ایران؛ اوهام رهبرتراشان / تاریخ مصرف جمهوری اسلامی تمام شده است
رأی دهید
در ایالات متحده، آنجا که سیاست یا بهتر بگوییم سیاستبازی یک فن بهشمار میرود، یک ضربالمثل رواج فراوان دارد: «هیچکس را نمیشود با هیچکس شکست داد.» این ضربالمثل البته باتوجه به نظام حکومتی آمریکا شکل گرفته است. نظامی در آن بهدست آوردن قدرت فقط از راه انتخابات ممکن است. بدین سان، اگر میخواهید کسی را از قدرت برانید، باید بتوانید کس دیگری را در برابر او علم کنید.
اطلاق این تز به نظامهای غیردمکراتیک، یا با انتخابات مهندسی شده مانند جمهوری فدرال روسیه یا جمهوری اسلامی ایران شاید نابهجا بهنظر آید. اما از آنجا که آمریکاییان تجربهها و دانستههای خود را قابل استفاده در هر جا و هر زمان دیگر میدانند، در موارد گوناگون شاهد رهبرتراشی آمریکایی در چندین کشور بودهایم.
بحث رهبرتراشی اکنون در بخشی از گروههای سیاسی فعال در ایران و خارج نیز مطرح شده است. جنبش مردم ایران که هفتههای متمادی سرلوحههای خبری جهان را بهخود اختصاص داد، در سطح افقی با صدها رهبر میدانی و بدون یک ساختار عمومی رهبری شکل گرفت و بدینسان، بسیار شبیه جنبشهای انقلابی اروپا در ۱۸۴۸ میلادی و جنبشهای اخیر «بهار عربی» بود. در هر دو مورد، قدرتهای ذینفع، فرانسه در سال ۱۸۴۸ و آمریکا و اروپای متحد در سالهای اخیر کوشیدند تا با شکل دادن به یک رهبر شناخته شده، البته بهسود خود، کمبود عامل عمودی جنبشها را جبران کنند. در هر دو مورد نتیجه کار به زیان جنبشهای انقلابی بود.
رهبرتراشی برای دیگران، حتی اگر باموفقیت کوتاهمدت روبهرو شود، در میان یا درازمدت هم به زیان رهبر تراشیده شده است و هم به ضرر رهبرتراشاند. در ۱۹۳۲ میلادی، بریتانیا بنیتو موسولینی را بهعنوان رهبر ایدهآل ایتالیا شناسایی کرد. وینستون چرچیل، دیکتاتور آینده ایتالیا را «مدافع سنگر اولیه کمونیسم» خواند. جورج برنارد شاو، نویسنده و سلبریتی شماره یک آن روزها، موسولینی را «نجاتدهنده ستمدیدگان» نامید. حتی مهاتما گاندی، رهبر آینده آزادیخواهان هند، موسولینی را بهخاطر مخالفتاش با اشغال لیبی از سوی ایتالیا، ستایش کرد.
نتیجه را هم همه میدانیم. موسولینی در همه زمینهها پاسخ نادرستی بود به پرسشهای درست در ایتالیای آن زمان.
پیش از او، تجربه آلمان در رهبر تراشی برای روسیه تزاری شکل گرفت. سازمان جاسوسی آلمان وابسته به وزارت دریاداری، ولادیمیر ایلیچ اولیانوف، معروف به لنین را در تبعید پیدا کرد و با یک قطار راهآهن و یک چمدان پول نقد در حدود یک میلیون دلار امروز از راه فنلاند به روسیه فرستاد تا با از هم پاشاندن دولت الکساندر کرنسکی، روسیه را از جنگ جهانی اول خارج کند. این بار نیز تجربه رهبرتراشی در کوتاه مدت موفق شد. همانطور که موسولینی در سرکوب کمونیستها در ایتالیا موفق شده بود. لنین توانست نیروهای ملی و دمکرات روسیه را سرکوب کند و صلح با آلمان را برقرار کند.
چند سال بعد، این آمریکا بود که به ادامه حکومت لنین کمک کرد. نخست شرکتهای نفتی آمریکا به رهبری راکفلرها و سپس صاحبان صنایع و بازرگانانی مانند آرماند همر با تزریق سرمایه و تکنولوژی نظام متزلزل بلشویکی را مستحکم کردند.
