روایت یک اسیدپاشی؛ بعد از ۲۴ سال
رأی دهید
زخم فراموشنشده
کوچهای قدیمی با خانههای قدیمی، درد زخمی سنگین بیستوچهار ساله را به دوش میکشد. تنها خاک سه چهار خانه را کوبیدهاند و از نو ساختهاند. حالا زمان از آن صبح منحوس ۱۷ بهمن ۷۵ تندتر جلو میرود. امواج نگاه مردم در کوچه خلوت شالفروشها سنگین است. تا اسم از اسیدپاشی به میان میآید هیچکس جرأت حرف زدن ندارد. یادآوری خاطره عجین شده با زهر آن صبح سرد و سیاه را هنوز ساکنان شالفروشها نتوانستهاند فراموش کنند.
بیمارستانی در حوالی همان محل قد علم کرده است. یکی از کارکنان حراست شیفتش تمام شده و نسیهنسیه حرف میزند. «هر دو خانواده در همین کوچه زندگی میکردند. خواستگار فائزه بود. کاروبار درستی نداشت. من هم بودم دخترم را به همچین کسی نمیدادم. بعد از شنیدن جواب منفی آرام و قرار نداشت تا اینکه انتقام گرفت.»
در این حین مردی هفتاد ساله با موهای گچی در حال گذر بود. کت کرمرنگی به تن داشت. پیرمرد خوشپوشی بود. نگاهش به ما گره خورد. گوشهایش را تیز کرد تا فهمید صحبت از زخمی کهنه به میان است در حین راهرفتن به زمین قفل شد. با سبیلی چخماقی سفید و زردش حرف مأمور حراست را قطع کرد. «ساکنان محل سعی کردند فراموش کنند. از آن روز سالها گذشته.» چند ثانیه به روبهرو خیره ماند و با چهرهای رنگپریده ادامه داد: «چندین بار خانواده فائزه را تهدید کرد. هیچکس به فکرش هم خطور نمیکرد تهدیدهایش را عملی کند. همه میگفتند جوان است و نادان. چه سال بدی بود.»
جمله را هنوز تمام نکرده بود که ناراحتی در عمق نگاهش خانه کرد و به راهش ادامه داد.
یک محله سکوت
اهالی محل زیر گوش هم پچپچ میکردند. همه یکصدا متحد شده بودند که چیزی نگویند یا خود را به ندانستن بزنند.
حدود ۶۰ سال داشت موتور قدیمیاش را گوشه کوچه گذاشت نمیخواست سخنی از خاطره تلخ گذشته بگوید اما ناگهان نظرش برگشت. زیر لب تنها ۳ جمله گفت: «سمیرا دخترم هر روز صبح با فائزه و فتانه به مدرسه میرفت. همان روز خواب ماند و دیرتر به مدرسه رفت.» با پنج انگشت دستش به آسمان اشاره کرد و با چهرهای آشفته گفت: «خدا رحم کرد.»
کمی جلوتر در دل همان کوچه زنی قدکوتاه، با نایلون خریدی که در دست راستش سنگینی میکرد جلو آمد. ترس در نگاهش، چشمهایش را بزرگتر نشان میداد. متوجه داستان که شد لبش را گزید. «چیز زیادی یادم نیست.» سرش را به عقب برگرداند و با انگشت اشاره جلوتر را نشان داد. مراقب بود کیف پولش از میان چهار انگشت دیگرش به زمین نیفتد. «اولین چهارراه مغازه آقا پرویز است. پدر فائزه و فتانه. او حادثه را موبهمو تعریف میکند.» روسری مشکی را که بر سر داشت کمی جلوتر آورد و به سمت خانهاش حرکت کرد.
بهمن ماه ۲۴سال پیش
عقربهها ۷ و ۱۰ دقیقه صبح را نیش زدند تا یادآور ۲۴ سال قبل در هفدهم بهمن ۷۵ باشند. فائزه و فتانه از خانه بیرون آمدند تا خود را به مدرسه برسانند. زایمان آن کوچه شوم تمامی نداشت و در لابهلای دل خود کوچههای دیگری را جا داده بود. از میان پیچوخم کوچههای باریک عبور کردند. در کوچه شالفروشها زهر نیشی تلخ اعماق وجودشان را سوزاند.
