اردشیر زاهدی؛ یادی از یک دوست/ نوشته ای از عباس میلانی
رأی دهید
اردشیر زاهدی انسانی پیچیده از تبار تاریخ بود و همهی عمر چهرهاش در هالهای تک ساحتی که بیشتر مخالفان و گاه حامیانش برساخته بودند پنهان ماند. در بیست سالی که بخت دوستیاش را پیدا کردم، با سویههایی از پیچیدگی این چهرهی ایراندوست و دوست داشتنی آشنا شدم. هدفم در اینجا نه بررسی کارنامهی سیاسی او که تنها نشان دادن گرتهای از برخی از همین سویههاست.
در سالهایی که سرگرم بررسی دوران شاه بودم، سلوک و جنس شخصیت هیچکس به اندازهی زاهدی با آنچه پیشتر در خیالم بود تفاوت نداشت، شاید هم از آنچه در خیال خیل بیشماری از مردم بود. میگفتیم او انسانی سرسری و خوشگذران، تنبل و فرمانبردار است. میگفتیم از ماههای پیش از بیست و هشت مرداد به آمریکاییها نزدیک شده. میگفتیم برآمدن زودرسش را وامدار همین نزدیکی به آمریکاییها و نیز این واقعیت بود که پسر تیمسار زاهدی و پس از چندی، شاید هم به همین دو سبب، داماد شاه شد. میگفتیم اهل دشنام است و از رویارویی با دشمنانش ابایی ندارد. داستان دیوس نوشتن دیوث در گزارشی رسمی و خط بدش شناخته شده بود و مخالفانش از همین نکتهها برای نشان دادن بیکفایتی او بهره میبردند. از همان دیدار نخستم با او دریافتم که بیش و کم همهی انگارههایم دربارهی او نادرست بود. بجز اینکه در عین مبادی آداب بودن، اهل دشنام هم بود.
شاید یک دلیل مهر ماندگار و پیوند ویژهای که با شاه داشت همین زبان ساده و گاه همراه با ناسزایش بود. حتی در گزارشهای سخت محرمانهای که با دست مینوشت و در چمدانی ویژه که کلیدش را تنها او و شاه داشتند برای شاه میفرستاد، باز هم همین زبان را به کار میبرد. دیگران با شاه نه چون یک انسان، که یک مقام برخورد میکردند. به گفتهی ملکه فرح، حتی جرات تشر زدن به سگ شاه را هم نداشتند. ولی زاهدی با آنکه در آغاز و انجام هر نامه، از پابوسی و دستبوسی "پدر تاجدار" و "سایهی خدایش" یاد میکرد، وارد ماجرا که میشد همان زبان گفتگوی دو انسان را به کار میگرفت. بندهای آغاز و انجام نامه مناسک مراسله بود و زاهدی در همه کار به مناسک دلبسته بود. در گزارشها با شاه شوخی هم میکرد. به دیگران هم ناسزا میگفت.
در همان دیدار نخست با من چندبار در اشاره به هویدا واژهای را به کار برد که به گفتهی عبید زاکانی از ملزومات برآمدن در دستگاه پادشاه بود. در یکی از گفتگوها به من گفت: "در مذاکره با وزیر امور خارجهی انگلیس به او فحش دادم و تهدیدش کردم که اگر کشتیهای انگلیسی به جزیرههای ایران نزدیک شوند دستور خواهم داد که نیروی دریایی ما آن را بزند."
در پس ذهنم گفتم شاید اغراق کرده. در اسناد وزارت خارجهی انگلیس جستجو کردم و شرح مذاکرات را به روایت وزیر امور خارجه یافتم و دیدم روایت زاهدی عین واقعیت بود.
نخستین دیدارم با زاهدی به زمانی برمیگشت که کاوشم دربارهی زندگی هویدا را تازه آغاز کرده بودم. میدانستم رابطهی هویدا با زاهدی که مثلا در کابینهاش وزیر امورخارجه بود پرتنش بود. از دکتر احمد قریشی که از زمان استادی در دانشگاه ملی سابق (بهشتی لاحق) محبتهایش شامل حالم شده بود درخواست کردم که اگر میشود دیداری با زاهدی برایم بگذارد. زاهدی هم پیشنهاد دکتر قریشی را پذیرفت اما شرطی برای گفتگو داشت. بعدها که زاهدی را بیشتر شناختم دریافتم که دوستانش را حتی اگر به بهای آسیب به خودش باشد ارج میشناسد و حرمت میگذارد. بارها شاهد بودم که به چه مهر و بزرگواری با فوزیه رفتار میکرد. انگار هنوز ملکهی ایران و مادر همسر زاهدی و خواهر پادشاه مصر است.
در همهی این سالها حتی یک بار نشنیدم که از تنها همسرش شهناز، جز به نیکی و مهر یاد کند. چندبار شنیدم که میگفت: "خب من خیلی بد کردم."
