محمود با من کاری کرد که در ۲۸ سالگی مطلقه شدم

 رکنا: زن جوانی که قبول کرد پایه های زندگی خود را بر روی زندگی زنی دیگر بنا کند عاقبت سزای کارش را دید و در سنین جوانی مطلقه و تنها شد.
 

چند قدمی پیاده رفتم و امید چندانی برای سوار شدن به تاکسی نداشتم. کمی آن طرف تر یک خودروی لوکس که راننده اش مرد خوش تیپی بود ایستاد و راننده با بوق زدن از من خواست سوار شوم. من هم که دیگر طاقت ماندن زیر باران را نداشتم سوار شدم. چهره مرد جوان مهربان بود. من غر می زدم و از وضعیت شهر در روزهای بارانی گله می کردم اما او آرام بود و لبخند می زد. چند دقیقه ای گذشت و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که مرد جوان به زبان آمد. او خودش را محمود معرفی کرد و از شغلش صحبت کرد و قبل از رسیدن به مقصد شماره تلفن اش را به من داد. پیاده شدم و مسیر باقی مانده تا خانه را دویدم. هیجان داشتم. انگار بخت به من رو کرده بود. جوانی متین، خوش چهره و پولدار شماره اش را به من داده بود. با خودم گفتم یعنی او از این کارش چه منظوری داشته؟ دو روز بیشتر طاقت نیاوردم و بالاخره با محمود تماس گرفتم. او من را به یک رستوران دعوت کرد و همین دیدار زمینه دوستی مان را فراهم کرد. او گفت در همان نگاه اول دلبسته من شده است و می خواهد با من ازدواج کند. با خودم گفتم نباید این شانس را مفت از دست بدهم. در حالی که در رویاهای ازدواج با مرد ایده آلم سیر می کردم، او گفت پیش از من با زنی به نام شیرین ازدواج کرده است و اگر من به خواستگاری اش جواب مثبت دهم همسر دوم او خواهم بود. او قول داد برایم خانه ای مستقل تهیه و در نهایت خوشبختم کند. با این که قبول کردن هوو برایم سخت بود اما به بقیه خوبی های محمود طمع و با او ازدواج کردم. ماه های اول همه چیز همان طوری بود که می خواستم. شوهرم بیشتر اوقاتش را با من می گذراند اما رفته رفته رفتارش تغییر کرد. حس می کردم دیگر مثل سابق من را دوست ندارد و نسبت به شیرین توجه بیشتری دارد. مدتی گذشت و اتفاقی که از آن می ترسیدم افتاد. محمود نسبت به من دلسرد شده بود و توجه چندانی به من نداشت. به همین دلیل نقشه ای کشیدم تا این کارش را تلافی کنم. ماه گذشته محمود برای شیرین یک سرویس طلا خریده بود. تصمیم گرفتم مخفیانه به خانه شیرین بروم و جواهراتش را سرقت کنم. به همین دلیل یک روز به دور از چشم محمود از روی کلید خانه اش برای خودم کلید یدکی ساختم و روزی که مطمئن بودم شیرین در خانه نیست به آن جا رفتم. پیدا کردن جواهرات کار چندان سختی نبود اما درست زمانی که می خواستم از خانه بیرون بیایم محمود و شیرین غافلگیرم کردند. هرچه گریه کردم و از محمود خواستم من را ببخشد فایده ای نداشت و او موضوع را به پلیس خبر داد. بعد هم شرط کرد باید مهریه ام را ببخشم و از او جدا شوم تا از شکایتش صرف نظر کند. حالا در ۲۸سالگی زنی مطلقه هستم و بیشتر روزهای زندگی ام بارانی است.
رأی دهید
دیدگاه خوانندگان
۳۲
agha_ehsan - تهران، ایران
وقتی داستان سازی میکنین یکم بیشتر عقلتونو به کار بندازین
جمعه ۹ فروردین ۱۳۹۸ - ۲۲:۰۲
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.