زمستان بود و باد سردی میوزید. از شدت سرما مجبور بودند با گامهای سریع کوچهها را از میان هم بگذرانند تا هر چه زودتر به مدرسه برسند، اما کوچه شالفروشها مانع از رسیدن آنها به مدرسه شد. کوچهای که کاغذ سفید زندگی این دو خواهر را با مایعی بیرنگ سیاه کرد. تازه وارد کوچه شده بودند که طولی نکشید متوجه شدند دو جوان آنها را تعقیب میکنند. آن دو با شتاب خود را به فائزه و فتانه رساندند. دو خواهر هفده و نه ساله هدف حمله اسیدی دو مرد موتورسوار قرار گرفتند و سوختند.
حمیدرضا خواستگار کینهجو دو مرد موتورسوار را اجیر کرده بود تا نقشه اسیدیاش را عملی کند.
نخستین اعدام عامل اسیدی
اما آنچه باعث شد این ماجرا در تاریخ ثبت شود، حکم دادگاه علیه متهمان بود؛ حکمی منحصربهفرد و تکاندهنده. این نخستین باری بود که دادگاه فردی را به جرم طراحی نقشه اسیدپاشی به اعدام محکوم میکرد.
دادگاه انقلاب اسلامی عمل حمیدرضا خوشنویس را از مصادیق بارز افسادفیالارض تشخیص داد و او را به اعدام محکوم کرد. دادگاه انقلاب اسلامی همچنین محمود (یکی از اسیدپاشها) را به 25 سال تبعید در زندان و حمید (متهم ردیف سوم) را به 11 سال تبعید در زندان محکوم کرد.
این اولینبار در دهه 70 بود که ماجرای اسیدپاشی اخبار رسانهها را تحتالشعاع قرار میداد. صحبتهای زیادی درباره نحوه محکومیت اسیدپاشها و همچنین هزینه کمک به فائزه و فتانه مطرح شد. ایدههای جالبی هم ارایه شد. هنرمندان و ورزشکاران زیادی قول دادند که از این دو خواهر حمایت کنند.
در این میان پیشنهاد علی فتحاللهزاده و محمود خوردبین جالب بود؛ یک دیدار دوستانه بین استقلال و پیروزی که درآمدهای آن به دو خواهر اختصاص یافته شود؛ اتفاقی که هرگز عملی نشد.
نبش اولین چهارراه این کوچه باریک، مغازه آقا پرویز است. در پیادهروی روبهروی مغازه تیر چراغی تنها، چون فانوس دریایی که در دورترین نقطه زمین قرار گرفته باشد، قد علم کرده. مغازهای کوچک که تنها جای دو نفر است. کیسه پاکشده گوشتی در گوشهای از مغازه روی هم تلنبار شده است. لکههای خون کنار ساطوری که تکههای گوشت به آن چسبیده خودنمایی میکند. شقههای گوشت در یخچال مغازه آویزان است. دو برادر فائزه و فتانه مشغول پاککردن مرغ و گوشتها هستند. هیچکدام لب از لب باز نمیکنند. یکی از آنها از شدت اضطراب مرتب به بیرون از مغازه میرود و میآید. هرازگاهی نگاهشان به هم دوخته میشود و سرشان را به زیر میاندازند. برادر بزرگتر سرانجام سکوتش را میشکند. «قلب پدرم با باتری کار میکند. هیجان برایش خوب نیست. ماجرا برای بیستوچهار سال پیش است.»