هرگز وارد جزییات نمیشد. شرط زاهدی برای گفتگو این بود که پرسشهایم را از پیش برایش بفرستم. فرستادم، سیاههای در دو برگ. قرار شد در هتل پرآوازهی شهر مونترو که زمانی جولانگاه پادشاهان بود و روزگاری سیدضیا طباطبایی پس از تبعید شدنش از ایران در سال ۱۹۲۱ در نزدیکی آنجا در خیابان فرش ایرانی میفروخت، به دیدنش بروم. همانجایی که روز جمعه بیست و شش نوامبر یادبود اردشیر زاهدی در آنجا برگزار خواهد شد. در روز و ساعت مقرر به هتل رفتم. دلهرهای غریب داشتم. در هیچ یک از دیگر گفتگوهای آن دوران چنین حالتی نداشتم. در همهی سالهایی که میشناختمش یک بار نشد که برای قراری حتی چند دقیقهای تاخیر داشته باشد. شاید دلهرهام برای این بود که پیشترها زمانی که در جنبش دانشجویی فعال بودم، در جبههی روبرویش حرکت کرده بودم. میدانستم هم سیاستمدار است و هم به اصطلاح غربزدهی امروزیها "سلبریتی" است.
در واقع او پیش از رواج این مفهوم، گونهای "سلبریتی" بود و در دوران سفارتش این جایگاه را برای پیشبرد اهدافش به کار میبرد. امروز که به فقدانش میاندیشم به گمانم او واپسین بازماندهی گروهی از بزرگانی بود که در سیاست زمان خود تاثیری پررنگتر از همعصران خود داشتند. از مصدق و قوام و علم تا اشرف و ملکهی مادر و کاشانی همه به رغم تفاوت در سیاستهایشان از این جنس بودند. زاهدی به گمانم جوانترین عضو این گروه بود.
به هتل که رسیدم تا نام زاهدی را آوردم میدانستند که با او قرار دارم. انگار به همهی کارمندان گفته بود، مبادا که نتوانم به آسانی پیدایش کنم. مرا به گوشهای بزرگ در ناهارخوری بزرگ و خوشمنظرهی هتل راهنمایی کردند. گفتند اینجا به گوشهی زاهدی آوازه دارد. بر دیوارهای آن زاویه دیسهایی زیبا آویزان بود. به چشمم آمد بر آنها تاج بود. بعدها که با سلوک زاهدی بیشتر آشنا شدم دانستم که همیشه به پیوند معماری و قدرت و اهمیت صحنه پردازی هر جلسه توجهی ویژه دارد. در جایگاه وزیر امورخارجه بناهای شکوهمند تازهای را برای بسیاری از سفارتخانههای ایران ساخت. سفارت ایران در واشنگتن نمونهی آشکار این نگاهش بود. معمار سفارتخانه ایرانی بود و گچکاری برخی از اتاقهایش هم کار استاد گچکاری بود که از ایران به واشنگتن آورده بودند.
تا نزدیک شدم اردشیر زاهدی از جا بلند شد. مرد مسنی که کنارش نشسته بود نیز برخاست. زاهدی مرا به صندلی روبرویش راهنمایی کرد. در هر مهمانی که میداد، هر اندازه هم خودمانی بود، به دقت جای هرکسی را معین میکرد. دوستش را معرفی کرد، نگفت چرا آنجاست. حدس میزدم، میدانستم میدانست در دوران گذشته مخالف رژیم بودم. حتما میخواست شاهدی برای گفتگوی ما داشته باشد. حق هم داشت. من از گفتگویمان هم با اجازهی او نوار گرفتم و هم یادداشت برداشتم. در کنار زاهدی انبوهی کاغذ انباشته بود و در کنارشان نسخهای از پرسشهایم را گذاشته بود. بیش و کم بیدرنگ از همان پرسش نخست آغاز کرد. با اینکه به مهماننوازی نامدار بود میدانست نشست آن روز برای کار است و در کارش سخت جدی بود.
پاسخ دادن به همهی پرسشهایم سه ساعتی به درازا کشید. دوست همراهش پس از مدتی خسته شده بود. زاهدی که بعدها دریافتم در هر نشست و مهمانی حال و هوای همهی مهمانان را با ریزبینی دنبال میکند متوجه خستگی پنهان دوستش شد. گفت فلانی از راهی دور آمده و باید همهی پرسشهایش را پاسخ بدهم. تا زمانی که سلامتش اجازه میداد، و حتی در روزهایی که تنها با صندلی چرخدار جابجا میشد، هر روز ساعتها درگیر کار بود. در همهی ساعتهای کار و فراغتش به موسیقی کلاسیک گوش میداد. یک بار از او پرسیدم که آیا این روزها به موسیقی ایرانی گوش میدهد گفت: در این سالها بیشتر به موسیقی کلاسیک نیاز دارم. میگفت افسردگی غربت شنیدن موسیقی ایرانی را دشوار میکند.
از پشتیبانان و پایههای جشنوارهی پرآوازهی موسیقی کلاسیک شهر مونترو بود. با زوبین مهتا رهبر ارکستر نامور پارسی نژاد دوستی و مهری دیرنده داشت. میگفت "در دوران اعلیحضرت اجازه گرفتیم و او را شهروند ایران کردیم." با نظم و شتاب به نامهها و پیامهای تلفنی یا کارتهای فرستاده شده پاسخ میداد. اگر هم کسی پیامش را به موقع پاسخ نمیداد میرنجید و برمیآشفت.
آن روز آن سه ساعت برای من چون چند دقیقه گذشت. به هر کلمه پاسخهای روراست و گاه مفصلش میآویختم. در شرح خاطره ذهنی و سبکی غریب داشت. در مفهوم دقیق کلمه هر خاطرهاش گونهای جریان سیال ذهن بود. تردید ندارم کتاب پروست را نخوانده بود ولی بافت روایتش به همان سیالی بود. آن روز مثلا از شرح کلنجار کلامیاش با هویدا در هواپیما آغازید. سپس به این واقعیت اشاره میکرد که در ماشینی که او و شاه را از فرودگاه به محل اقامتشان میرساند مردم را گرد آورده بودند و آنها به لهجهی غلیظ پاکستانی اما به فارسی شعار میدادند.
