۱۰ داستان کوتاه آموزنده
رأی دهید
برخی از این داستانها بسیار کوتاه و ابتدایی هستند تا حدی که شاید جایی در کتابهای کودکان نیز منتشر شده باشند. با این حال، قدرت پیام اخلاقی داستانها همچنان برای همه یکسان است. در ادامه این مطلب گزیدهای از بهترین داستانهای کوتاه اخلاقی را میخوانید:
۱. پیرمرد عبوس روستاییپیرمردی در روستا زندگی میکرد. او خودش را یکی از بدبختترین مردم دنیا میدانست. کل روستاییان از دست او کلافه شده بودند چون همیشه افسرده بود، مدام شکایت میکرد و دائم کجخلق بود. هرقدر بیشتر عمر میکرد بیشتر تلخی میکرد و سخنانی که به زبان میآورد نیشدارتر میشد. مردم از او دوری میکردند، چون بدبختی او مسری شده بود. اصلاً شاد بودن کنار او غیرطبیعی و توهینآمیز بود. او حس غم و ناراحتی را در دیگران برمیانگیخت. اما روزی که هشتاد ساله شد اتفاقی باورنکردنی افتاد. فوراً این شایعه میان مردم روستا پخش شد:
«پیرمرد امروز خوشحاله، از هیچی شکایت نمیکنه، لبخند هم میزنه، حتی به سر و وضعش هم صفا داده !»
کل مردم روستا دور پیرمرد جمع شدند و از او پرسیدند: «چه اتفاقی برات افتاده؟»
پیرمرد گفت: «چیز خاصی نیست. هشتاد سال آزگار دنبال شادی گشتم و هیچی عایدم نشد. دیگه تصمیم گرفتم از این به بعد فقط از زندگیم لذت ببرم و دنبال شادی نباشم. واسه همین الان خوشحالم.»
پند اخلاقی داستان: «در جستجوی شادی نباشید. اگر از زندگی لذت ببرید شادی به سراغ شما میآید.»
۱. پیرمرد عبوس روستاییپیرمردی در روستا زندگی میکرد. او خودش را یکی از بدبختترین مردم دنیا میدانست. کل روستاییان از دست او کلافه شده بودند چون همیشه افسرده بود، مدام شکایت میکرد و دائم کجخلق بود. هرقدر بیشتر عمر میکرد بیشتر تلخی میکرد و سخنانی که به زبان میآورد نیشدارتر میشد. مردم از او دوری میکردند، چون بدبختی او مسری شده بود. اصلاً شاد بودن کنار او غیرطبیعی و توهینآمیز بود. او حس غم و ناراحتی را در دیگران برمیانگیخت. اما روزی که هشتاد ساله شد اتفاقی باورنکردنی افتاد. فوراً این شایعه میان مردم روستا پخش شد:
«پیرمرد امروز خوشحاله، از هیچی شکایت نمیکنه، لبخند هم میزنه، حتی به سر و وضعش هم صفا داده !»
کل مردم روستا دور پیرمرد جمع شدند و از او پرسیدند: «چه اتفاقی برات افتاده؟»
پیرمرد گفت: «چیز خاصی نیست. هشتاد سال آزگار دنبال شادی گشتم و هیچی عایدم نشد. دیگه تصمیم گرفتم از این به بعد فقط از زندگیم لذت ببرم و دنبال شادی نباشم. واسه همین الان خوشحالم.»
پند اخلاقی داستان: «در جستجوی شادی نباشید. اگر از زندگی لذت ببرید شادی به سراغ شما میآید.»
۲. مرد دانامردم نزد مرد دانایی میرفتند و هر بار از مشکلات مشابه گله میکردند. روزی مرد دانا لطیفهای برای آنها بازگو کرد، طوری که همه با صدای بلند خندیدند. بعد از چند دقیقه، همان لطیفه را دوباره بازگو کرد و این بار فقط عدهی کمی لبخند زدند. وقتی برای باور سوم همان لطیفه را تعریف کرد دیگر کسی نخندید. مرد دانا لبخندی زد و گفت:
«شما نمیتوانید بارها و بارها به یک لطیفه بخندید، پس چرا همیشه از یک مشکل گله و شکایت میکنید؟»
پند اخلاقی داستان: «نگرانی مشکلات شما را حل نمیکند فقط زمان و انرژی شما را هدر میدهد.»
