زندگی با نابینایی که «زیباییها را بهتر از هر بینایی میبیند»
رأی دهید
در جهانی که برای بسیاری موفقیت و "بینقص بودن" هدف زندگی است، بد نیست گاهی سراغ کسانی برویم که عشق را سرلوحه زندگی قرار دادهاند. پای سخنان زنی نشستهایم که میگوید شوهر نابینایش زیباییها را بهتر از هر بینایی میبیند.
سالها پیش وقتی تازه کارم را با بخش فارسی دویچهوله شروع کرده بودم یک روز در قطار مسیر کلن-بن با اسکندر آبادی همکار نابینایم همسفر شدم. فهمیدم که او هم در کلن زندگی میکند و هر روز باید مسیر حداقل دو ساعته بین محل زندگیش در کلن تا بن را با قطار طی کند. برایم سوال پیش آمد که چرا با توجه به نابینا بودنش به بن نقل مکان نمیکند. پاسخش مرا حیرتزده کرد: «خانمم بن را دوست ندارد و حاضر نیست از کلن به بن بیاید.»
بلافاصله کلیشهها فعال شدند: عجب زن خودخواهی. اصلا به این فکر نمیکند که همسرش نابیناست و طی این مسیر با قطار هر روز برایش سخت است. خوشبختانه کلیشهها زود کنار زده شدند و به جای آن ذهنیت دیگری شکل گرفت: عجب زن پرقدرتی، نابینا بودن شوهرش برایش مسئله نیست و اصلا به آن فکر نمیکند. طوری رفتار میکند که انگار نه انگار شوهرش معلولیت دارد.
این ذهنیت با شناخت بیشتر خانواده اسکندر مدام در من قوت گرفت. با هر بار دیدن همسرش، تواناییهای همسرش، زیبایی همسرش، بیشتر به این فکر میکردم که این زن چقدر قوی است.
اسکندر آبادی با بیش از دهها مصاحبه صوتی و تصویری و نوشتاری برای خیلی از ایرانیان مقیم آلمان و حتی اروپا تا آمریکا و کانادا چهرهای آشناست؛ مدرک دکترای زبان شناسی دارد، روزنامهنگار است، نوازنده است و ویولن و تنبک را به خوبی مینوازد، شعر میگوید، ترجمه میکند و دهها هنر دیگر. شاید برخی ندانند که او نابیناست.
به این فکر کردم که این زن چگونه تصمیم گرفته با یک نابینا ازدواج کند؟ از او بچهدار شود و سالهای متمادی کنار او بماند؟ بیش از ۴۰ سال آشنایی و دوستی و ۲۹ سال زندگی مشترک چگونه دوام آورده است؟ اسکندر آبادی با همه تواناییهایش و با نابیناییاش کجای زندگی این زن ایستاده است؟
اسکندر آبادی و عشرت حسینی (نفر اول و دوم از راست)، شیراز، ۱۳۵۶عشرت حسینی ۶۲ ساله است. در دانشگاه اصفهان ادبیات فارسی خوانده و اینجا در آلمان خیلی چیزها را امتحان کرده، از اینفورماتیک و کامپیوتر تا پزشکی جایگزین و بالاخره پزشکی جایگزین را انتخاب کرده و سالها مطب شخصیاش را داشته است.
در ۶۲ سالگی همچنان زیباست اما بیشتر از زیبایی آنچه در او مخاطب را جلب میکند اعتماد به نفسی است که در رفتارش هست، آنچنان که با یک بار دیدنش میتوان قاطعانه گفت که او زنی قدرتمند است. از آن زنانی که افسار زندگی را به خوبی در دست دارند و آن را به میل خودشان هدایت میکنند.
خودش میگوید: «از ۱۲ سالگی شروع کردم به شورش کردن. خیلی از قوانین دست و پاگیر رو باهاشون میجنگیدم. پدرم همیشه می گفت افتخار من اینه که تو ده سال جلوتر از زمان خودت هستی. مامانم اما مخالفت میکرد و من بیشتر جنگم با مادرم بود ولی پدرم مشوق من بود.»
تعریف میکند که وقتی ابروهایش را برداشته و با مخالفت مادرش روبرو شده به او گفته: «چطور پسرا میتونن ریششون رو بزنن و تو خوشحال هم میشی، دخترا هم میتونن ابروشون رو بردارن.»