گفت: "اعلیحضرت فرمودند اردشیر اینها چه میگویند؟ سر خم کردم گفتم قربان میگویند جینده باد شاه." میگفت شاه خندید. سپس این را میگفت که بوتو از دوستان نزدیکش بود. به نسب ایرانی همسرش اشاره میکرد. سپس به بازنمایی و شرح دعوای کلامیاش با هویدا در هواپیما برمیگشت. سپس میگفت: "البته من با امیر - یعنی امیرعباس هویدا—از زمانی که در سوییس کار میکرد آشنا بودم." و افزود که " به مادرش خیلی علاقمند بودم"
از غذایی که مادر هویدا برایش در سوییس پخته بود یاد کرد و سپس دوباره به برخوردش با هویدا برمیگشت.
هرچند زمانی که زاهدی بر آن شد که خاطرات خود را بنویسد و سه جلدش را به پایان رسانید، جریان سیال ذهن را وانهاد و خاطرات را به ترتیب زمانی و با استناد به اسناد تنظیم کرد. در ماههای پایانی عمرش سرنوشت جلد چهارم از سوداهای پیوستهی جانش بود. به هر بخش و هر جملهی سه جلد خاطراتش توجه داشت. مجلد مکمل جلد سوم که شامل چند صد برگ اسناد بود با پرداخت هزینهای گزاف بازچاپ کرد. میخواست با حروفی درشتتر چاپ شود. میگفت اینها باید خوانده شود. زمانی که نیویورک تایمز از چاپ مقالهاش در نقد روایت سیا از ماجرای ۲۸ مرداد (یا در نقد سیاستهای ترامپ) سر باز زد مقاله نخستش را با پرداخت پنجاه هزار دلار بسان تبلیغ به چاپ رساند.
زحماتش در چاپ خاطرات بینتیجه نماند. چاپ آنها در ایران با استقبالی فراوان روبرو شد. ابراهیم گلستان به ویژه پس از خواندن جلد سوم از کتاب ستایشها میکرد. میگفت دوبار کل متن را خوانده. به زاهدی زنگ زده بود و آرای خود را در مدح کتاب با او در میان گذاشته بود. از زاهدی شنیدم که میگفت" حرفهای ابراهیم به گریهام انداخت." در این سالها روایاتی سخت جالب از گلستان دربارهی سابقهی آشناییاش با زاهدی، اهمیت استثنائی خاطرات و میهندوستی زاهدی شنیدهام.
در این چهل سال زاهدی بخش زیادی از زمان خود را صرف منظم کردن مجموعهی بزرگ اسناد خود و پدرش کرده بود. در این کار مدتی از همکاری داریوش همایون - که همسر هما زاهدی خواهر اردشیر بود—برخوردار شد. سرانجام هم مجموعهی چند صد هزار برگی اسناد و تصاویر تاریخی را به دانشگاه استانفورد و انستیتوی هوور سپرد. جدا شدن از این اسناد و عکسها برایش به راستی سخت بود. انگار از جگرپارهی خود دور میشد. تمام مدتی که کارگران شرکتی که تخصصش بستهبندی و جابجایی اسناد تاریخی بود درگیر بستهبندی اسناد بودند از همان اتاق کوچکی که در آن صبحانه میخورد بیرون نیامد. هر از گاهی مسئول تیم کارگران به اتاق میآمد و میپرسید مثلا به کمدی پر از عکس و آلبوم رسیدیم، چه کنیم؟ با غمی که در چشمانش پنهان نشدنی بود میگفت آنها را هم ببرید. در همان زمان که میخواست اسناد در جایی معتبر به امانت بماند پافشاری میکرد که جوانان ایران هم به آن دسترسی پیدا کنند. برای همین بود که بودجهای در اختیار دانشگاه نهاد که کار دیجیتال کردن اسناد را بیاغازد. نظم و انضباطی که در نگهداری این اسناد و نیز در تدوین سه جلد نخست خاطراتش داشت بازتاب انضباط و ساخت مناسکوار زندگیاش بود.
هر روز بین هشت تا نه از خواب برمیخاست هر شب هم بین ده تا یازده میخوابید. هم در پایان شب و هم صبح زود اخبار را از تلویزیون میدید. سپس به اتاقی کوچک میرفت که در پاگرد بین طبقهی همکف و نخست خانهاش بود. میزی دراز با چهار صندلی بیش و کم دارازای اتاق را میپوشاند. میگفت این اتاق را دوست میدارم چون در اینجا از پدرم و مادرم، از همسرم شهناز و از دخترم مهناز و از دوستانم خاطره دارم. در واپسین هفتههای زندگی بر آن شد که بجای پذیرفتن پیشنهاد پزشکان و ماندن در بیمارستان به خانهاش بازگردد. چون دیگر تنها با صندلی چرخدار جابجا میشد، میخواست به هر شکلی، به کمک دستگاهی بتواند با صندلیاش به این اتاق کوچک خاطرهها برگردد.