رهبر تراشیها، غالبا نتیجهای جز صدمه زدن به ملل درگیر رهبر تراشی نداشتهاند. در ایتالیا بعد از جنگ جهانی دوم، آمریکا با تراشیدن دوگاسپری به عنوان رهبر به استالین امکان داد که تولیاتی را بهعنوان رهبر رقیب علم کند. در نتیجه، ایتالیا برای نزدیک به نیمقرن با حکومتهای متزلزل میان دو جناح چپ و راست نتوانست راه مستقل خود را ترسیم کند.
در کره جنوبی نیز سینگمان ری، رهبر تراشیده آمریکا، با تثبیت تجزیه شبهجزیره به کیم ایل سونگ، گانگستر رهبر تراشیده شده از سوی استالین امکان داد که استبداد خود را زیر نقاب ناسیونالیسم و ضدیت با امپریالیسم تثبیت کند.
گاه میبینیم که رهبر تراشیده شده آنقدر عاقل است که فریب رهبرتراش را نخورد. پتر رمان که یک رومانیالاصل تبعیدی در فرانسه بود، بهعنوان نخستوزیر رومانی پس از سقوط نیکلای چائوشسکو به میدان آورده شد. اما او، استاد اقتصاد در یک دانشگاه فرانسوی، پس از یک سل فهیمد که تحمیل او به ملتی که در مسیری دیگر شکل گرفته است به زیان همگان خواهد بود.
یک رهبر تراشیده دیگر اما، این حقیقت را ندید. او خانم آنگ سان سوچی بود که در طی چند ماه شخصیتسازی از سوی لندن و واشنگتن در نقش فرشته نجات برمه (میانمار) وارد شد بیآنکه بداند که فقط چند سال بعد از کاخ نخستوزیری به سیاهچال زندانیان سیاسی منتقل خواهد شد.
اعراب برای رهبرتراشی واژه «تچلب» را ساختهاند. چلبیسازی به فارسی اشارهای است به احمد چلبی، بازرگان، اشرافزاده و سیاستمدار عراقی که به عنوان پرچمدار مبارزه علیه صدام حسین، دیکتاتور بغداد فعالیت میکرد. در سال ۲۰۰۲ میلادی، کارشناسان راهبردی در واشنگتن، حمله به عراق و تغییر رژیم در بغداد را به عنوان یک ضرورت به جورج دبلیو بوش، رئیسجمهوری وقت عرضه کردند. اما هنگامی که پرسش مربوط به «کی جای صدام؟» مطرح شد، وزارت دفاع به مسئولیت دونالد رامسفلد، چلبی را پیشنهاد کرد. درحالی که سازمان مرکزی اطلاعات (سیا) به توصیه همگنانش در لندن، ایاد علاوی را ترجیح میداد.
این اختلاف بر سر رهبر تراشی سبب شد که نه چلبی و نه علاوی (بهجز مدتی کوتاه در نقش نخستوزیر) نتواند طعم واقعی قدرت را بچشد. چلبی سرنوشتی بدتر از علاوی داشت. نیروهای آمریکایی بهدستور پل برمر که در آن زمان «پادشاه» عراق شده بود به خانه چلبی در نیمهشب حمله بردند و او را با دستبند به بازداشتگاه کشاندند.
سالها بعد، از چلبی که همراه با دخترش مهمان من برای ناهار در لندن بود، پرسیدم: آیا از آنچه گذشت پشیمان نیستی؟ پاسخ داد: نه! هدف اول من سرنگونی صدام حسین به هر قیمت بود و در این زمینه موفق شدم. بقیه مطالب مهم نیست.
رهبر تراشی در ایران خودمان نیز سابقه دارد. در دوران ناتوانی فوقالعاده ایران زیر سلطه آخرین شاهان قاجار، دو قدرت استعماری -انگلستان و روسیه- در انتخاب حکومتها غالبان حرف آخر را میزدند. این رهبرتراشی استعماری برای مدتی کوتاه، ۲۶ سال سلطنت رضاشاه کبیر، تعطیل شد.