آشنایی و ازدواج
سال ۱۳۵۵ زمانی که عشرت ۱۹ سال داشت و سال دوم دانشگاه بود، به واسطه دوستی با یک همکلاسی نابینا و ورود به جمع آنها با اسکندر آبادی آشنا شد: «اولش ما اختلاف عقیدتی داشتیم. من خیلی رادیکال بودم و با اسکندر وارد بحث میشدم و خیلی راحت نظراتم رو میگفتم و اون خیلی تعجب میکرد که دختری تو اون سن و سال رادیکال حرف میزنه. از من خواست یک سری کتاب بهش معرفی کنم و اینطوری ارتباطمون ادامه پیدا کرد و ما شدیم رفیق همدیگه.»
ریشه این رفاقت اینقدر قوی بود که با مهاجرت اسکندر به آلمان در سال ۱۳۵۹، چهار سال پس از آشنایی با عشرت، نه تنها خشک نشد بلکه بعد از ده سال فراق، باری از جنس عشق داد.
ژانویه ۱۹۹۱، آلمانسال ۱۳۶۹ عشرت با پذیرش دانشگاه که تلاشهای اسکندر برایش رقم زده بود به آلمان رفت. یک سال بعد با اسکندر همخانه شد و در سال ۱۳۷۳ به خواسته عشرت و البته استقبال کمنظیر اسکندر، این همزیستی سندیت گرفت و ثبت شد.
جالب اینجاست که اسکندر پیش از رفتن به آلمان به عشرت اظهار عشق کرد. پاسخ عشرت اما این بود: «من بهش گفتم اگه میخوای دوستی با من رو از دست ندی راجع به عشق و علاقه صحبتی نکن چون من اصلا الان نمیخوام بهش فکر کنم و نمیخوام وارد مسائل عاطفی بشم.»
با علنی شدن نامزدی و تصمیم به ازدواج، پچپچهها شروع شد، حتی اینجا در آلمان:
"فکراتو کردی؟ میدونی میخوای چیکار کنی؟"
"تو به این زیبایی، اسکندر اصلا نمیتونه زیبایی تورو ببینه"
"تو واقعا میخوای با اسکندر ازدواج کنی؟"
با آنکه کم نبودند پسران مجرد دانشکده که به عشرت تقاضای دوستی داده بودند، او اما تصمیمش را برای ازدواج با اسکندر گرفته بود: «میدونستم چه تفکراتی دارن، یا فکر میکردن مجبور بودم با اسکندر ازدواج کنم یا اینکه یک اشکالی دارم یا اینکه عقلم درست کار نمیکنه. من اما سه تا مسأله برام همیشه تو زندگیم مهم بوده و هست. اولیش باور به برابری زن و مرد به طور واقعی بود یعنی این تفکر رو داشته باشه نه فقط در حرف. اسکندر اینو داشت و داره. تمام کسای دیگهای که من دیدم، ممکنه در ظاهر بگن زن و مرد برابرن ولی در عمل اینجوری فکر نمی کنن. مسأله دوم این بود که من آدم اجتماعی بودم و اسکندر هم همینطور بود، این برای من خیلی مهم بود. سومیش هم اهمیت نداشتن مادیات بود، من خودم به مادیات اعتقاد نداشتم و اسکندر هم همینطور بود. این سه تا نقطه مشترک ما بود و برای من خیلی مهم بودند... نابینا بودن اسکندر برای اکثر مردم مطرحه یعنی فکر میکنن او یک کمبود داره، ولی نداره، اسکندر خیلی تواناتر از یک آدم معمولیه. من هیچوقت او رو به چشم نابینا ندیدم.»
چالشهای پس از بچهدار شدن
یک سال پس از رسمی شدن عشقشان، تصمیم به بچهدار شدن میگیرند: «هرکی منو در دوران بارداری میدید شوکه میشد. بعد از به دنیا اومدن "ماهان" هم خیلیها میخواستن بیان ببینن ماهان نابینا هست یا نه.... مردم یک کلیشه دارن و نمیخوان قبول کنن میتونه غیر از اون کلیشه باشه.»
