیار به کمک دارند . مردم باید بدانند ایدز از طریق لمس کردن ؛ حرف زدن ؛ منتقل نمی شود بایدآزمایش ایدز را مقدم بر مقدمات ازدواج بدانند . باید راهکار هایش را بدانند . می نوشتم . فهمیدم می شود ،  تلخ ترین ها را در بستری امیدوار کننده نوشت . نیمه شب بیدار می شدم و می نوشتم . امیدوار بودم ...عاشق و در آستانه ی مادر شدن ...


دخترکم به دنیا آمد  . لاغر با پوستی چروکیده ، شکل مارمولک ؛  خیلی کوچک بود  دو کیلو و سیصد گرم . فکش قدرت مکیدن سینه ام را نداشت ،  با دو بار مک زدن خسته می شد و می خوابید . باید  نوازشش می کردم   ، قربون صدقه ش می رفتم  تا بیدار شود و کمی دیگر بنوشد . هر دستش به اندازه ی یک انگشت فرهاد بود . حاجی با یک بغل میوه و گوشت و مرغ به دیدنم  آمد. بچه را بغل کرد  و در گوشش اذان گفت .  اسمش را زهرا گذاشت و رفت . اما این اسم مورد علاقه ی من نیست . با   مامان و فرهاد نشستیم و  هزارتا اسم برایش انتخاب می کنیم ، در نهایت  دخترکم شد  ستاره  ..


من خوشبخت ترین زن روی زمینم . حتی وقتی فرهاد دمغ و گرفته می آید و نظریه ارشاد را نشانم می دهد . ایدز مسئله جامعه ی ما نیست . کار رد شده  . کتابم که نتیجه ی چند سال تحقیق است  مجوز چاپ نمی گیرد .  صاحبخانه اجاره را دو برابر کرده و این خارج از توان ماست . مجبور می شویم به حومه ی تهران نقل مکان کنیم . اما هنوز هم خوشبختم . ستاره ی  من دیگه شبیه مارمولک نیست . تپل شده و شیرین زبان ، راه افتاده . حرف می زند . بابا ...مامان ... حتی عمو وخاله هم دارد ...عمو یوسف و خاله لیلا  ....می خندد . سالم است . مادربزرگ برایش لالایی می خواند .من کتاب می خوانم و  فرهاد به هوا می اندازدش ومی گوید، ستاره که جاش رو زمین نیست برو بالا ببینم ...ومن جیغ می زنم و ستاره می خندد  . یوسف هم که در خوابگاه دانشگاه زندگی می کند . چهارشنبه ها اگر سنگ از آسمان ببارد باید به خانه ی ما بیاید  . می گوید من و لیلا ؛ دوتا آدم  بی خانمان تمام هفته ؛  به شوق چهارشنبه ها و  شیرینی و غذای خانگی  ؛ خواب و خوراک نداریم  . به لیلا گفته ،  منتظرش بماند  مشکلی داشته که دارد حل می شود .


فرهاد فایلی درست می کند  و همه ی نوشته های رد نشده را در فایل می گذارد  . می گوید به وقتش همه ی اینحا به ثمر می نشید . انتخابات نزدیک است . شاید کسی دیگر بیاید ،کسی مثل خاتمی و دوباره کارها رونق پیدا کند . بعد از بررسی های شورای نگهبان چهار نفر تایید شدند . احمدی نژاد ؛ رضایی ، کروبی و موسوی . با کاندید شدن موسوی ، خاتمی رسما انصراف داد و حمایتش را از موسوی اعلام کرد . میرحسین حرف دل ما جوانها را می زد و اهدافش ،ادامه سیاست های خاتمی بود. شب مناظره ی میرحسین موسوی و احمدی نژاد خیابانها خلوت شده بود .همه پای تلویزیون  ها بودند  . این اولین بار در تاریخ ایران بود که یک رئیس‌جمهور وقت در یک مناظره انتخاباتی شرکت می‌کرد.   موسوی گفت بعد از بیست سال به سیاست برگشته چون   احساس خطر کرده‌ و به انتقاد از سیاست‌های دولت پرداخت . دروغگویی ؛ فساد ؛ خفقان و ماجرای هاله نور ،   احمدی‌نژاد به طور بیسابقه‌ای، به رفسنجانی و خاتمی و ناطق نوری حمله کرد و عکسی از زهرا رهنورد برداشت و گفت  مدرک تحصیلی زهرا رهنورد همسر میرحسین موسوی غیر قانونی است .