پیش از بیماریاش، نزدیک ساعت نه صبح، با ربدشامبری شیک به اتاق میآمد. نسخهی روزنامهی هرالد تربیون و نامهها و مراسلات شب پیش روی میزش بود. پیش از هر کاری به دانه دادن به پرندگان میپرداخت. ظرفی پر از بادام هندی، گردو، تخمه آفتابگردان آماده بود. در رف بیرون پنجره جایگاهی برای ریختن دانه ساخته بود. چند لحظهای به سوت زدن و دعوت پرندگان میگذشت. چیزی نمیگذشت که بیاغراق صدها گنجشک و کبوتر و کلاغ روی درختها مینشستند. میگفت: این درختها همه یادگار پدرم هستند. تا دانهها را میریخت پرندهها به رف یا زمین زیر پنجره هجوم میبردند. زاهدی همزمان مراقب بود کلاغ یا کفتری قلدر سهم گنجشکها را از چنگشان درنیاورد. تفنگ آبی کوچکی که اسباب بازی کودکان بود خریده بود و از پنجره تماشا میکرد و اگر پرندهای متجاوز میدید پنجره را باز میکرد، هم چند فحش آبدار نثار کلاغ و خانوادهاش میکرد هم با تفنگش - یا به گفتهی خودش اف ۱۶ من—پرنده را دور میکرد.
پس از خوردن صبحانه - که همواره یکسان و کمی میوه بود—و پس از حمام، پیاده از خانهاش به رستوران سورشه میرفت که از قدیمیترین کافههای شهر بود. نزدیک یک ساعت راه بود. برف و باران هم جلودارش نبود. میزی چند نفره هر روز از نیمروز تا نزدیک یک و نیم برایش رزرو بود. در راه با شمار شگفت انگیزی از فروشندگان و مردم شهر خوش و بش میکرد. انگار نه تنها من که همهی شهر برنامهی روزانهاش را میدانستند. یک بار که برای دیدنش با قطار به شهر رفتم، در ایستگاه سوار تاکسی شدم. نزدیک ظهر بود. نشانی خانهی زاهدی را دادم. تنها از دیدن نشانی دانست که به دیدن زاهدی میروم. گفت اگر با آقای زاهدی قرار دارید ایشان خانه نیستند. گفت هر روز این ساعت در رستوران سورشه است و مرا به آنجا برد.
تا وارد رستوران میشد کارمندان به پیشوازش میرفتند. احساس نمیکردم گرمی برخوردشان نتیجهی انعامی است که حتما دریافت میکردند. میدانستند پیش از هر چیز یک فنجان چای مینوشد. قندپهلو و حتی در استکانی مانند یک استکان چای در ایران. بیشتر هم به محض آمدنش به رستوران بشقابی پر از تربچه روی میز بود. یادگاری دیگر از سبزی در ایران. پس از ناهار پیاده به خانه برمیگشت. غروب هم معمولا بین ساعت شش تا هفت یا مهمان بود یا مهمان داشت.
شکی نیست کسی چون او که برای هفتاد سال در کانون سیاست ایران و جهان فعال بود نظراتی داشت یا کارهایی کرد که هر یک از ما با آن همسو نباشیم. در چند سال پایانی زندگیاش من به ویژه با نظراتش دربارهی رژیم در ایران موافق نبودم. میگفت: حکم میهنپرستی است که از ایران و حقوق ملت ایران دفاع کنیم. زمانی که میگفتم این رژیم در اساس مفهوم میهن را برنمیتابد و هوادار امت است و حتی سود "امت" را هم فدای سودای قدرت غاصبان قدرت میکند نظراتم را نمیپذیرفت. او هم هرچند با بسیاری از نظراتی که در کتابهایم نوشته بودم مخالف بود. ولی به مهر میگفت: به تلاشت برای یافتن حقیقت باور دارم. همین برایش بس بود که به سعایتها وقعی نگذارد و مجموعهی شگفتانگیز اسنادش را به دانشگاهی بسپرد که در آن بودم. من هم هرگز دمی در دلم تردید نداشتم که آنچه میگوید حتی آنها که به شدت با آن مخالف بودم از سر مهرش به ایران است و سودای سود و جاهطلبی شخصی در آن نیست. زاهدی مردی از تبار تاریخ بود و قضاوت و داد تاریخ همهی زندگیاش را ملاک میگیرد نه این یا آن نظر را، آنهم در وادی غربت و در پاییز عمری پربار.
در سالهایی که سرگرم بررسی دوران شاه بودم، سلوک و جنس شخصیت هیچکس به اندازهی زاهدی با آنچه پیشتر در خیالم بود تفاوت نداشت، شاید هم از آنچه در خیال خیل بیشماری از مردم بود. میگفتیم او انسانی سرسری و خوشگذران، تنبل و فرمانبردار است. میگفتیم از ماههای پیش از بیست و هشت مرداد به آمریکاییها نزدیک شده. میگفتیم برآمدن زودرسش را وامدار همین نزدیکی به آمریکاییها و نیز این واقعیت بود که پسر تیمسار زاهدی و پس از چندی، شاید هم به همین دو سبب، داماد شاه شد. میگفتیم اهل دشنام است و از رویارویی با دشمنانش ابایی ندارد. داستان دیوس نوشتن دیوث در گزارشی رسمی و خط بدش شناخته شده بود و مخالفانش از همین نکتهها برای نشان دادن بیکفایتی او بهره میبردند. از همان دیدار نخستم با او دریافتم که بیش و کم همهی انگارههایم دربارهی او نادرست بود. بجز اینکه در عین مبادی آداب بودن، اهل دشنام هم بود.
