زن مطلقه زندگی‌‌ام را نابود کرد

زن جوان که سال‌ها با دوست شوهرش و همسر وی رفت و آمد خانوادگی داشت هرگز تصور نمی‌کرد این زن بلای زندگی‌اش شود.
***

«سارا» دست پسر خردسالش را محکم گرفته بود و به‌زور او را دنبال خودش می‌کشاند. پس از لحظه‌ای این پا و آن پا کردن روی صندلی نشست. اما پسرش آرام نداشت و مدام این سو و آن سو می‌دوید. «سارا» چند باری به او تشر رفت اما وقتی دید نمی‌تواند آرامش کند ترجیح داد به حال خود رهایش کند. بعد رو به مشاور کرد و گفت: «8 سال از زندگی مشترک من و «رامین» گذشته بود که بواسطه یکی از دوستانم فهمیدم شوهرم سرم هوو آورده است. شنیدن این خبر آنقدر برایم سخت بود که تا چند روز گیج بودم و فقط به در و دیوار نگاه می‌کردم. حتی قدرت حرف زدن با همسرم را هم نداشتم. در همه این روزها فکری مثل خوره به جانم افتاده بود؛ اینکه آن زن را پیدا کنم و ببینم چه ویژگی‌هایی دارد که شوهرم او را به من ترجیح داده است.

دنبال جواب همین سؤال بودم که واقعیتی وحشتناک‌تر برایم فاش شد. «بیتا»، همسر سابق شاگرد مغازه شوهرم حالا هوویم شده بود. هضم این واقعیت تلخ برایم غیرممکن بود. آن زن تا پیش از جدایی‌اش بارها با شوهرش به خانه ما آمده و همیشه با من و پسرم مهربان بود. وقتی فکر می‌کردم که چه درددل‌هایی پیش آن زن کرده بودم احساس درماندگی و خشم می‌کردم.
اعصابم به هم ریخته بود. تصمیم گرفتم به روی خودم نیاورم. فکر می‌کردم شاید اگر در این باره به شوهرم حرفی نزنم این رابطه پنهانی را تمام کند اما هیچ چیز آن‌طور که من فکر می‌کردم پیش نرفت. وقتی شوهرم فهمید از ازدواج دومش خبردار شده‌ام نه ابراز پشیمانی کرد و نه سعی کرد واقعیت را پنهان کند. تنها در برابر گریه‌های بی‌امان من با خونسردی گفت: «خودت مقصر بودی. اگر تو همان زنی می‌شدی که من می‌خواستم هرگز سراغ زن دیگری نمی‌رفتم...»
از آن روز به بعد حالم دگرگون بود. پسرم نیز با دیدن حال و روز من هر روز عصبی‌تر می‌شد. اما انگار شوهرم اصلاً این وضعیت پریشان ما را نمی‌دید.
چند ماهی با همین شرایط گذشت. هر روز تحمل این سردی و بی‌اعتنایی برایم سخت‌تر می‌شد. دیگر رغبتی برای دیدن شوهرم نداشتم. اما تصمیم گرفتم به‌خاطر پسرم به زندگی برگردم. دیگر عشق در زندگی‌مان معنا نداشت اما کم کم حضور آن زن را در زندگی‌مان پذیرفته بودم. همه‌مان به جز زن دوم شوهرم از این زندگی سرد راضی بودیم. دو سال با همه سختی‌ها و تلخی‌هایش سپری شد تا اینکه صبر «بیتا» سر آمد و شیطنت‌هایش شروع شد. کم کم «رامین» نیز رفتارش تغییر کرد. دوباره روزهای تلخ قبل تکرار شد. هر روز دعوا و بی‌محلی... شوهرم حتی دیگر با پسرم هم رفتار درستی نداشت. دست آخر هم آنچه نمی‌خواستم سرم آمد؛ شوهرم به درخواست «بیتا» به دادگاه رفت و ما توافقی جدا شدیم.
من با پول مهریه و کمک‌های پدرم خانه‌ای خریدم و پسر 10 ساله‌ام را هم پیش خودم بردم. در این مدت هر کاری که می‌توانستم برای رفاه حال پسرم انجام دادم اما باز هم نمی‌توانم همه خواسته‌های او را برآورده کنم. همسر سابقم وضع مالی خوبی دارد، با این حال وقتی از او خواستم هزینه پسرمان را بدهد، در عین بی‌مسئولیتی گفت: «خودت خواستی پسرمان را نگه‌داری و من هیچ تعهدی به او ندارم.»
زن جوان با بغضی در گلو به مشاور گفت: مشکلات زندگی کمرم را شکسته هر چه تلاش می‌کنم بیشتر ناامید می‌شوم از همه بدتر اینکه پسرم نیز هر روز افسرده‌تر می‌شود و افت تحصیلی شدیدی پیدا کرده است. این زن در کمال بی‌رحمی پسرم را از محبت پدر محروم کرد و آینده مبهم زندگی‌مان مانند کابوسی آرامش ما را گرفته است و هیچ راهی برای نجات ندارم.
رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.