اسکندر آبادی به همراه دخترش ماهانماهان سالم به دنیا آمد و حالا یک مسئولیت دیگر عشرت این بود که سعی کند تا رابطه همسر و دخترش درست مانند رابطه همه پدران و دختران باشد و دخترش هرگز به این فکر نکند که پدرش نابینا یا معلول است: «بعدازظهر کارهای بچه رو که انجام میدادم موقع خوابش میذاشتمش تو کالسکه و به اسکندر میگفتم ببرش بیرون هوا بخوره. همسایههای ما بعدا برای من گفتن که وقتی از بالا این منظره رو میدیدن تو دلشون به من فحش میدادن که من میخوام استراحت کنم، بچه رو دادم به این مرد نابینا، این هم خودشو به کشتن میده هم بچه رو. در حالی که من اصلا به اسکندر نمیگفتم چیکار بکنه. میدونستم بچهشه، عاشقشه، خودش بیشتر از همه نگرانشه. اسکندر هم خودش از جلو عصا میزد و از عقب کالسکه رو میکشید یعنی اگه قرار بود اتفاقی بیفته، برای خودش میافتاد نه برای بچه. همسایهها میگفتن تا وقتی این برگرده خونه ما انگار سنگ روی قلبمون بود. میگفتم این پدرشه باید بتونه با این بچه ارتباط بگیره و باید بتونه به بچه بفهمونه که من هیچ فرقی با پدرای دیگه ندارم.»
ماهان دوساله بود که عشرت از طرف کلاس زبان فرانسه برای یک سفر دوهفتهای به پاریس رفت و ماهان را با اسکندر تنها گذاشت: «میدونستم از پسش برمیاد. برای من هیچوقت این تو ذهنم نبود که ایشون معلوله و این رو معلولیت نمیدیدم. برام مثل این میمونه که یک کسی سرش کچل باشه.»
اما کچلی، ناتوانی نیست در حالی که نابینایی یک ناتوانی است، یک نقص است. عشرت اما طور دیگری به این مسئله نگاه میکند: «وقتی یک آدم عصبی پشت چراغ قرمز هی بوق میزنه، این خودش نقصه، یا اونی که دعوا میکنه، اعتیاد داره، دزدی میکنه، اینها هم نقصه اما اینارو آدمها نمیبینن ولی چشم نداشتن اسکندر رو میبینن. آدما وقتی میخوان خودشون رو جای اسکندر بذارن، چشماشونو میبندن و دنیارو سیاه میبینن در حالی که برای اسکندر دنیا سیاه نیست.»
عشرت میگوید اسکندر هرگز از خودش ناتوانی نشان نداده، هرگز از عشرت نخواسته تا او را با خودرو به جایی برساند و هرگز برای نگهداری کردن از ماهان هیچ بهانهای نتراشیده: «ماهان رو میذاشتم پیش اسکندر و با دوستام میرفتیم سینما، دیسکو، مسافرت آخرهفته و ماهان خیلی با پدرش رابطه خوبی داشت. عوض کردن و شیر دادن و حمام کردن ماهان رو به اسکندر میدادم. میگفتم این بچه باید بفهمه و تجربه داشته باشه که با تو حمام میکنه، با هم میرین بیرون، کتابخونه، گردش و بازی. ماهان باید این تجربهها را مثل بچههای دیگه با پدرش داشته باشه و فکر نکنه که پدرش ناتوانه.»
سپتامبر ۲۰۰۸، آلمانبا هر پرسشی که از عشرت میپرسم و با هر پاسخ او، بیشتر برایم محرز میشود که او به قول خودش اصلا نابینا بودن اسکندر را نمیبیند. درباره اینکه چه مشکلاتی به واسطه نابینایی همسرش در زندگی مشترک داشته میگوید: «من فقط یاد گرفتم که خونه باید برای توانخواهان مناسبسازی بشه. مثلا اوایل در ماشین ظرفشویی رو باز میذاشتم بعد اسکندر پاش محکم میخورد به در ماشین، تازه یادم میافتاد که درو باز گذاشتم و به اسکندر نگفتم. من همیشه فراموش میکنم که اسکندر نابیناست و این در واقع ناخودآگاه انجام میشه مثلا یه چیز اضافه میذارم روی میز غذا و یادم میره بهش بگم. بعد میگم چرا اینو نخوردی؟ میگه اصلا نمیدونستم اینم داریم. من اصلا نابیناییش رو نمیبینم.»