شاید یک دلیل مهر ماندگار و پیوند ویژهای که با شاه داشت همین زبان ساده و گاه همراه با ناسزایش بود. حتی در گزارشهای سخت محرمانهای که با دست مینوشت و در چمدانی ویژه که کلیدش را تنها او و شاه داشتند برای شاه میفرستاد، باز هم همین زبان را به کار میبرد. دیگران با شاه نه چون یک انسان، که یک مقام برخورد میکردند. به گفتهی ملکه فرح، حتی جرات تشر زدن به سگ شاه را هم نداشتند. ولی زاهدی با آنکه در آغاز و انجام هر نامه، از پابوسی و دستبوسی "پدر تاجدار" و "سایهی خدایش" یاد میکرد، وارد ماجرا که میشد همان زبان گفتگوی دو انسان را به کار میگرفت. بندهای آغاز و انجام نامه مناسک مراسله بود و زاهدی در همه کار به مناسک دلبسته بود. در گزارشها با شاه شوخی هم میکرد. به دیگران هم ناسزا میگفت.
در همان دیدار نخست با من چندبار در اشاره به هویدا واژهای را به کار برد که به گفتهی عبید زاکانی از ملزومات برآمدن در دستگاه پادشاه بود. در یکی از گفتگوها به من گفت: "در مذاکره با وزیر امور خارجهی انگلیس به او فحش دادم و تهدیدش کردم که اگر کشتیهای انگلیسی به جزیرههای ایران نزدیک شوند دستور خواهم داد که نیروی دریایی ما آن را بزند."
در پس ذهنم گفتم شاید اغراق کرده. در اسناد وزارت خارجهی انگلیس جستجو کردم و شرح مذاکرات را به روایت وزیر امور خارجه یافتم و دیدم روایت زاهدی عین واقعیت بود.
نخستین دیدارم با زاهدی به زمانی برمیگشت که کاوشم دربارهی زندگی هویدا را تازه آغاز کرده بودم. میدانستم رابطهی هویدا با زاهدی که مثلا در کابینهاش وزیر امورخارجه بود پرتنش بود. از دکتر احمد قریشی که از زمان استادی در دانشگاه ملی سابق (بهشتی لاحق) محبتهایش شامل حالم شده بود درخواست کردم که اگر میشود دیداری با زاهدی برایم بگذارد. زاهدی هم پیشنهاد دکتر قریشی را پذیرفت اما شرطی برای گفتگو داشت. بعدها که زاهدی را بیشتر شناختم دریافتم که دوستانش را حتی اگر به بهای آسیب به خودش باشد ارج میشناسد و حرمت میگذارد. بارها شاهد بودم که به چه مهر و بزرگواری با فوزیه رفتار میکرد. انگار هنوز ملکهی ایران و مادر همسر زاهدی و خواهر پادشاه مصر است.
در همهی این سالها حتی یک بار نشنیدم که از تنها همسرش شهناز، جز به نیکی و مهر یاد کند. چندبار شنیدم که میگفت: "خب من خیلی بد کردم."
هرگز وارد جزییات نمیشد. شرط زاهدی برای گفتگو این بود که پرسشهایم را از پیش برایش بفرستم. فرستادم، سیاههای در دو برگ. قرار شد در هتل پرآوازهی شهر مونترو که زمانی جولانگاه پادشاهان بود و روزگاری سیدضیا طباطبایی پس از تبعید شدنش از ایران در سال ۱۹۲۱ در نزدیکی آنجا در خیابان فرش ایرانی میفروخت، به دیدنش بروم. همانجایی که روز جمعه بیست و شش نوامبر یادبود اردشیر زاهدی در آنجا برگزار خواهد شد. در روز و ساعت مقرر به هتل رفتم. دلهرهای غریب داشتم. در هیچ یک از دیگر گفتگوهای آن دوران چنین حالتی نداشتم. در همهی سالهایی که میشناختمش یک بار نشد که برای قراری حتی چند دقیقهای تاخیر داشته باشد. شاید دلهرهام برای این بود که پیشترها زمانی که در جنبش دانشجویی فعال بودم، در جبههی روبرویش حرکت کرده بودم. میدانستم هم سیاستمدار است و هم به اصطلاح غربزدهی امروزیها "سلبریتی" است.
در واقع او پیش از رواج این مفهوم، گونهای "سلبریتی" بود و در دوران سفارتش این جایگاه را برای پیشبرد اهدافش به کار میبرد. امروز که به فقدانش میاندیشم به گمانم او واپسین بازماندهی گروهی از بزرگانی بود که در سیاست زمان خود تاثیری پررنگتر از همعصران خود داشتند. از مصدق و قوام و علم تا اشرف و ملکهی مادر و کاشانی همه به رغم تفاوت در سیاستهایشان از این جنس بودند. زاهدی به گمانم جوانترین عضو این گروه بود.
