روشنی های زندگی

محمد بلوری
پیشکسوت روزنامه نگاری

نقاش جوان با پاره شدن زنجیر چلچراغ به‌کف اتاق سقوط کرد و تکه‌هایی از گچ و خاک که از وسط سقف کنده شده بود بر سر و رویش فرو ریخت.

 با خشم مشت بر زمین کوبید و به خودش تشر زد: انگار مرگ هم من را دست انداخته. حلقه طناب را از گردنش باز کرد و به کناری انداخت. دور گردنش از فشار طناب کبود شده بود و از درد سوزش داشت.
گچ و خاک را از سر و رویش تکاند و به فکر فرو رفت. چند لحظه پیش که روی چهارپایه ایستاده بود و حلقه طناب را به دور گردنش می‌انداخت مطمئن بود این بار دیگر مرگ به او نارو نخواهد زد. اما چهار پایه را که با نوک پا کنار زده و زیر سقف معلق مانده بود یکباره با فشار سنگین تنه‌اش دایره‌ای از گچ و خاک جاکن شد و با سرنگون شدن بر کف اتاق به سرش فرو ریخت.
به خاطر آورد سومین بار است که برای نجات از اعتیاد تن به مرگ سپرده اما موفق به مردن نشده است. بار اول گردی را که به‌عنوان داروی مرگ موش از دواخانه خریده بود نیمه شب در لیوان آب حل کرد و سرکشید اما صبح که چشم باز کرد از زنده بودنش به تعجب افتاد و فهمید دواخانه چی به جای گرد سمی، پودر شیرخشک به او فروخته است. بار دوم نیمه شبی بارانی در بیرون از شهر خودش را از روی نرده یک پل به رودخانه‌ای انداخت و هنگامی که اسیر رود خروشان شده بود صدای فریاد سه مرد را شنید که در حاشیه رودخانه در پی او می‌دویدند تا راه نجاتی برایش پیدا کنند.این سه نفر دزدانی بودند که چند شب پیش اشیای گرانقیمتی را پس از سرقت از یک خانه ویلایی در زیر یکی از پایه‌های پل پنهان کرده بودند تا نیمه‌های شب در بازگشت به خانه گرفتار مأموران گشت پلیس نشوند و آن شب بارانی به زیر پل برگشته بودند تا اشیای مسروقه را بین خود تقسیم کنند.
آنها سرگرم تقسیم اشیا بودند که متوجه سقوط جوان نقاش دست از جان شسته شدند و به دنبالش در مسیر رود دویدند تا در یک گدار خودشان را به آب زدند و نجاتش دادند.
....
نقاش جوان چند شب بعد از ناکامی در حلق آویز کردن خود با اتفاق ساده‌ای به فکر افتاد تصمیمش را برای چهارمین بار عملی کند.آن شب گوشی تلفن را برداشت تا با دلال فروش تابلوهایش تماس بگیرد و پولی برای گذران زندگی از او دریافت کند.
با سرانگشتش دومین شماره را روی صفحه تلفن گرداند، صدای دو مرد را شنید که نقشه سرقت مسلحانه از یک شرکت تجاری را با هم مرور می‌کردند.
یکی‌شان گفت: بهتره نقشه ورود به ساختمان را مرور کنیم. و آن دیگری گفت: وارد راهرو که شدیم از پله‌ها بالا برویم به طبقه دوم که رسیدیم توی راهرو با نگهبان برخورد می‌کنیم. تو با او گلاویز میشی و من با یک گلوله کارش را می‌سازم. تو راهرو جنازه‌اش را می‌کشیم به زیر یک میز بعد در چند قدمی وارد اتاق مدیر شرکت می‌شویم و میریم سراغ گاوصندوق. تو که رمز گاوصندوق را میدونی زانو میزنی پای صندوق و بازش می‌کنی... در حالی که آن دو مرد نقشه یک سرقت مسلحانه را با هم بازگو می‌کردند. نقاش جوان با خود فکر کرد چرا من به فکر یک آدمکش نیفتاده بودم. من که جرأت مردن ندارم چه بهتر ناغافل هدف گلوله قرار بگیرم و از این زندگی نکبتی آسوده بشم!
در پایان گفت‌و‌گوی دو مرد ناشناس به آنها گفت: خواهش می‌کنم تلفن را قطع نکنید آقایون من برای شما یک پیشنهاد چندصد هزار تومنی دارم.