و ماهان هم این را یاد گرفته: «از مدرسه که میومد کیفش رو میذاشت تو راهرو و پدرش پاش میگرفت بهش و سکندری میخورد. میگفتم چرا کیفتو میذاری سر راه پدرت؟ اما اون میگفت خب حواسش رو جمع کنه. فکر نمیکرد که پدرش ناتوانه.»
دوران سخت بیماری
عشرت به عنوان یک پزشک جایگزین، سر و کار زیادی با بیماران بد حال و سرطانی داشته. دو نفر از این بیماران دوستان نزدیک او بودهاند که او آنها را تا دم مرگ همراهی کرده است. در همین مدت سه نفر دیگر از دوستانش هم دچار سرطان میشوند و او از کارهای درمانی تا اداری آنها را هم انجام میدهد.
فشار مرگ دو دوستی که تا دم مرگ همراهشان بوده اما او را از پا درمیآورد. سال ۱۳۹۳ (۲۰۱۴) خودش هم سرطان پستان میگیرد، هرچند نه خیلی پیشرفته. با جراحی و بدون شیمیدرمانی بهبود پیدا میکند.
سه سال بعد اما سرطان دیگری این بار از ریهاش سر بر آورد. این غده از همان سه سال پیش در بدنش بوده و با وجود عکسبرداری و امآرآی نه پزشک و نه رادیولوژیست متوجه آن نشده بودند. غده بدخیم در ریه جا خوش میکند و بزرگ میشود تا جایی که به آئورت میرسد و تصمیم برای جراحی فوری گرفته میشود: «عمل سختی بود چون تومور روی آئورت قرار گرفته بود. شب قبل از عملم جراح به اسکندر گفت جراحی پنج تا شش ساعت طول میکشه اما اگر من یک ساعت بعد از جراحی باهاتون تماس گرفتم یعنی نتونستم کاری کنم چون اگر ببینم تومور آئورت رو گرفته من همه چیرو میبندم و جراحی رو متوقف میکنم یعنی هیچ کاری نمیتونم بکنم. اون موقع بود که دنیا دیگه برای خود من هم که تا اون موقع خیلی روحیه خوبی داشتم، خراب شد. به همه گفتم برین من میخوام تنها باشم. چند ساعتی گریه کردم و بعد این موضوع رو پذیرفتم و فکر کردم هرکسی یه روزی میمیره و منم اگه قرار باشه الان بمیرم کاری نمیتونم بکنم.»
عمل اما با موفقیت بالایی انجام شد و عشرت با قدرتی کمنظیر حاضر به شیمیدرمانی پس از عمل هم نشد: «فقط با تغذیه خوب و پزشکی جایگزین ادامه دادم و خوب هم شدم.»
همراهی اسکندر در این دوران اما از یاد عشرت نمیرود: «در دوران مریضی نمیذاشت کوچکترین آسیبی به من برسه. همفکری و همکاریش هیچ حرفی توش نبود. حتی چیزهایی که میشد بیمه بپردازه میگفت ولش کنه بیمه رو، خودم میپردازم که تو راحتتر باشی. وقتی تشخیص سرطان برای من داده شد، من باید اسکندر رو آروم میکردم. میگفتم چیزی نشده ما میجنگیم و پیروز میشیم.»
و تا امروز...
در دوران عشقهای مجازی و رابطههای کوتاه مدت، چه چیزی این زوج را ۲۹ سال کنار هم نگه داشته است؟
«دوست داشتنمون و اینکه هنوز همدیگه رو خیلی دوست داریم و دیگه اون چیزایی که پایه زندگیمون بود و هنوز هم هست، همون سه تا اصل. با هم ساخته شدیم، با هم پخته شدیم، فراز و نشیبهایی که داشتیم ازش درس گرفتیم و با هم موندیم، تا امروز.»