۳. الاغ احمقنمک فروشی هر روز کیسهی نمکی را بار الاغش میکرد و به بازار میبرد. در طول مسیر باید از نهری عبور میکردند. روزی حین عبور از نهر الاغ لغزید و افتاد. بارِ نمک در آب حل شد و در نتیجه کیسه آن بسیار سبک شد. الاغ از سبک شدن کیسهی نمک بسیار خوشحال شد.
از آن روز به بعد الاغ تصمیم گرفت هر روز همین کلک را بزند. نمکفروش پی به حقهی او برد و تصمیم گرفت درس بزرگی به او بدهد. روز بعد نمکفروش کیسه را به جای نمک با پنبه پر کرد. الاغ دوباره همان کلک را زد با این امید که کیسهی پشت او پس از خیس شدن دوباره سبک میشود، اما این دفعه بار داخل کیسه با خیس شدن بسیار سنگین شد و زحمت الاغ بسیار بیشتر شد. الاغ درسش را گرفت و دیگر حقهای سوار نکرد و نمکفروش از درسی که به او داده بود خشنود بود.
پند اخلاقی داستان: «برای کلک زدن، شانس همیشه یار نیست.»
۴. بهترین دوستدر داستانی آمده است که دو دوست در حال قدم زدن در بیابان بودند. در نقطهای از مسیر با هم بحثشان شد و یکی از آنها به صورت دیگری سیلی زد. کسی که سیلی خورده بود از این برخورد رنجیدهخاطر شد، اما بدون اینکه چیزی بگوید روی شن نوشت: «امروز بهترین دوستم به صورتم سیلی زد.»
آنها به راه رفتن ادامه دادند تا اینکه یک آبادی یافتند و تصمیم گرفتند آنجا حمام کنند. آن که سیلی خورده بود گرفتار باتلاق شد و داشت غرق میشد اما دوستش او را نجات داد. پس از بیرون آمدن از باتلاق روی سنگی نوشت: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.»
دوستی که هم به صورت بهترین دوستش سیلی زده بود و هم جان او را نجات داده بود پرسید: «بعد از این که بهت سیلی زدم روی شن چیزی نوشتی، حالا روی سنگ مینویسی، چرا؟» دوستش در پاسخ گفت: «وقتی کسی به ما صدمه میزنه باید روی شن بنویسیم، چون بادهای بخشش اون گلایه رو با خودشون میبرن و ردی ازش بجا نمیذارن. اما وقتی کسی کار خوبی در حق ما میکنه باید رو سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتونه اونو از بین ببره.»
پند اخلاقی داستان: «در زندگی نه برای مادیات بلکه برای دوستانی که در زندگی دارید ارزش قائل شوید.»
۵. چهار دانشجوی باهوشیک شب چهار دانشجو آخر شب به مهمانی رفتند و برای آزمون فردای آن روز مطالعه نکردند. صبح آن روز به فکر یک نقشه افتادند. آنها سر و وضعشان را با روغن و خاک کثیف کردند. سپس به دفتر رئیس دانشکده رفتند و ماجرا را اینطور تعریف کردند که دیشب در راه بازگشت از عروسی لاستیک ماشین آنها منفجر شده و آنها به ناچار ماشین را تا مقصد هل دادند و به همین دلیل برای امتحان آمادگی ندارند.
رئیس دانشکده یک دقیقه فکر کرد و گفت آنها میتوانند سه روز بعد برای آزمون مجدد حاضر شوند. آنها تشکر کردند و قول دادند سه روز بعد برای آزمون آماده باشند.
روز سوم دوباره به دفتر رئیس دانشکده رفتند. رئیس دانشکده گفت از آنجا که این آزمون بنا به شرایط ویژه مجدداً از آنها گرفته میشود لازم است هر چهار نفر آنها در کلاسهای جداگانه بنشینند. همگی آنها پذیرفتند، چون در سه روز گذشته برای آزمون به خوبی مطالعه کرده بودند. آزمون فقط شامل دو سوال با مجموع ۱۰۰ امتیاز بود:
نام شما؟ ... (۱ امتیاز)
کدام لاستیک ترکید؟ (۹۹ امتیاز)
گزینهها: الف) جلو سمت چپ، ب) جلو سمت راست، ت) عقب سمت چپ، ث) عقب سمت راست
پند اخلاقی داستان: مسئولیت اشتباهتان را بر عهده بگیرید وگرنه زندگی درس عبرتی را که لازم دارید به شما میآموزد.