به هتل که رسیدم تا نام زاهدی را آوردم میدانستند که با او قرار دارم. انگار به همهی کارمندان گفته بود، مبادا که نتوانم به آسانی پیدایش کنم. مرا به گوشهای بزرگ در ناهارخوری بزرگ و خوشمنظرهی هتل راهنمایی کردند. گفتند اینجا به گوشهی زاهدی آوازه دارد. بر دیوارهای آن زاویه دیسهایی زیبا آویزان بود. به چشمم آمد بر آنها تاج بود. بعدها که با سلوک زاهدی بیشتر آشنا شدم دانستم که همیشه به پیوند معماری و قدرت و اهمیت صحنه پردازی هر جلسه توجهی ویژه دارد. در جایگاه وزیر امورخارجه بناهای شکوهمند تازهای را برای بسیاری از سفارتخانههای ایران ساخت. سفارت ایران در واشنگتن نمونهی آشکار این نگاهش بود. معمار سفارتخانه ایرانی بود و گچکاری برخی از اتاقهایش هم کار استاد گچکاری بود که از ایران به واشنگتن آورده بودند.
تا نزدیک شدم اردشیر زاهدی از جا بلند شد. مرد مسنی که کنارش نشسته بود نیز برخاست. زاهدی مرا به صندلی روبرویش راهنمایی کرد. در هر مهمانی که میداد، هر اندازه هم خودمانی بود، به دقت جای هرکسی را معین میکرد. دوستش را معرفی کرد، نگفت چرا آنجاست. حدس میزدم، میدانستم میدانست در دوران گذشته مخالف رژیم بودم. حتما میخواست شاهدی برای گفتگوی ما داشته باشد. حق هم داشت. من از گفتگویمان هم با اجازهی او نوار گرفتم و هم یادداشت برداشتم. در کنار زاهدی انبوهی کاغذ انباشته بود و در کنارشان نسخهای از پرسشهایم را گذاشته بود. بیش و کم بیدرنگ از همان پرسش نخست آغاز کرد. با اینکه به مهماننوازی نامدار بود میدانست نشست آن روز برای کار است و در کارش سخت جدی بود.
پاسخ دادن به همهی پرسشهایم سه ساعتی به درازا کشید. دوست همراهش پس از مدتی خسته شده بود. زاهدی که بعدها دریافتم در هر نشست و مهمانی حال و هوای همهی مهمانان را با ریزبینی دنبال میکند متوجه خستگی پنهان دوستش شد. گفت فلانی از راهی دور آمده و باید همهی پرسشهایش را پاسخ بدهم. تا زمانی که سلامتش اجازه میداد، و حتی در روزهایی که تنها با صندلی چرخدار جابجا میشد، هر روز ساعتها درگیر کار بود. در همهی ساعتهای کار و فراغتش به موسیقی کلاسیک گوش میداد. یک بار از او پرسیدم که آیا این روزها به موسیقی ایرانی گوش میدهد گفت: در این سالها بیشتر به موسیقی کلاسیک نیاز دارم. میگفت افسردگی غربت شنیدن موسیقی ایرانی را دشوار میکند.
از پشتیبانان و پایههای جشنوارهی پرآوازهی موسیقی کلاسیک شهر مونترو بود. با زوبین مهتا رهبر ارکستر نامور پارسی نژاد دوستی و مهری دیرنده داشت. میگفت "در دوران اعلیحضرت اجازه گرفتیم و او را شهروند ایران کردیم." با نظم و شتاب به نامهها و پیامهای تلفنی یا کارتهای فرستاده شده پاسخ میداد. اگر هم کسی پیامش را به موقع پاسخ نمیداد میرنجید و برمیآشفت.
آن روز آن سه ساعت برای من چون چند دقیقه گذشت. به هر کلمه پاسخهای روراست و گاه مفصلش میآویختم. در شرح خاطره ذهنی و سبکی غریب داشت. در مفهوم دقیق کلمه هر خاطرهاش گونهای جریان سیال ذهن بود. تردید ندارم کتاب پروست را نخوانده بود ولی بافت روایتش به همان سیالی بود. آن روز مثلا از شرح کلنجار کلامیاش با هویدا در هواپیما آغازید. سپس به این واقعیت اشاره میکرد که در ماشینی که او و شاه را از فرودگاه به محل اقامتشان میرساند مردم را گرد آورده بودند و آنها به لهجهی غلیظ پاکستانی اما به فارسی شعار میدادند.
گفت: "اعلیحضرت فرمودند اردشیر اینها چه میگویند؟ سر خم کردم گفتم قربان میگویند جینده باد شاه." میگفت شاه خندید. سپس این را میگفت که بوتو از دوستان نزدیکش بود. به نسب ایرانی همسرش اشاره میکرد. سپس به بازنمایی و شرح دعوای کلامیاش با هویدا در هواپیما برمیگشت. سپس میگفت: "البته من با امیر - یعنی امیرعباس هویدا—از زمانی که در سوییس کار میکرد آشنا بودم." و افزود که " به مادرش خیلی علاقمند بودم"
از غذایی که مادر هویدا برایش در سوییس پخته بود یاد کرد و سپس دوباره به برخوردش با هویدا برمیگشت.
هرچند زمانی که زاهدی بر آن شد که خاطرات خود را بنویسد و سه جلدش را به پایان رسانید، جریان سیال ذهن را وانهاد و خاطرات را به ترتیب زمانی و با استناد به اسناد تنظیم کرد. در ماههای پایانی عمرش سرنوشت جلد چهارم از سوداهای پیوستهی جانش بود. به هر بخش و هر جملهی سه جلد خاطراتش توجه داشت. مجلد مکمل جلد سوم که شامل چند صد برگ اسناد بود با پرداخت هزینهای گزاف بازچاپ کرد. میخواست با حروفی درشتتر چاپ شود. میگفت اینها باید خوانده شود. زمانی که نیویورک تایمز از چاپ مقالهاش در نقد روایت سیا از ماجرای ۲۸ مرداد (یا در نقد سیاستهای ترامپ) سر باز زد مقاله نخستش را با پرداخت پنجاه هزار دلار بسان تبلیغ به چاپ رساند.