سالها پیش وقتی تازه کارم را با بخش فارسی دویچهوله شروع کرده بودم یک روز در قطار مسیر کلن-بن با اسکندر آبادی همکار نابینایم همسفر شدم. فهمیدم که او هم در کلن زندگی میکند و هر روز باید مسیر حداقل دو ساعته بین محل زندگیش در کلن تا بن را با قطار طی کند. برایم سوال پیش آمد که چرا با توجه به نابینا بودنش به بن نقل مکان نمیکند. پاسخش مرا حیرتزده کرد: «خانمم بن را دوست ندارد و حاضر نیست از کلن به بن بیاید.»
بلافاصله کلیشهها فعال شدند: عجب زن خودخواهی. اصلا به این فکر نمیکند که همسرش نابیناست و طی این مسیر با قطار هر روز برایش سخت است. خوشبختانه کلیشهها زود کنار زده شدند و به جای آن ذهنیت دیگری شکل گرفت: عجب زن پرقدرتی، نابینا بودن شوهرش برایش مسئله نیست و اصلا به آن فکر نمیکند. طوری رفتار میکند که انگار نه انگار شوهرش معلولیت دارد.
این ذهنیت با شناخت بیشتر خانواده اسکندر مدام در من قوت گرفت. با هر بار دیدن همسرش، تواناییهای همسرش، زیبایی همسرش، بیشتر به این فکر میکردم که این زن چقدر قوی است.
اسکندر آبادی با بیش از دهها مصاحبه صوتی و تصویری و نوشتاری برای خیلی از ایرانیان مقیم آلمان و حتی اروپا تا آمریکا و کانادا چهرهای آشناست؛ مدرک دکترای زبان شناسی دارد، روزنامهنگار است، نوازنده است و ویولن و تنبک را به خوبی مینوازد، شعر میگوید، ترجمه میکند و دهها هنر دیگر. شاید برخی ندانند که او نابیناست.
به این فکر کردم که این زن چگونه تصمیم گرفته با یک نابینا ازدواج کند؟ از او بچهدار شود و سالهای متمادی کنار او بماند؟ بیش از ۴۰ سال آشنایی و دوستی و ۲۹ سال زندگی مشترک چگونه دوام آورده است؟ اسکندر آبادی با همه تواناییهایش و با نابیناییاش کجای زندگی این زن ایستاده است؟
در ۶۲ سالگی همچنان زیباست اما بیشتر از زیبایی آنچه در او مخاطب را جلب میکند اعتماد به نفسی است که در رفتارش هست، آنچنان که با یک بار دیدنش میتوان قاطعانه گفت که او زنی قدرتمند است. از آن زنانی که افسار زندگی را به خوبی در دست دارند و آن را به میل خودشان هدایت میکنند.
خودش میگوید: «از ۱۲ سالگی شروع کردم به شورش کردن. خیلی از قوانین دست و پاگیر رو باهاشون میجنگیدم. پدرم همیشه می گفت افتخار من اینه که تو ده سال جلوتر از زمان خودت هستی. مامانم اما مخالفت میکرد و من بیشتر جنگم با مادرم بود ولی پدرم مشوق من بود.»
تعریف میکند که وقتی ابروهایش را برداشته و با مخالفت مادرش روبرو شده به او گفته: «چطور پسرا میتونن ریششون رو بزنن و تو خوشحال هم میشی، دخترا هم میتونن ابروشون رو بردارن.»
آشنایی و ازدواج
سال ۱۳۵۵ زمانی که عشرت ۱۹ سال داشت و سال دوم دانشگاه بود، به واسطه دوستی با یک همکلاسی نابینا و ورود به جمع آنها با اسکندر آبادی آشنا شد: «اولش ما اختلاف عقیدتی داشتیم. من خیلی رادیکال بودم و با اسکندر وارد بحث میشدم و خیلی راحت نظراتم رو میگفتم و اون خیلی تعجب میکرد که دختری تو اون سن و سال رادیکال حرف میزنه. از من خواست یک سری کتاب بهش معرفی کنم و اینطوری ارتباطمون ادامه پیدا کرد و ما شدیم رفیق همدیگه.»
ریشه این رفاقت اینقدر قوی بود که با مهاجرت اسکندر به آلمان در سال ۱۳۵۹، چهار سال پس از آشنایی با عشرت، نه تنها خشک نشد بلکه بعد از ده سال فراق، باری از جنس عشق داد.