مناظره تموم شده بود  اما انگار مردم حرفهایی رو که رو دلشون تلنبارشده بود ، می خواستن یه  جایی فریادبزنن ،این بود که همه ریختن تو خیابون و ادامه ی مناظره رو فریاد زدند . و این شور و هیجان در مناظره کروبی و احمدی نژاد تکرار شد . کروبی هم  با طرح هاله نور و ادعای احمدی نژاد که گفته بود امریکایی ها می خواستن منو بدزدند مناظره ی پرشوری را شروع کرد .


ستادهای تبلیغاتی و پوسترهای نامزدها همه جا دیده می شد .  موسوی و کروبی اعلام کرده بودند بعد از پیروزی ، گشت ارشاد  رو جمع می کنند  و همین کافی بود که جوانها سر ذوق بیان و پر شور و امیدوار با نماد سبزی ، .برای پیروی موسوی وکروبی تبلیغ کنند . قرار بود میرحسین در استادیوم بیست هزار نفری سخنرانی کنه .  لابلای جمعیت  هنرپیشه ها کارگردانها و افراد سرشناس رو می دیدیم که همه با نوارو پرچم های سبز شعار میرحسین سر می دادند  . با صدای یا حسین میرحسین ؛ متوجه ورود موسوی شدیم . او دست در دست همسرش زهرا رهنورد وارد استادیوم شد . او بعد از انقلاب اسلامی  اولین سیاستمداری بود  که دست همسرش را گرفته  و با او وارد عرصه ی سیاسی شده بود  . مردم پر شور ، ابراز احساسات می کردند ،  ناگهان برق سیستم صوتی ورزشگاه قطع شد .  مردم فریاد می زدند ،  ما صدات رو می خواهیم سید...ما صدات رو می خواهیم سید ... «توپ تانک فشفه برقا باید وصل بشه».موسوی با بلندگوی دستی سعی داشت با مردم صحبت کنه و از ابراز احساسات تشکر کنه  .اما به دلیل شنیده نشدن صدای موسوی برنامه ی سخنرانی لغو شدو موسوی مجبور به ترک ورزشگاه شد  .در حالیکه مردم شعار می داند . احمدی کم می‌آره برقا رو قطع می‌کنه» ، «هر کی که کم میاره ناموس وسط میاره»


در مقابل مردم حامی موسوی و کروبی  ؛  نه فقط ، امام جمعه ها در شهرهای مختلف بلکه نماینده های اصول گرا و حتی دبیر شواری نگهبان و سخنگوی دولت نیز از تریبون های مختلف برخلاف قانون ،   برای احمدی نژاد تبلیغ می کردند  . مهدی کروبی و موسوی نگران از صحت انتخابات ،  کمیته ی صیانت از آرا را تشکیل داده بودند که با واکنش شدید دولت روبرو شد.


بالاخره روز انتخابات سر رسید . شور و شوق عجیبی در شهر بود . زن و مرد و پیر و جوان در صف صندوق ها ایستاده بودند . بچه ها از صندوقهای دیگر خبر می آوردند  . استقبال مردم بی نظیر بود . چند صندوق تعرفه کم آورده بودند  . ساعت نزدیک نه شب بود و ستادها  باید رای گیری رو  متوقف می کردند . اما هنوز خیلی ها   در صف بودند . من و فرهاد وبقیه بچه های ستاد  ،  اخبار را از طریق اینترنت تعقیب می کردیم . یکی از بچه ها با جعبه ی شیرینی اومد و گفت وب گاه رجا نیوز که حامی سرسخت احمدی نژاد بود به نقل از یکی از نماینده های مجلس گفته بود ، لاریحانی به میرحسین زنگ زده و پیروزیش رو تبریک گفته .