اما با اشغال ایران و عراق پس از آن که نزدیک به یک دهه ادامه یافت، رهبرتراشی از نو مطرح شد. احمد قوام، سیاستمدار برجسته کوشید تا با حمایت آمریکا و تاسیس حزب دمکرات ایران جای خود را در راس قدرت حفظ کند. اما هنگامی که دکتر مصدق، خویشاوند او، دستور مصادره اموال قوم را صادر کرد و او را در حصر خانگی قرار داد، از دوستان آمریکایی خبری نبود. دکتر مصدق نیز فریب ژست حامی دوستان پرزیدنت هنری ترومن و معاون وزارت خارجه آن زمان آمریکا، جورج مکگی را خورد و این درس مهم-یعنی سیاست هنر ممکنات است نه مقوله مطلوبات را فراموش کرد.
حکومت کوتاهمدت دکتر علی امینی نیز نمونهای دیگر از رهبرتراشی از سوی آمریکا بود که به شکل کاریکاتوری از تجربه قوامالسلطنه ظاهر شد.
در سال ۱۳۵۷، با شروع تظاهرات علیه محمدرضاشاه، واشنگتن، بار دیگر بهفکر رهبرتراشی افتاد. سایروس ونس، وزیر امور خارجه در کابینه پرزیدنت جیمی کارتر، هوادار تشکیل رهبری ائتلافی با شرکت جبهه ملی، نهضت آزادی و شخصیتهای مستقل قضایی و دانشگاهی بود. ونس، هنری پرشت، سرپست اداره ایران را به تهران فرستاد و موفق شد یک رهبری «قابل عرضه» در تهران شکل دهد. «کمربند سبز اسلامی» علیه اتحاد شوروی خواستار دادن سهمی بزرگتر از رهبری ایران به روحانیون بودند-البته آن بخش از روحانیون که آیتالله روحالله خمینی چهره شناخته شده آنان بود.
پس از آنکه حوادث در مسیر دیگری قرار گرفت و آیتالله خمینی شاید برای عقب نیفتادن از کمونیستها، پرچم ضد آمریکایی بودن را برافراشت، کوشش برای رهبرتراشی جدید ادامه یافت. هر دو جناح داخلی رژیم خمینیگرا، کانالهای ارتباطی خود را با واشنگتن حفظ کردند و هنوز هم حفظ میکنند.
اما وضع امروزمان چیست؟ این پرسش کلیدی است که در برابر همه ایرانیان، بهویژه آنان که نظام کنونی را اصلاحناپذیر میدانند، و در نتیجه خواستار تغییر رژیماند، قرار دارد.
به گمان من، که البته میتواند و باید چالشپذیر باشد، دخالت دادن دولتهای بیگانه در نبردی که میان مردم ما و حکمرانان کنونی جریان دارد، به زیان همه خواهد بود. البته وسوسه تراشیده شدن بهعنون «رهبر» سخت جذاب است. با حمایت یک یا چند قدرت بزرگ در طی چند هفته یا حتی چند روز از محاق گمنامی بیرون میآیید و یک چهره شناخته شده میشوید در سطح جهانی. با قدرتمندان عکس میگیرد، جوایز مختلف نصیبتان میشود، شاید حتی نوبل صلح و مبالغ قابل توجهی بهعنوان «هزینه برای مبارزه» به حسابتان واریز شود.
اما، امروز، واقعیت این است که جنبش آزادیخواهانه ایرانیان، هر رهبر تراشیده از سوی بیگانگان را مانند قلبی که به بدن نمیخورد، پس خواهد زد.
یک هموطن ناشناس در انتقاد از من مینویسد: مگر کویت از آمریکا برای آزادی کمک نگرفت؟
پاسخ یک نه محکم است. اولا کویت با اشغال از سوی عراق درگیر بود. ثانیا این شورای امنیت سازمان ملل بود که برای اجرای منشور خود ناچار بود به کمک کویت برود. اما ایران امروز در اشغال یک ارتش خارجی نیست. حکومت ضد ایرانی کنونی را بخشی از مردم خودمان تشکیل میدهند. بدینسان، تنها خواست ما از قدرتهای بیگانه این است که به این حکومت ضدایرانی کمک نکنند، درحالی که بیش از ۴۰ سال است که همه قدرتهای بزرگ کوشیدهاند تا به نوعی با جمهوری اسلامی کنار بیایند.