جالب اینجاست که اسکندر پیش از رفتن به آلمان به عشرت اظهار عشق کرد. پاسخ عشرت اما این بود: «من بهش گفتم اگه میخوای دوستی با من رو از دست ندی راجع به عشق و علاقه صحبتی نکن چون من اصلا الان نمیخوام بهش فکر کنم و نمیخوام وارد مسائل عاطفی بشم.»
با علنی شدن نامزدی و تصمیم به ازدواج، پچپچهها شروع شد، حتی اینجا در آلمان:
"فکراتو کردی؟ میدونی میخوای چیکار کنی؟"
"تو به این زیبایی، اسکندر اصلا نمیتونه زیبایی تورو ببینه"
"تو واقعا میخوای با اسکندر ازدواج کنی؟"
با آنکه کم نبودند پسران مجرد دانشکده که به عشرت تقاضای دوستی داده بودند، او اما تصمیمش را برای ازدواج با اسکندر گرفته بود: «میدونستم چه تفکراتی دارن، یا فکر میکردن مجبور بودم با اسکندر ازدواج کنم یا اینکه یک اشکالی دارم یا اینکه عقلم درست کار نمیکنه. من اما سه تا مسأله برام همیشه تو زندگیم مهم بوده و هست. اولیش باور به برابری زن و مرد به طور واقعی بود یعنی این تفکر رو داشته باشه نه فقط در حرف. اسکندر اینو داشت و داره. تمام کسای دیگهای که من دیدم، ممکنه در ظاهر بگن زن و مرد برابرن ولی در عمل اینجوری فکر نمی کنن. مسأله دوم این بود که من آدم اجتماعی بودم و اسکندر هم همینطور بود، این برای من خیلی مهم بود. سومیش هم اهمیت نداشتن مادیات بود، من خودم به مادیات اعتقاد نداشتم و اسکندر هم همینطور بود. این سه تا نقطه مشترک ما بود و برای من خیلی مهم بودند... نابینا بودن اسکندر برای اکثر مردم مطرحه یعنی فکر میکنن او یک کمبود داره، ولی نداره، اسکندر خیلی تواناتر از یک آدم معمولیه. من هیچوقت او رو به چشم نابینا ندیدم.»
چالشهای پس از بچهدار شدن
یک سال پس از رسمی شدن عشقشان، تصمیم به بچهدار شدن میگیرند: «هرکی منو در دوران بارداری میدید شوکه میشد. بعد از به دنیا اومدن "ماهان" هم خیلیها میخواستن بیان ببینن ماهان نابینا هست یا نه.... مردم یک کلیشه دارن و نمیخوان قبول کنن میتونه غیر از اون کلیشه باشه.»
ماهان دوساله بود که عشرت از طرف کلاس زبان فرانسه برای یک سفر دوهفتهای به پاریس رفت و ماهان را با اسکندر تنها گذاشت: «میدونستم از پسش برمیاد. برای من هیچوقت این تو ذهنم نبود که ایشون معلوله و این رو معلولیت نمیدیدم. برام مثل این میمونه که یک کسی سرش کچل باشه.»
اما کچلی، ناتوانی نیست در حالی که نابینایی یک ناتوانی است، یک نقص است. عشرت اما طور دیگری به این مسئله نگاه میکند: «وقتی یک آدم عصبی پشت چراغ قرمز هی بوق میزنه، این خودش نقصه، یا اونی که دعوا میکنه، اعتیاد داره، دزدی میکنه، اینها هم نقصه اما اینارو آدمها نمیبینن ولی چشم نداشتن اسکندر رو میبینن. آدما وقتی میخوان خودشون رو جای اسکندر بذارن، چشماشونو میبندن و دنیارو سیاه میبینن در حالی که برای اسکندر دنیا سیاه نیست.»
عشرت میگوید اسکندر هرگز از خودش ناتوانی نشان نداده، هرگز از عشرت نخواسته تا او را با خودرو به جایی برساند و هرگز برای نگهداری کردن از ماهان هیچ بهانهای نتراشیده: «ماهان رو میذاشتم پیش اسکندر و با دوستام میرفتیم سینما، دیسکو، مسافرت آخرهفته و ماهان خیلی با پدرش رابطه خوبی داشت. عوض کردن و شیر دادن و حمام کردن ماهان رو به اسکندر میدادم. میگفتم این بچه باید بفهمه و تجربه داشته باشه که با تو حمام میکنه، با هم میرین بیرون، کتابخونه، گردش و بازی. ماهان باید این تجربهها را مثل بچههای دیگه با پدرش داشته باشه و فکر نکنه که پدرش ناتوانه.»