۶. شیر طماعروز بسیار گرمی بود و شیری بسیار احساس گرسنگی میکرد. او از لانهاش بیرون آمد و این طرف و آن طرف را جستجو کرد، اما فقط توانست یک خرگوش کوچک پیدا کند. او با کمی تردید خرگوش را گرفت و با خودش فکر کرد: «این خرگوش که شکم منو سیر نمیکنه!» همان لحظه که شیر در تردیدِ کشتن یا نکشتن خرگوش بود آهویی را در حال دویدن دید. طمع کرده و اندیشید: «به جای خوردن این خرگوش کوچیک بهتره اون آهوی بزرگ رو بخورم.»
پس خرگوش را رها کرد و به دنبال آهو دوید، اما آهو در جنگل ناپدید شد. حالا شیر از آزاد کردن همان خرگوش کوچک پشیمان شده بود.
پند اخلاقی داستان: «یک پرندهای که در دست داری بهتر از دو پرندهی آزاد در لای شاخ و برگهاست.»
۷. دو دوست و خرسویجِی و راجو دوست بودند. یک روز تعطیل برای پیادهروی به جنگل رفتند تا از زیباییهای طبیعت لذت ببرند. ناگهان با خرسی مواجه شدند که به سمت آنها میآمد. وحشت همهی وجودشان را گرفت. راجو که همهی فوت و فن بالا رفتن از درخت را میدانست به سمت درختی دوید و به سرعت از آن بالا رفت. اصلاً به ویجِی فکر نکرد. ویجِی اصلاً نمیدانست چگونه از درخت بالا برود اما لحظهای به خاطر آورد که حیوانات به اجساد اعتنا نمیکنند، به همین دلیل خودش را به زمین انداخت، نفسش را حبس کرد و خودش را به مردن زد. خرس ویجِی را بو کرد و به تصور اینکه او مرده است به راهش ادامه داد.
راجو بعد از پایین آمدن از درخت از ویجِی پرسید: «خرسه تو گوشِت چی زمزمه کرد؟»
ویجِی جواب داد: «خرسه ازم خواست از دوستایی مثل تو فاصله بگیرم.» و سپس تنهایی به راهش ادامه داد.
پند اخلاقی داستان: «دوست آن باشد که گیرد دست دوست، در پریشانحالی و درماندگی.»
۸. کشمکشهای زندگیروزی دختری نزد پدرش از مشکلات زندگی شکایت میکرد و با ناامیدی میگفت چگونه قرار است در این زندگی دوام بیاورد. او از مبارزه و کشمکش دائمی خسته شده بود. زندگی از نگاه او طوری شده بود که به محض حل کردن یک مسئله، مسئلهی دیگری به وجود میآید. پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد و سه دیگ را پر از آب کرد و هر یک را روی شعلهی زیاد آتش قرار داد. وقتی آب هر سه دیگ شروع به جوشیدن کرد در دیگ اول سیبزمینی، در دیگ دوم تخم مرغ و در دیگ سوم دانههای آسیابشدهی قهوه ریخت. سپس اجازه داد این مواد هر کدام در آب جوش بخورند بدون اینکه چیزی به دخترش بگوید.
دختر بیصبرانه منتظر بود و منظور پدرش را نمیفهمید. بعد از ۲۰ دقیقه پدرش شعلهها را خاموش کرد. سیبزمینیها و تخممرغها را بیرون آورد و در ظرفهای جداگانه گذاشت و دانههای قهوه را با ملاقه برداشت و درون فنجان ریخت.
سپس رو کرد به دختر و پرسید: «دخترم چی میبینی؟»
دختر با عجله پاسخ داد: «سیبزمینی، تخممرغ و قهوه»
پدر گفت: «سیبزمینیها رو لمس کن و بگو چه تغییری کردن!»
او سیبزمینیها را لمس کرد و از نرم شدن آنها گفت. پدر از او خواست یک تخممرغ را بردارد و آن را بشکند. دختر بعد از شکستن پوسته تخم مرغ از سفتی و پختگی آن گفت. در نهایت، پدر از او خواست قهوه را بنوشد. عطر خوشبوی قهوه لبخند به لبان دختر آورد.
دختر پرسید: «معنی این کارا چیه پدر؟»
پدر توضیح داد که سیبزمینیها، تخممرغها و دانههای قهوه هر سه با سختی یکسانی مواجه شدند: آب جوش. با این حال هر کدام واکنش متفاوتی نشان دادند. سیبزمینی که ظاهری قوی، سفت و نرمنشدنی داشت در آب جوش نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که ظاهری شکننده و پوستهای نازک برای محافظت از مایع درونی خود داشت در آب جوش مثل سنگ سفت و سخت شد. با این حال، دانههای قهوه نظیر نداشتند. وقتی در معرض آب جوش قرار گرفتند رنگ آب را تغییر دادند و چیز جدیدی ساختند.