یک هموطن ناشناس دیگر، باز در انتقاد از من مینویسد: چرا نیابد فریاد ما به گوش جهانیان برسد؟
این پرسش ربطی بهنظر من ندارد. من همواره خواستار رساندن فریادمان به همه جهانیان بهویژه ملل دمکرات بوده و هستم. این فریاد را با تماس با رسانهها، نمایندگان احزاب و پارلمانها، رهبران اتحادیههای کارگری و بهطور کلی جامعه مدنی میتوان بهگوش جهانیان رساند. آنچه من توجیه نمیکنم، رایزنی درباره ایران و جنبش آزادیخواهی ایرانیان با مقامات دولتهای خارجی است. اگر بپذیریم که دولتهای بیگانه نه تنها حق، بلکه وظیفه دارند که در امور داخلی ما نقش داشته باشند، زمینه را برای مداخلات آنان در امور ایران، حتی پس از تغییر رژیم هموار خواهیم کرد. اگر نیازی به حمایت دولتهای دیگر داشته باشیم، این حمایت را باستی از طریق افکار عمومی، پارلمان، احزاب و مطبوعات آن کشورها به تصمیمگیرندگان تحمیل کنیم.
در این میان، چگونگی رفتار با آمریکا یک پیچیدگی اضافی نیز دارد. ایالات متحده در حال حاضر با یک شکاف عمیق فرهنگی-اجتماعی-سیاسی درونی روبهرو است و بر خلاف دهههای پیش نمیتواند سیاست خارجی خود را بر اساس تفاهم ملی فراحزبی شکل دهد. متاسفانه این شکاف به جامعه بزرگ ایرانیان مقیم آمریکا نیز گسترش یافته است و دعوای هوادارن بایدن و هواداران ترامپ حتی بخشی از اعضای خانواده ایرانی را از هم دور کرده است.
تاریخ مصرف جمهوری اسلامی تمام شده است و ایران در جستوجوی راهی برای احیای فرهنگ و تمدن خود براساس تجربه سیاسی، تاریخی مشروطیت است. هرکس و هر قدرتی که این واقعیت را بپذیرید به سود خود و به سود ایران عمل میکند. اما ایران نه عراق است و نه افغانستان که نیازمند چلبیسازی یا اشرفغنیسازی باشد. ما ترن دربسته در راه فنلاند هم نمیخواهیم و کاریکاتور آنگ سان سوچی با پوزخندمان روبهرو میشود.
اطلاق این تز به نظامهای غیردمکراتیک، یا با انتخابات مهندسی شده مانند جمهوری فدرال روسیه یا جمهوری اسلامی ایران شاید نابهجا بهنظر آید. اما از آنجا که آمریکاییان تجربهها و دانستههای خود را قابل استفاده در هر جا و هر زمان دیگر میدانند، در موارد گوناگون شاهد رهبرتراشی آمریکایی در چندین کشور بودهایم.
بحث رهبرتراشی اکنون در بخشی از گروههای سیاسی فعال در ایران و خارج نیز مطرح شده است. جنبش مردم ایران که هفتههای متمادی سرلوحههای خبری جهان را بهخود اختصاص داد، در سطح افقی با صدها رهبر میدانی و بدون یک ساختار عمومی رهبری شکل گرفت و بدینسان، بسیار شبیه جنبشهای انقلابی اروپا در ۱۸۴۸ میلادی و جنبشهای اخیر «بهار عربی» بود. در هر دو مورد، قدرتهای ذینفع، فرانسه در سال ۱۸۴۸ و آمریکا و اروپای متحد در سالهای اخیر کوشیدند تا با شکل دادن به یک رهبر شناخته شده، البته بهسود خود، کمبود عامل عمودی جنبشها را جبران کنند. در هر دو مورد نتیجه کار به زیان جنبشهای انقلابی بود.