زحماتش در چاپ خاطرات بینتیجه نماند. چاپ آنها در ایران با استقبالی فراوان روبرو شد. ابراهیم گلستان به ویژه پس از خواندن جلد سوم از کتاب ستایشها میکرد. میگفت دوبار کل متن را خوانده. به زاهدی زنگ زده بود و آرای خود را در مدح کتاب با او در میان گذاشته بود. از زاهدی شنیدم که میگفت" حرفهای ابراهیم به گریهام انداخت." در این سالها روایاتی سخت جالب از گلستان دربارهی سابقهی آشناییاش با زاهدی، اهمیت استثنائی خاطرات و میهندوستی زاهدی شنیدهام.
در این چهل سال زاهدی بخش زیادی از زمان خود را صرف منظم کردن مجموعهی بزرگ اسناد خود و پدرش کرده بود. در این کار مدتی از همکاری داریوش همایون - که همسر هما زاهدی خواهر اردشیر بود—برخوردار شد. سرانجام هم مجموعهی چند صد هزار برگی اسناد و تصاویر تاریخی را به دانشگاه استانفورد و انستیتوی هوور سپرد. جدا شدن از این اسناد و عکسها برایش به راستی سخت بود. انگار از جگرپارهی خود دور میشد. تمام مدتی که کارگران شرکتی که تخصصش بستهبندی و جابجایی اسناد تاریخی بود درگیر بستهبندی اسناد بودند از همان اتاق کوچکی که در آن صبحانه میخورد بیرون نیامد. هر از گاهی مسئول تیم کارگران به اتاق میآمد و میپرسید مثلا به کمدی پر از عکس و آلبوم رسیدیم، چه کنیم؟ با غمی که در چشمانش پنهان نشدنی بود میگفت آنها را هم ببرید. در همان زمان که میخواست اسناد در جایی معتبر به امانت بماند پافشاری میکرد که جوانان ایران هم به آن دسترسی پیدا کنند. برای همین بود که بودجهای در اختیار دانشگاه نهاد که کار دیجیتال کردن اسناد را بیاغازد. نظم و انضباطی که در نگهداری این اسناد و نیز در تدوین سه جلد نخست خاطراتش داشت بازتاب انضباط و ساخت مناسکوار زندگیاش بود.
هر روز بین هشت تا نه از خواب برمیخاست هر شب هم بین ده تا یازده میخوابید. هم در پایان شب و هم صبح زود اخبار را از تلویزیون میدید. سپس به اتاقی کوچک میرفت که در پاگرد بین طبقهی همکف و نخست خانهاش بود. میزی دراز با چهار صندلی بیش و کم دارازای اتاق را میپوشاند. میگفت این اتاق را دوست میدارم چون در اینجا از پدرم و مادرم، از همسرم شهناز و از دخترم مهناز و از دوستانم خاطره دارم. در واپسین هفتههای زندگی بر آن شد که بجای پذیرفتن پیشنهاد پزشکان و ماندن در بیمارستان به خانهاش بازگردد. چون دیگر تنها با صندلی چرخدار جابجا میشد، میخواست به هر شکلی، به کمک دستگاهی بتواند با صندلیاش به این اتاق کوچک خاطرهها برگردد.
پیش از بیماریاش، نزدیک ساعت نه صبح، با ربدشامبری شیک به اتاق میآمد. نسخهی روزنامهی هرالد تربیون و نامهها و مراسلات شب پیش روی میزش بود. پیش از هر کاری به دانه دادن به پرندگان میپرداخت. ظرفی پر از بادام هندی، گردو، تخمه آفتابگردان آماده بود. در رف بیرون پنجره جایگاهی برای ریختن دانه ساخته بود. چند لحظهای به سوت زدن و دعوت پرندگان میگذشت. چیزی نمیگذشت که بیاغراق صدها گنجشک و کبوتر و کلاغ روی درختها مینشستند. میگفت: این درختها همه یادگار پدرم هستند. تا دانهها را میریخت پرندهها به رف یا زمین زیر پنجره هجوم میبردند. زاهدی همزمان مراقب بود کلاغ یا کفتری قلدر سهم گنجشکها را از چنگشان درنیاورد. تفنگ آبی کوچکی که اسباب بازی کودکان بود خریده بود و از پنجره تماشا میکرد و اگر پرندهای متجاوز میدید پنجره را باز میکرد، هم چند فحش آبدار نثار کلاغ و خانوادهاش میکرد هم با تفنگش - یا به گفتهی خودش اف ۱۶ من—پرنده را دور میکرد.
پس از خوردن صبحانه - که همواره یکسان و کمی میوه بود—و پس از حمام، پیاده از خانهاش به رستوران سورشه میرفت که از قدیمیترین کافههای شهر بود. نزدیک یک ساعت راه بود. برف و باران هم جلودارش نبود. میزی چند نفره هر روز از نیمروز تا نزدیک یک و نیم برایش رزرو بود. در راه با شمار شگفت انگیزی از فروشندگان و مردم شهر خوش و بش میکرد. انگار نه تنها من که همهی شهر برنامهی روزانهاش را میدانستند. یک بار که برای دیدنش با قطار به شهر رفتم، در ایستگاه سوار تاکسی شدم. نزدیک ظهر بود. نشانی خانهی زاهدی را دادم. تنها از دیدن نشانی دانست که به دیدن زاهدی میروم. گفت اگر با آقای زاهدی قرار دارید ایشان خانه نیستند. گفت هر روز این ساعت در رستوران سورشه است و مرا به آنجا برد.