چند لحظه سکوت برقرار شد و آنگاه یکی از مردان پرسید: شما کی هستید آقا پیشنهادت چیه؟من یک جوان تنها هستم اسمم رشید است نقاشی می‌کشم و پول زندگی‌ام را در میارم. یک معتاد که اسیر چنبره هروئین شده‌ام نه راه نجاتی دارم نه جرأت اینکه خودم را بکشم و از این زندگی نکبتی خلاص شم.مرد ناشناس پرسید: تنها زندگی می‌کنی آقا رشید؟ بله آقا نه پدر و مادری دارم نه فک و فامیلی. شیرخواره که بودم کنار خیابان پیدام کردند و تحویل شیرخوارگاه دادند. تو پرورشگاه بزرگ شده‌ام. حالا هم یک زندگی نکبتی دارم که هیچ جوانه امیدی تو دلم ریشه نگرفته و دلم نمی‌خواد زنده بمونم. آیا یکی از شما حاضره در مقابل گرفتن دستمزد من را با یک گلوله خلاص کنه؟ میخوام از شر این اعتیاد لعنتی هم خلاصم کنید.
خب آقا رشید دوست‌داری چطور کشته بشی؟
با یک گلوله از پشت سر به من شلیک کنید اما ناغافل تو خیابان یا یک کوچه یا توی یک پارک به شرطی که از روز کشته شدنم بی‌خبر باشم و شما را هم تا لحظه مرگ نشناسم. در ضمن نباید برای کشتن من به آپارتمانم بیایید. فقط توی شهر...
مرد ناشناس پرسید: چقدر برای کشته شدنت دستمزد میدی؟پنجاه هزار تومان پولی که از فروش تابلوهای نقاشی‌ام برای معالجه اعتیادم تو بانک پس‌انداز کرده بودم. چکش را می‌نویسم میذارم تو جیبم که بابت دستمزد به شما پرداخت بشه. شاید 30 هزار تومنی باشه. مرد گفت: حرف شما را قبول می‌کنم اما شما را چطور بشناسیم؟
نشانی آپارتمانم را میدم که یک روز به‌طور ناشناس من را تحت نظر بگیرید و شناسایی‌ام کنید. اما من نباید شما را بشناسم.
مرد گفت: باشه. مردانه قول شما را قبول می‌کنیم. حالا آدرس خونه را می‌خوام.
توی رختخوابش بیدار مانده بود و سوزنک‌های زرین آفتاب نیمروزی پلک‌های بسته‌اش را نیش می‌زد.
کلیدی در قفل در آپارتمان چرخید و چشم که باز کرد دلال تابلو‌های نقاشی‌اش را کنار تختش دید. با بیزاری پرسید: چی شده باز آمدی سراغم؟ پول تابلوهایی را که بردی فروختی آوردی حتماً!مرد مفنگی از زور نشئگی شیره تریاک پلک‌های بی حالش را به زور از روی تخم چشم های نیمه بازش بالا می‌کشید جواب داد: کدوم پول؟ هر چی که تابلو فروخته‌ام پولش را داده‌ام به قاچاقچی مواد بابت خرید هروئین که بدهکارش بودی. آمدم پنج تا تابلو ببرم برای فروش که سفارش دادند. راستی تابلوهات تو بازار دلال‌های هنری خیلی مشتری پیدا کرده. حالا چند تا کشیدی؟
- هیچی برو راحتم بذار. دیگه نمی‌خوام تابلو به تو بدم برای فروش.
دلال مفنگی شکلکی به چهره تیره و استخوانی‌اش داد که گودی گونه‌هایش عمق بیشتری پیدا کرد. چانه درازش را خاراند و گفت: دلخورنشو پسر جان پنج تا از تابلوهات را به یک دلال فروختم قراره پولش را سه روز دیگه بگیرم. هر چی که فروختم میام پولش را تقدیم می‌کنم. بازار نقاشی این روزها داغ داغه.
راستش همه خریدار تابلوهای نقاشی تو هستند و من از یک مشتری سفارش گرفتم تا یک هفته دیگه پنج تا از تابلوها به امضای تو را تحویلش بدم. سه روز دیگه می‌آیم این پنج تابلو را ببرم. پولش دست به نقده پسر. هنگام رفتن دو انگشتش را توی جیب کوچک کت کهنه و گل و گشادش فرو برد و با انبرک انگشتان یک بسته کوچک کاغذی بیرون کشید و به دستش داد.
این هم معجونی که کیفورت کنه بعد بشین پای سه پایه. یادت نره سه روز دیگه میام پنج تا تابلو ازت تحویل بگیرم. تابلوهای تو خیلی طالب پیدا کرده پسر!