رهبرتراشی برای دیگران، حتی اگر باموفقیت کوتاهمدت روبهرو شود، در میان یا درازمدت هم به زیان رهبر تراشیده شده است و هم به ضرر رهبرتراشاند. در ۱۹۳۲ میلادی، بریتانیا بنیتو موسولینی را بهعنوان رهبر ایدهآل ایتالیا شناسایی کرد. وینستون چرچیل، دیکتاتور آینده ایتالیا را «مدافع سنگر اولیه کمونیسم» خواند. جورج برنارد شاو، نویسنده و سلبریتی شماره یک آن روزها، موسولینی را «نجاتدهنده ستمدیدگان» نامید. حتی مهاتما گاندی، رهبر آینده آزادیخواهان هند، موسولینی را بهخاطر مخالفتاش با اشغال لیبی از سوی ایتالیا، ستایش کرد.
نتیجه را هم همه میدانیم. موسولینی در همه زمینهها پاسخ نادرستی بود به پرسشهای درست در ایتالیای آن زمان.
پیش از او، تجربه آلمان در رهبر تراشی برای روسیه تزاری شکل گرفت. سازمان جاسوسی آلمان وابسته به وزارت دریاداری، ولادیمیر ایلیچ اولیانوف، معروف به لنین را در تبعید پیدا کرد و با یک قطار راهآهن و یک چمدان پول نقد در حدود یک میلیون دلار امروز از راه فنلاند به روسیه فرستاد تا با از هم پاشاندن دولت الکساندر کرنسکی، روسیه را از جنگ جهانی اول خارج کند. این بار نیز تجربه رهبرتراشی در کوتاه مدت موفق شد. همانطور که موسولینی در سرکوب کمونیستها در ایتالیا موفق شده بود. لنین توانست نیروهای ملی و دمکرات روسیه را سرکوب کند و صلح با آلمان را برقرار کند.
چند سال بعد، این آمریکا بود که به ادامه حکومت لنین کمک کرد. نخست شرکتهای نفتی آمریکا به رهبری راکفلرها و سپس صاحبان صنایع و بازرگانانی مانند آرماند همر با تزریق سرمایه و تکنولوژی نظام متزلزل بلشویکی را مستحکم کردند.
رهبر تراشیها، غالبا نتیجهای جز صدمه زدن به ملل درگیر رهبر تراشی نداشتهاند. در ایتالیا بعد از جنگ جهانی دوم، آمریکا با تراشیدن دوگاسپری به عنوان رهبر به استالین امکان داد که تولیاتی را بهعنوان رهبر رقیب علم کند. در نتیجه، ایتالیا برای نزدیک به نیمقرن با حکومتهای متزلزل میان دو جناح چپ و راست نتوانست راه مستقل خود را ترسیم کند.
در کره جنوبی نیز سینگمان ری، رهبر تراشیده آمریکا، با تثبیت تجزیه شبهجزیره به کیم ایل سونگ، گانگستر رهبر تراشیده شده از سوی استالین امکان داد که استبداد خود را زیر نقاب ناسیونالیسم و ضدیت با امپریالیسم تثبیت کند.
گاه میبینیم که رهبر تراشیده شده آنقدر عاقل است که فریب رهبرتراش را نخورد. پتر رمان که یک رومانیالاصل تبعیدی در فرانسه بود، بهعنوان نخستوزیر رومانی پس از سقوط نیکلای چائوشسکو به میدان آورده شد. اما او، استاد اقتصاد در یک دانشگاه فرانسوی، پس از یک سل فهیمد که تحمیل او به ملتی که در مسیری دیگر شکل گرفته است به زیان همگان خواهد بود.
یک رهبر تراشیده دیگر اما، این حقیقت را ندید. او خانم آنگ سان سوچی بود که در طی چند ماه شخصیتسازی از سوی لندن و واشنگتن در نقش فرشته نجات برمه (میانمار) وارد شد بیآنکه بداند که فقط چند سال بعد از کاخ نخستوزیری به سیاهچال زندانیان سیاسی منتقل خواهد شد.
اعراب برای رهبرتراشی واژه «تچلب» را ساختهاند. چلبیسازی به فارسی اشارهای است به احمد چلبی، بازرگان، اشرافزاده و سیاستمدار عراقی که به عنوان پرچمدار مبارزه علیه صدام حسین، دیکتاتور بغداد فعالیت میکرد. در سال ۲۰۰۲ میلادی، کارشناسان راهبردی در واشنگتن، حمله به عراق و تغییر رژیم در بغداد را به عنوان یک ضرورت به جورج دبلیو بوش، رئیسجمهوری وقت عرضه کردند. اما هنگامی که پرسش مربوط به «کی جای صدام؟» مطرح شد، وزارت دفاع به مسئولیت دونالد رامسفلد، چلبی را پیشنهاد کرد. درحالی که سازمان مرکزی اطلاعات (سیا) به توصیه همگنانش در لندن، ایاد علاوی را ترجیح میداد.