تا وارد رستوران میشد کارمندان به پیشوازش میرفتند. احساس نمیکردم گرمی برخوردشان نتیجهی انعامی است که حتما دریافت میکردند. میدانستند پیش از هر چیز یک فنجان چای مینوشد. قندپهلو و حتی در استکانی مانند یک استکان چای در ایران. بیشتر هم به محض آمدنش به رستوران بشقابی پر از تربچه روی میز بود. یادگاری دیگر از سبزی در ایران. پس از ناهار پیاده به خانه برمیگشت. غروب هم معمولا بین ساعت شش تا هفت یا مهمان بود یا مهمان داشت.
شکی نیست کسی چون او که برای هفتاد سال در کانون سیاست ایران و جهان فعال بود نظراتی داشت یا کارهایی کرد که هر یک از ما با آن همسو نباشیم. در چند سال پایانی زندگیاش من به ویژه با نظراتش دربارهی رژیم در ایران موافق نبودم. میگفت: حکم میهنپرستی است که از ایران و حقوق ملت ایران دفاع کنیم. زمانی که میگفتم این رژیم در اساس مفهوم میهن را برنمیتابد و هوادار امت است و حتی سود "امت" را هم فدای سودای قدرت غاصبان قدرت میکند نظراتم را نمیپذیرفت. او هم هرچند با بسیاری از نظراتی که در کتابهایم نوشته بودم مخالف بود. ولی به مهر میگفت: به تلاشت برای یافتن حقیقت باور دارم. همین برایش بس بود که به سعایتها وقعی نگذارد و مجموعهی شگفتانگیز اسنادش را به دانشگاهی بسپرد که در آن بودم. من هم هرگز دمی در دلم تردید نداشتم که آنچه میگوید حتی آنها که به شدت با آن مخالف بودم از سر مهرش به ایران است و سودای سود و جاهطلبی شخصی در آن نیست. زاهدی مردی از تبار تاریخ بود و قضاوت و داد تاریخ همهی زندگیاش را ملاک میگیرد نه این یا آن نظر را، آنهم در وادی غربت و در پاییز عمری پربار.
دیدگاه خوانندگان
۵۷
hamidesabz - لندن، انگلستان
موافقم آنچه میگفت و انجام میداد به غلط یا درست برا مردم و ایران بود! نه جو گیر میشد و نه با کسی رودرباستی داشت! آنچه فکر میکرد درست است بی پرده میگفت و همین خیلی ها را با او دشمن میساخت!. آدمهایی از این جنس خیلی کمند! . حیف است که این شخصیت تا با دشنامهای چند آدم بی هویت متل من در فضای مجازی تخریب شود!
جمعه ۵ آذر ۱۴۰۰ - ۱۴:۱۳
۵۷
hamidesabz - لندن، انگلستان
موافقم آنچه میگفت و انجام میداد به غلط یا درست برا مردم و ایران بود! نه جو گیر میشد و نه با کسی رودرباستی داشت! آنچه فکر میکرد درست است بی پرده میگفت و همین خیلی ها را با او دشمن میساخت!. آدمهایی از این جنس خیلی کمند! . حیف است که این شخصیت تا با دشنامهای چند آدم بی هویت متل من در فضای مجازی تخریب شود!
جمعه ۵ آذر ۱۴۰۰ - ۱۴:۱۳
۵۷
hamidesabz - لندن، انگلستان
موافقم آنچه میگفت و انجام میداد به غلط یا درست برا مردم و ایران بود! نه جو گیر میشد و نه با کسی رودرباستی داشت! آنچه فکر میکرد درست است بی پرده میگفت و همین خیلی ها را با او دشمن میساخت!. آدمهایی از این جنس خیلی کمند! . حیف است که این شخصیت تا با دشنامهای چند آدم بی هویت متل من در فضای مجازی تخریب شود!
جمعه ۵ آذر ۱۴۰۰ - ۱۴:۱۳
۵۷
hamidesabz - لندن، انگلستان
موافقم آنچه میگفت و انجام میداد به غلط یا درست برا مردم و ایران بود! نه جو گیر میشد و نه با کسی رودرباستی داشت! آنچه فکر میکرد درست است بی پرده میگفت و همین خیلی ها را با او دشمن میساخت!. آدمهایی از این جنس خیلی کمند! . حیف است که این شخصیت تا با دشنامهای چند آدم بی هویت متل من در فضای مجازی تخریب شود!
جمعه ۵ آذر ۱۴۰۰ - ۱۴:۱۳
۵۷
hamidesabz - لندن، انگلستان
موافقم آنچه میگفت و انجام میداد به غلط یا درست برا مردم و ایران بود! نه جو گیر میشد و نه با کسی رودرباستی داشت! آنچه فکر میکرد درست است بی پرده میگفت و همین خیلی ها را با او دشمن میساخت!. آدمهایی از این جنس خیلی کمند! . حیف است که این شخصیت تا با دشنامهای چند آدم بی هویت متل من در فضای مجازی تخریب شود!
جمعه ۵ آذر ۱۴۰۰ - ۱۴:۱۳