دردسر علاقه دختر ۲۷ ساله به مرد ۵۳ ساله / بی آبرو شدم
رأی دهید
زن ۳۹ ساله که به اتهام ترک انفاق از همسرش شکایت کرده بود، درباره سرگذشت اسف بار خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سیدی مشهد گفت: پدرم بازنشستهای آبرودار و بسیار مظلوم است که هیچ وقت در برابر خواستهها و توقعات من و خواهر و برادرم «نه» نمیگفت و به خانواده اش عشق میورزید.
در این شرایط من تا مقطع لیسانس تحصیل کردم و چند سال بعد، در حالی که ۲۷ سال داشتم، در یک آزمایشگاه صنایع غذایی مشغول کار شدم. آن روزها در محیط کارم به دختری مغرور و خشک معروف بودم، به طوری که حتی همکاران مرد مرا دختری «غد» میدانستند.بیشتر بخوانید: مرد بی غیرت برای تجاوز جنسی به زنش ۸ مرد اجیر کرددر میان مشتریان آزمایشگاه که نمونههایی از مواد غذایی را هر هفته به آزمایشگاه میآوردند، مرد میان سالی به نام «حبیب» بود که توجهم را به خودش جلب کرد، او همواره با ادب و متانت رفتار میکرد و با ابراز علاقههای عامیانه سخن نمیگفت.
او در حالی سعی میکرد به من نزدیک شود که متوجه شدم هر دو نفر در یک محله زندگی میکنیم. این بود که من هم تلاش میکردم با رعایت حد و حدود و احترام با او برخورد کنم. خلاصه خودم هم نفهمیدم چگونه شیفته آن مرد ۵۳ ساله شدم و به او دل باختم.
هیچ کس نمیتواند باور کند که این رابطه شوم در حالی ۱۰ سال طول کشید که او در این مدت خودش را مجرد معرفی میکرد و من حتی نفهمیدم او متأهل است و چهار فرزند دارد. اشتباه بزرگی که مرا درگیر عشقی سیاه کرده بود و ارتباطهای خیابانی و دیدارهای پنهانی ادامه یافت تا این که بالاخره حبیب به خواستگاری ام آمد، اما پدرم با این ازدواج مخالفت کرد.
در همین گیر و دار «سامان» که تنها برادرم بود، بر اثر یک حادثه اتفاقی از دنیا رفت و همه ما را عزادار کرد. به همین دلیل ماجرای ازدواج ما چند ماه مسکوت ماند تا این که حبیب دوباره موضوع را با پدرم مطرح کرد. در حالی که پدرم این بار کمی نرمتر شده بود، حبیب از من خواست برای دیدن یک واحد آپارتمانی همراهش بروم تا با اجاره آن منزل به صورت رسمی از من خواستگاری کند و بعد زندگی مشترک مان را در همان خانه آغاز کنیم.
من هم به همراهش رفتم، ولی زمانی که مشغول دیدن اتاقهای آن واحد آپارتمانی بودم او خودش را به من نزدیک کرد و ...
آن روز با چهرهای پریشان به خانه بازگشتم، اما نمیتوانستم از بلایی که به سرم آمده بود با کسی سخن بگویم. تا صبح خوابم نبرد و فقط گریه میکردم. نمیدانستم چگونه باید از این آبروریزی جلوگیری کنم. مدام به حبیب پیامک میدادم و از او میخواستم چارهای بیندیشد. اما از سوی دیگر همسر حبیب با دیدن این پیامکها پی به ماجرا برده بود و حالا من با مشکلی حادتر رو به رو بودم.
نمیدانستم به ننگی که به بار آورده ام بیندیشم یا به دروغی فکر کنم که ۱۰ سال باورش کرده بودم. وقتی از حبیب توضیح خواستم فقط گفت: «می ترسیدم تو را از دست بدهم!» در همین گیر و دار همسر حبیب با من تماس گرفت تا یکدیگر را ملاقات کنیم.
من که نمیتوانستم این راز را در خانواده ام فاش کنم، ماجرا را برای خاله کوچکم شرح دادم و او را به جای خودم نزد همسر حبیب فرستادم، ولی «پوپک» اصلا عصبانی نبود و تنها قصد داشت بر اشتباه فاحش شوهرش سرپوش بگذارد.
به همین دلیل خودم در قرار بعدی نزد پوپک رفتم. او توقع داشت من از حقم بگذرم و شکایتی را مطرح نکنم چرا که پوپک ادعا میکرد پشت همسرش را خالی نمیکند! درگیریهای ما چند ماه ادامه داشت تا این که روزی حبیب به محل کارم آمد و مدعی شد به خاطر عذاب وجدان قصد دارد مرا عقد کند.
با آن که دیگر از او نفرت داشتم، اما به ناچار پیشنهادش را پذیرفتم و نام من وارد شناسنامه حبیب شد. چند ماه بعد و در حالی که از شدت شرم نمیتوانستم به چهره پدر و مادرم نگاه کنم، زندگی مشترکم را در یک سوئیت اجارهای آغاز کردم و آن جا بود که تازه فهمیدم به طور ناخواسته باردار شده ام.
در این وضعیت آشفته، ناگهان تنها خواهرم نیز بدون هیچ دلیلی سکته کرد و دوباره همه خانواده در حالی داغدار شدیم که من نیز جنینم را سقط کردم. اکنون بیش از یک سال از آن روزها میگذرد، اما حبیب نه سراغی از من گرفته و نه حتی نفقهای پرداخت کرده است. حالا من مانده ام و دنیایی از خاکستر آرزوهای بر باد رفته!.