این اختلاف بر سر رهبر تراشی سبب شد که نه چلبی و نه علاوی (بهجز مدتی کوتاه در نقش نخستوزیر) نتواند طعم واقعی قدرت را بچشد. چلبی سرنوشتی بدتر از علاوی داشت. نیروهای آمریکایی بهدستور پل برمر که در آن زمان «پادشاه» عراق شده بود به خانه چلبی در نیمهشب حمله بردند و او را با دستبند به بازداشتگاه کشاندند.
سالها بعد، از چلبی که همراه با دخترش مهمان من برای ناهار در لندن بود، پرسیدم: آیا از آنچه گذشت پشیمان نیستی؟ پاسخ داد: نه! هدف اول من سرنگونی صدام حسین به هر قیمت بود و در این زمینه موفق شدم. بقیه مطالب مهم نیست.
رهبر تراشی در ایران خودمان نیز سابقه دارد. در دوران ناتوانی فوقالعاده ایران زیر سلطه آخرین شاهان قاجار، دو قدرت استعماری -انگلستان و روسیه- در انتخاب حکومتها غالبان حرف آخر را میزدند. این رهبرتراشی استعماری برای مدتی کوتاه، ۲۶ سال سلطنت رضاشاه کبیر، تعطیل شد.
اما با اشغال ایران و عراق پس از آن که نزدیک به یک دهه ادامه یافت، رهبرتراشی از نو مطرح شد. احمد قوام، سیاستمدار برجسته کوشید تا با حمایت آمریکا و تاسیس حزب دمکرات ایران جای خود را در راس قدرت حفظ کند. اما هنگامی که دکتر مصدق، خویشاوند او، دستور مصادره اموال قوم را صادر کرد و او را در حصر خانگی قرار داد، از دوستان آمریکایی خبری نبود. دکتر مصدق نیز فریب ژست حامی دوستان پرزیدنت هنری ترومن و معاون وزارت خارجه آن زمان آمریکا، جورج مکگی را خورد و این درس مهم-یعنی سیاست هنر ممکنات است نه مقوله مطلوبات را فراموش کرد.
حکومت کوتاهمدت دکتر علی امینی نیز نمونهای دیگر از رهبرتراشی از سوی آمریکا بود که به شکل کاریکاتوری از تجربه قوامالسلطنه ظاهر شد.
در سال ۱۳۵۷، با شروع تظاهرات علیه محمدرضاشاه، واشنگتن، بار دیگر بهفکر رهبرتراشی افتاد. سایروس ونس، وزیر امور خارجه در کابینه پرزیدنت جیمی کارتر، هوادار تشکیل رهبری ائتلافی با شرکت جبهه ملی، نهضت آزادی و شخصیتهای مستقل قضایی و دانشگاهی بود. ونس، هنری پرشت، سرپست اداره ایران را به تهران فرستاد و موفق شد یک رهبری «قابل عرضه» در تهران شکل دهد. «کمربند سبز اسلامی» علیه اتحاد شوروی خواستار دادن سهمی بزرگتر از رهبری ایران به روحانیون بودند-البته آن بخش از روحانیون که آیتالله روحالله خمینی چهره شناخته شده آنان بود.
پس از آنکه حوادث در مسیر دیگری قرار گرفت و آیتالله خمینی شاید برای عقب نیفتادن از کمونیستها، پرچم ضد آمریکایی بودن را برافراشت، کوشش برای رهبرتراشی جدید ادامه یافت. هر دو جناح داخلی رژیم خمینیگرا، کانالهای ارتباطی خود را با واشنگتن حفظ کردند و هنوز هم حفظ میکنند.
اما وضع امروزمان چیست؟ این پرسش کلیدی است که در برابر همه ایرانیان، بهویژه آنان که نظام کنونی را اصلاحناپذیر میدانند، و در نتیجه خواستار تغییر رژیماند، قرار دارد.