سپس از دخترش پرسید: «تو شبیه کدوم یکی از اونها هستی؟ وقتی با سختی مواجه میشی چجوری واکنش نشون میدی؟»
پند اخلاقی داستان: «در زندگی اتفاقاتی پیرامون ما و برای خود ما رخ میدهد، اما تنها چیزی که به راستی اهمیت دارد نحوهی واکنش ما به آنها و درسی است که از آنها میگیریم. زندگی یعنی تبدیل کردن تمام کشمکشها و چالشها به تجربههایی پندآموز و مثبت.»
۹. روباه و انگوریک روز بعد از ظهر روباهی در جنگل قدم میزد که یک خوشهی انگور آویزان از یک شاخهی سر به فلک کشیده را یافت. با خودش فکر کرد: «این درست همون چیزیه که تشنگی منو رفع میکنه.» روباه چند قدم به عقب رفت تا به سمت خوشهی انگور بپرد، اما دستش به خوشه نرسید. دوباره چند قدم به عقب رفت و تلاش کرد خوشه را بگیرد، اما باز هم نتوانست. بالاخره دست از تلاش برداشت، بینیاش را بالا گرفت و گفت: «مهم نیست، احتمالاً ترش بوده!» و به راهش ادامه داد.
پند اخلاقی داستان: «عیب گذاشتن روی چیزی که دستت به آن نمیرسد آسان است» معادلِ: «گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده!»
۱۰. شیر و بردهی فقیرروزی بردهای که از بدرفتاری و ستم اربابش عاصی شده بود به سوی جنگل پا به فرار گذاشت. برده در جنگل با شیری مواجه شد که به خاطر فرو رفتن خاری در پنجهاش درد میکشید. برده با شجاعت به سوی شیر رفت و به آرامی خار را از پنجهی شیر بیرون کشید. شیر بدون اینکه آزاری به او برساند از آنجا رفت. چند روز بعد، ارباب و زیردستانش برای شکار به جنگل رفتند و حیوانات زیادی را صید کردند و به قفس انداختند.
زیردستان ارباب برده را در جنگل گیر انداختند و او را نزد ارباب ظالم بردند. ارباب دستور داد برده را داخل قفس شیر بیندازند. برده که در قفس انتظار مرگ را میکشید ناگهان با همان شیری رو به رو شد که به او کمک کرده بود. برده توانست بار دیگر جان شیر و تمام حیوانات زندانی در قفس را نجات دهد.
پند اخلاقی داستان: «اگر به نیازمندان کمک کنید پاداش اعمال نیک خود را جایی که فکرش را نمیکنید دریافت میکنید.»
دیدگاه خوانندگان
۳۵
پرنده آبی - شیراز، ایران
همش خوب بود. هرچند خیلیاش تکراری بودن. ولی شماره 10 رو قبول ندارم چون برام پیش نیومده و هرچی خوبی کردم فقط بدی دیدم.
یکشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۱ - ۲۱:۳۹
۳۵
پرنده آبی - شیراز، ایران
همش خوب بود. هرچند خیلیاش تکراری بودن. ولی شماره 10 رو قبول ندارم چون برام پیش نیومده و هرچی خوبی کردم فقط بدی دیدم.
یکشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۱ - ۲۱:۳۹
۳۵
پرنده آبی - شیراز، ایران
همش خوب بود. هرچند خیلیاش تکراری بودن. ولی شماره 10 رو قبول ندارم چون برام پیش نیومده و هرچی خوبی کردم فقط بدی دیدم.
یکشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۱ - ۲۱:۳۹
۳۵
پرنده آبی - شیراز، ایران
همش خوب بود. هرچند خیلیاش تکراری بودن. ولی شماره 10 رو قبول ندارم چون برام پیش نیومده و هرچی خوبی کردم فقط بدی دیدم.
یکشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۱ - ۲۱:۳۹
۳۵
پرنده آبی - شیراز، ایران
همش خوب بود. هرچند خیلیاش تکراری بودن. ولی شماره 10 رو قبول ندارم چون برام پیش نیومده و هرچی خوبی کردم فقط بدی دیدم.
یکشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۱ - ۲۱:۳۹