داغ تازه
دستمال قرمزی که شبیه لنگ بود را برداشت و دستانش را با آن تمیز کرد. سکوتی عمیق در میان مغازه هر لحظه بزرگتر میشود. مشتریها برای خرید گوشت و مرغ رفتوآمد میکنند. عقربهها جلو نمیروند به سختی از کنار هم عبور میکنند. فضای مغازه سنگین است و جایی برای نفسکشیدن نمیگذارد. بالاخره عقربهها خود را کشیدند و جلو رفتند که ناگهان سروکله آقا پرویز پیدا شد. او غیراز فائزه و فتانه دو دختر به همراه دو پسر دیگر دارد. صحبت از فائزه و فتانه دلش را لرزاند. با صدایی خراشیده و بم سعی کرد از حرفزدن طفره برود اما داغ دلش تازه شد و نتوانست سکوت کند. «اسمش حمیدرضا بود. با پدرومادرش هم مشکل داشت. پدرش او را از خانه بیرون کرد. از سر دلسوزی در مغازه چند شبی به او جای خواب دادم تا اینکه فهمیدم خاطر فائزه را میخواهد. جلوی در خانه او را جواب کردم. شروع به تهدید کرد.»
دومین اسیدپاشی پایتخت
عمیق نفس کشید و دوباره لب از لب گشود. «آن روز از صدای همسایهها و اهالی محل با عجله خودم را جلوی در رساندم. نفهمیدم چقدر طول کشید تا به کوچه شالفروشها رسیدم. وقتی رسیدم فائزه و فتانه دستشان را به سروصورتشان گرفته بودند و از شدت درد فریاد میزدند. وسط زمین سرد با لباسهایی پاره افتاده بودند. دستوپایم شل شده بود. آنها را به بیمارستان سوانح سوختگی در خیابان ونک بردیم، اما دکترها نتوانستند کاری کنند. حدس میزدم باید کار حمیدرضا باشد اما دخترانم چهره دو جوان را نتوانسته بودند، ببینند. همین باعث شد تا شکایت کنم. همزمان با شکایت ما تحقیقات پلیس آغاز شد. حدسم درست از آب درآمد. حمیدرضا دو جوان را اجیر کرده بود تا به نقشه شومش برسد. دو سه سال بعد دادگاه انقلاب اسلامی حکم اعدام حمیدرضا را صادر کرد. دو جوانی که شریک جرم او شده بودند حمید و محمود نام داشتند هر کدام به حبس محکوم شدند. حادثه تلخ دخترانم دومین اسیدپاشی پایتخت بود و برای اینکه درس عبرتی برای جوانان دیگر شود حمیدرضا را به چوبهدار آویختند. این نخستینباری بود که یک اسیدپاش مفسدفیالارض شناخته میشد و به اعدام محکوم شد.
پایان بودجه و پایان درمان فائزه و فتانه
بعد از اعدام، پدرومادر حمیدرضا از این محل رفتند. چند وقت بعد مدیران مدرسه از طریق آموزشوپرورش به ریاستجمهوری وقت نامه زدند. دولت حمایت کرد و چهار پنج باری برای عمل جراحی راهی آلمان شدیم. دولت که بودجهاش تمام شد و دولت بعدی روی کار آمد ما هم نتوانستیم برای ادامه درمان به آلمان برویم. فائزه و فتانه تا مدتهای طولانی از درسخواندن عقب ماندند. فائزه چند سال بعد با پسرعمویش ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. فتانه هنوز ازدواج نکرده، ادامه تحصیل داد و به دانشگاه رفت. در رشته زبان آلمانی فارغالتحصیل شد.»
به کلماتش ناراحتی پیچید. «فتانه دنبال درمان بینیاش افتاده. با اینکه چندین سال از آن جریان میگذرد اما بهبودی در چهرهشان پیدا نشده. هنوز وقتی میخوابند پلکهایشان به هم جفت نمیشود. هر دوی آنها بینی ندارند. به جای لب، خطی صاف بر صورت معصوم آنها نشسته است.»
زخمی کهنه قلبش را به درد آورد. آهی از سر دل کشید و زبانش از ادامه جملات قاصر ماند، سکوت کرد و دیگر هیچ نگفت. یادآوری آن حادثه تلخ، غمی در چهرهاش نشاند. عقربهها ضربانشان آرام گرفت. اهالی محل که تا قبل از صحبتهای آقا پرویز روبهروی مغازه در زیر گوش هم پچپچ میکردند هر کدام به سویی متفرق شدند. آرامشی عجیب دوباره در کوچه حاکم شد. سنگینی نگاه اهالی محل کوچه به پایان رسید. نگاههای متعجب ساکنان محل بدرقه حادثه تلخ بیستوچهار ساله شد.