شب رو جشن گرفتیم . پولهامون رو روی هم گذاشتیم و رفتیم  یکی از بهترین رستورانهای تهران و تا نیمه های شب تو شهر چرخیدیم .
اما روز بعد همه  در شوک فرو رفتیم . شمارش آرای در زمان خیلی کوتاهی انجام شده بود .  احمدی نژاد با اختلاف حدود سیزده میلیون رای و 63 درصد آرا بیروز انتخابات شده بود .
بلافاصله در سایت های مختلف اطلاعات و  اسنادی رو شد که حاکی از تقلبی گسترده بود .


شهر بهم ریخته بود مردم از خانه ها بیرون امده بودند و فریاد اعتراض مردم  از هر گوشه کشور به گوش می رسید .  خواسته میرحسین موسوی ؛ کروبی و محسن رضایی  و مردم معترض شماره مجدد آرا در حضورناظرین معتمد بود  . اما مسئولین بی اعتنا به ان درخواست بشدت با معترضین برخورد می کردند   . روزنامه های اصلاح طلب  پشت سر هم تعطیل و یا توقیف می شد . آیت الله خامنه یی صراحتا از احمدی نژاد دفاع کردو به معترضین را دشمنان اسلام و ضد انقلاب خواند  و پس  از آن احمدی نژاد، مردم معترض را  خس و خاشاک خطاب کرد ؛ حامیانش از تربیون های مختلف به معترضین توهین کردند  و علم الهدی امام جمعه مشهد معترضین را  مشتی گوساله و بزغاله خطاب کرد و گفت میرحسین موسوی و کروبی سران فتنه هستند و اگر توبه نکنند محارب با خدا و رسول خدا هستند .


  میرحسین موسوی اعلام کرد بیست و پنج خرداد  یک راهپیمایی اعتراضی  برگزار می شود و  در میدان آزادی سخنرانی می کند . اما   وزارت کشور در خواست راهپیمایی رو صادر نکرد . اون روز همه این احساس رو داشتن که باید برای احقاق حق از دست رفته شون در راهپیمایی شرکت کنند .مامورین ضد شورش زنجیر وار دو طرف خیابان ایستاده بودند و  مردم عین سیل از هر کوچه و خیابانی چاری شده بودند . راهپیمایی در سکوت محض بود . اگر گاهی کسی احساساتی می شد و شعاری می داد بقیه ساکتش می کردند .  با سیل جمعیت در سکوت محض به طرف میدان آزادی می رفتیم که ناگهان   مامورین امنیتی و ضد شورش با باتوم و تفنگ به میان مردم آمدند و با نفرت و کینه یی باور نکردنی شروع به کتک زدن مردم کردند . باور کردنی نبود که انها نیز  از ما و ایرانی باشند .   صدای  جیغ و ناله و گلوله در هم آمیخته بود و مردم ترسیده به هر گوشه می دویدند و من لابلای دست و پا فرهاد را دیدم که از ماموری که با باتوم و لگد به جان زن میانسالی افتاده بود فیلم می گرفت ..مامور نگاهش به فرهاد افتاد ، زن را رها کرد و به سمت فرهاد حمله کرد .

نویسنده : مهرنوش خرسند

ادامه دارد......

ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم
ستاره ی دنباله دار - بخش هشتم
ستاره ی دنباله دار - بخش نهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دهم
ستاره ی دنباله دار - بخش یازدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دوازدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش سیزدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهاردهم
ستاره ی دنباله دار - بخش پانزدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش شانزدهم

+94
رأی دهید
-1

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.