و ماهان هم این را یاد گرفته: «از مدرسه که میومد کیفش رو میذاشت تو راهرو و پدرش پاش میگرفت بهش و سکندری میخورد. میگفتم چرا کیفتو میذاری سر راه پدرت؟ اما اون میگفت خب حواسش رو جمع کنه. فکر نمیکرد که پدرش ناتوانه.»
دوران سخت بیماری
عشرت به عنوان یک پزشک جایگزین، سر و کار زیادی با بیماران بد حال و سرطانی داشته. دو نفر از این بیماران دوستان نزدیک او بودهاند که او آنها را تا دم مرگ همراهی کرده است. در همین مدت سه نفر دیگر از دوستانش هم دچار سرطان میشوند و او از کارهای درمانی تا اداری آنها را هم انجام میدهد.
فشار مرگ دو دوستی که تا دم مرگ همراهشان بوده اما او را از پا درمیآورد. سال ۱۳۹۳ (۲۰۱۴) خودش هم سرطان پستان میگیرد، هرچند نه خیلی پیشرفته. با جراحی و بدون شیمیدرمانی بهبود پیدا میکند.
سه سال بعد اما سرطان دیگری این بار از ریهاش سر بر آورد. این غده از همان سه سال پیش در بدنش بوده و با وجود عکسبرداری و امآرآی نه پزشک و نه رادیولوژیست متوجه آن نشده بودند. غده بدخیم در ریه جا خوش میکند و بزرگ میشود تا جایی که به آئورت میرسد و تصمیم برای جراحی فوری گرفته میشود: «عمل سختی بود چون تومور روی آئورت قرار گرفته بود. شب قبل از عملم جراح به اسکندر گفت جراحی پنج تا شش ساعت طول میکشه اما اگر من یک ساعت بعد از جراحی باهاتون تماس گرفتم یعنی نتونستم کاری کنم چون اگر ببینم تومور آئورت رو گرفته من همه چیرو میبندم و جراحی رو متوقف میکنم یعنی هیچ کاری نمیتونم بکنم. اون موقع بود که دنیا دیگه برای خود من هم که تا اون موقع خیلی روحیه خوبی داشتم، خراب شد. به همه گفتم برین من میخوام تنها باشم. چند ساعتی گریه کردم و بعد این موضوع رو پذیرفتم و فکر کردم هرکسی یه روزی میمیره و منم اگه قرار باشه الان بمیرم کاری نمیتونم بکنم.»
عمل اما با موفقیت بالایی انجام شد و عشرت با قدرتی کمنظیر حاضر به شیمیدرمانی پس از عمل هم نشد: «فقط با تغذیه خوب و پزشکی جایگزین ادامه دادم و خوب هم شدم.»
همراهی اسکندر در این دوران اما از یاد عشرت نمیرود: «در دوران مریضی نمیذاشت کوچکترین آسیبی به من برسه. همفکری و همکاریش هیچ حرفی توش نبود. حتی چیزهایی که میشد بیمه بپردازه میگفت ولش کنه بیمه رو، خودم میپردازم که تو راحتتر باشی. وقتی تشخیص سرطان برای من داده شد، من باید اسکندر رو آروم میکردم. میگفتم چیزی نشده ما میجنگیم و پیروز میشیم.»
و تا امروز...
در دوران عشقهای مجازی و رابطههای کوتاه مدت، چه چیزی این زوج را ۲۹ سال کنار هم نگه داشته است؟
«دوست داشتنمون و اینکه هنوز همدیگه رو خیلی دوست داریم و دیگه اون چیزایی که پایه زندگیمون بود و هنوز هم هست، همون سه تا اصل. با هم ساخته شدیم، با هم پخته شدیم، فراز و نشیبهایی که داشتیم ازش درس گرفتیم و با هم موندیم، تا امروز.»