و هنگام بیرون رفتن از اتاق نگاهش روی سه پایه به نقاشی رنگ و روغن از چهره دختری با روسری قرمز افتاد که در قاب پنجره‌ای به تماشای خیابان نشسته بود. گفت: چه شاهکاری شده پسر؟ همان دختر چشم سیاه همسایه نیست که تو ساختمان روبه‌رویی گاهی پشت پنجره اتاق پیداش میشه؟ واقعاً شاهکاری شده این تابلو. نمیشه ازش دل کند. می‌تونم تو بازار مشتاقان هنر نقاشی به قیمتی آبش کنم که باورت نشه.
نقاش جوان به اعتراض گفت: این تابلو فروشی نیست تازه هنوزم تمامش نکرده‌ام.
.....
نقاش جوان شوق دلنشینی پیدا کرده بود که هر روز ساعت‌ها پای سه پایه نقاشی بنشیند و با رنگ‌های شاد و قلم مو ازتابلوی دختر روسری قرمز شاهکاری خلق کند اما از پایان کار نگران بود چون بیم داشت شوری که این تابلو در جانش ریشه می‌دواند با کمال زیبایی درنقش به پایان برسد و بار دیگر فروغ زندگی در جانش بمیرد. اما در پایان کار این دختر روسری قرمز بود که فروغ امید به زندگی را در وجودش برانگیخت اما آنچه نگرانش می‌کرد قول و قرار تلفنی او به‌عنوان یک هدف متحرک برای مرگ بود که با دو مرد ناشناس داشت. به فکر افتاده بود که چگونه این دو مأمور مرگ را در شهر شناسایی کند و به آنها بگوید که دیگر حاضر به مردن نیست چرا که عاشق شده است. یادآوری این قول و قرار مضطربش می‌کرد و در گذر از کوچه‌ها و خیابان‌های شهر نگران می‌شد که هر لحظه ممکن است در محل خلوتی از پشت سر هدف گلوله‌ای قرار بگیرد و این اضطراب در شب ازدواجش با دختر روسری قرمز به اوج رسید.آن شب هنگامی که پای سفره عقد نشسته بودند به نقاش جوان خبر دادند دو مرد پشت در ایستاده و پیغام داده‌اند که به دیدن تو آمده‌اند. داماد جوان به یاد قرارش با آن دو مرد ناشناس افتاد و بهت زده عضلات ساق پاهایش به رعشه افتاد، رنگ پریده و مضطرب از پای سفره عقد بلند شد و به طرف در آپارتمان راه افتاد.
پا در راهرو گذاشته بود که با دو مرد روبه‌رو شد. یکی‌شان با لبخندی گفت: با هم قراری داشته‌ایم یادت میاد آقا داماد؟ نقاش جوان با لکنت زبان گفت: بله. اما می‌بینید که من از تصمیمم پشیمان شده‌ام و امشب مراسم عروسی من است. من... من پولی را که قولش را به شما داده بودم حاضرم پرداخت کنم...
یکی از مردان با لبخندی گفت: ولی ما آدمکش نیستیم آقا داماد ما بازیگر هستیم واقعیتش این است که آن شب من و دوستم تلفنی صحنه‌ای از یک سریال تلویزیونی را با هم مرور می‌کردیم که خط‌ها قاطی شد و تو حرف هایمان را شنیدی و خیال کردی که ما واقعاً داریم نقشه یک سرقت مسلحانه را با هم مرور می‌کنیم. وقتی هم پیشنهاد عجیب تو را شنیدیم تصمیم گرفتیم با تو شوخی کنیم. ضمناً پی بردیم که شدیداً افسرده‌ای و خیال خودکشی داری. ما هم طی این مدت تعقیبت کردیم و خوشحالیم که عشق در وجودت ریشه دوانده و از مرگ بریده‌ای...در این هنگام مرد دوم دسته گلی را که در دستانش پشت سر پنهان کرده بود در برابرش گرفت و گفت: عروسی ات مبارک دوست عزیز.
توضیح نویسنده
گزارش اولیه این ماجرا را تحت عنوان «داستان یک زندگی» در روز 28 مهر سال 75 در نشریه‌ای چاپ کرده بودم که یک فیلمساز با بی‌مهری تمام براساس آن یک فیلم سینمایی ساخته، بی‌آنکه نامی از نویسنده و منبع اصلی ماجرا نوشته باشد.
رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.