به گمان من، که البته میتواند و باید چالشپذیر باشد، دخالت دادن دولتهای بیگانه در نبردی که میان مردم ما و حکمرانان کنونی جریان دارد، به زیان همه خواهد بود. البته وسوسه تراشیده شدن بهعنون «رهبر» سخت جذاب است. با حمایت یک یا چند قدرت بزرگ در طی چند هفته یا حتی چند روز از محاق گمنامی بیرون میآیید و یک چهره شناخته شده میشوید در سطح جهانی. با قدرتمندان عکس میگیرد، جوایز مختلف نصیبتان میشود، شاید حتی نوبل صلح و مبالغ قابل توجهی بهعنوان «هزینه برای مبارزه» به حسابتان واریز شود.
اما، امروز، واقعیت این است که جنبش آزادیخواهانه ایرانیان، هر رهبر تراشیده از سوی بیگانگان را مانند قلبی که به بدن نمیخورد، پس خواهد زد.
یک هموطن ناشناس در انتقاد از من مینویسد: مگر کویت از آمریکا برای آزادی کمک نگرفت؟
پاسخ یک نه محکم است. اولا کویت با اشغال از سوی عراق درگیر بود. ثانیا این شورای امنیت سازمان ملل بود که برای اجرای منشور خود ناچار بود به کمک کویت برود. اما ایران امروز در اشغال یک ارتش خارجی نیست. حکومت ضد ایرانی کنونی را بخشی از مردم خودمان تشکیل میدهند. بدینسان، تنها خواست ما از قدرتهای بیگانه این است که به این حکومت ضدایرانی کمک نکنند، درحالی که بیش از ۴۰ سال است که همه قدرتهای بزرگ کوشیدهاند تا به نوعی با جمهوری اسلامی کنار بیایند.
یک هموطن ناشناس دیگر، باز در انتقاد از من مینویسد: چرا نیابد فریاد ما به گوش جهانیان برسد؟
این پرسش ربطی بهنظر من ندارد. من همواره خواستار رساندن فریادمان به همه جهانیان بهویژه ملل دمکرات بوده و هستم. این فریاد را با تماس با رسانهها، نمایندگان احزاب و پارلمانها، رهبران اتحادیههای کارگری و بهطور کلی جامعه مدنی میتوان بهگوش جهانیان رساند. آنچه من توجیه نمیکنم، رایزنی درباره ایران و جنبش آزادیخواهی ایرانیان با مقامات دولتهای خارجی است. اگر بپذیریم که دولتهای بیگانه نه تنها حق، بلکه وظیفه دارند که در امور داخلی ما نقش داشته باشند، زمینه را برای مداخلات آنان در امور ایران، حتی پس از تغییر رژیم هموار خواهیم کرد. اگر نیازی به حمایت دولتهای دیگر داشته باشیم، این حمایت را باستی از طریق افکار عمومی، پارلمان، احزاب و مطبوعات آن کشورها به تصمیمگیرندگان تحمیل کنیم.
در این میان، چگونگی رفتار با آمریکا یک پیچیدگی اضافی نیز دارد. ایالات متحده در حال حاضر با یک شکاف عمیق فرهنگی-اجتماعی-سیاسی درونی روبهرو است و بر خلاف دهههای پیش نمیتواند سیاست خارجی خود را بر اساس تفاهم ملی فراحزبی شکل دهد. متاسفانه این شکاف به جامعه بزرگ ایرانیان مقیم آمریکا نیز گسترش یافته است و دعوای هوادارن بایدن و هواداران ترامپ حتی بخشی از اعضای خانواده ایرانی را از هم دور کرده است.
تاریخ مصرف جمهوری اسلامی تمام شده است و ایران در جستوجوی راهی برای احیای فرهنگ و تمدن خود براساس تجربه سیاسی، تاریخی مشروطیت است. هرکس و هر قدرتی که این واقعیت را بپذیرید به سود خود و به سود ایران عمل میکند. اما ایران نه عراق است و نه افغانستان که نیازمند چلبیسازی یا اشرفغنیسازی باشد. ما ترن دربسته در راه فنلاند هم نمیخواهیم و کاریکاتور آنگ سان سوچی با پوزخندمان روبهرو میشود.