گفتگو با «جانی آذری» هنرمند موسیقی بلوز و کمدین ایرانی تبار
رأی دهید
او یکی از چهره های نوآور موسیقی بلوز است، آلبوم های های پرفروشی داشته و در کنسرت های موفقی به هنرنمایی پرداخته است. جانی آذری که برای شرکت در یک برنامه فرهنگی-هنری به شهر واشنگتن سفر کرده بود در گفتگو با بهنود مکری از بخش فارسی صدای آمریکا درباره زندگی و فعالیت های هنری خود توضیحاتی داد.
چند سال داشتی که به آمریکا آمدی، آیا خاطره ای از ایران داری ؟
یک سالم بود که ایران را ترک کردم و متأسفانه خاطره ای از این کشور ندارم. ولی خیلی دلم می خواهد به این کشور سفر کنم، یکی از آرزوهای بزرگم این است که روزی به ایران بروم. البته نه اینکه فقط چند هفته بمانم و گردش کنم، مایل هستم نصف سال آنجا باشم تا بتوانم ارتباط بیشتری با زبان، فرهنگ و ریشه های خود برقرار کنم.
از پدر و مادرت بگو، دوران کودکی چطور بود، در چه محیطی بزرگ شدی ؟
پدر و مادرم نقش مهمی در شکل گیری شخصیت من داشتند و در تمامی این سالها همواره حامی و پشتیبانم بودند.
آنها در جریان فعالیت های سیاسی خود در ایران با هم آشنا شدند، علیه رژیم شاه و حکومت خمینی مبارزه می کردند، من در چنین خانواده ای با افکار رادیکال بزرگ شدم.
اعتقادی به خدا نداشتند، یادم هست وقتی شش هفت سالم بود از پدرم پرسیدم بابا خدا وجود دارد، با تعجب نگاهم کرد و گفت من از کجا بدانم بچه !!! در چنین محیطی بزرگ شدم، جواب پدرم به معنی نفی خدا نبود و عصبانی هم نشد ولی می خواست خودم به این پرسش پاسخ دهم، می گفت این زندگی خودت است و باید اینقدر بگردی و تجربه کنی تا جواب سوالهای خود را پیدا کنی.
پدرم فیلسوف، هنرمند و فیلمساز بود، مادرم هم خیلی خلاق بود، هنوزم هست ولی واقع بین بود و برای گذران زندگی راه و روش دیگری را انتخاب کرد.
می توانم بگویم که در یک خانواده معمولی بزرگ نشدم، البته هیچ خانواده ای معمولی نیست ولی منظورم این است که در خانواده ما هیچ حد و مرزی وجود نداشت.
با وجود اینکه در آمریکا بزرگ شدی ولی با آداب و رسوم ایرانی بیگانه نیستی، این عوامل فرهنگی چه تأثیری در زندگی تو دارند ؟
به هر حال من در یک خانواده ایرانی زندگی کردم، با این فرهنگ بزرگ شدم و بخشی از وجودم است، مایل هستیم به این صورت فکر کنم که تمام نکات مثبت این فرهنگ را گرفتم و البته چیزهای از دید خودم نه چندان درخشان آن را کنار گذاشتم.
مثلا بیرون غذا خوردن تا مدتها برای من عجیب بود، وقتی می دیدم آمریکایی ها بیرون نشستند و ساندویچ می خورند تعجب می کردم چون ما اینجوری نبودیم و بیشتر در خانه غذا می خوردیم.
در سالهای اول زندگی در آمریکا از این نکات زیاد بود، مثلا ایرانی ها در خانه را باز می کنند و به غریبه ها تعارف می کنند تا داخل شوند، این ادب و احترامی است که در این فرهنگ داریم.
حالا جالبه که در ایالت های جنوبی آمریکا هم مردم اخلاق های اینجوری دارند، یعنی فرهنگ آنها شباهت های زیادی با ایرانی ها دارد.
وقتی پدرم برای اولین باربه نیواورلئان آمد خیلی براش جالب بود، می گفت اینجا گرمای وحشتناکی دارد، کسی کار نمی کند و مردم شاد و سرخوش هستند، به نظرش در آمریکا یک شهری درست مثل شیراز پیدا کردم که در آن زندگی کنم، می گفت خودت نمی دانی ولی داری در شیراز زندگی می کنی.
احساس خوبی داشتم وقتی پدرم این حرفها را زد، چون همه این نکاتی که درباره نیواورلئان گفت همان دلایلی بود که من عاشق این شهر شدم ولی علتش را نمی دانستم، در آن لحظه متوجه شدم به شیراز مربوط است، یعنی ریشه هایی که در این فرهنگ دارم.
البته این را هم بگویم که من هیچ وقت فکر نکردم که مثلا ایرانی هستم یا آمریکایی، همیشه گفتم من یک انسان و عضوی از این کره زمین هستم.
داستان بامزه ای دارد، در دبیرستان عاشق یک دختری شدم که گیتار می زد، فکر می کردم اگه گیتار بزنم من را دوست خواهد داشت، به همین دلیل از از دوست پسر مادرم خواهش کردم به من یاد بدهد چطور با گیتار آهنگ اسپای Spy از گروه Doors را بزنم، البته نه همه آهنگ بلکه ملودی اول این قطعه را به من یاد دهد.
سه ماه در راهروهای دبیرستان دنبال این دختر می رفتم و برای او گیتار می زدم، قسمتی را که بلد بودم بارها و بارها می زدم، متأسفانه نتیجه خوبی نداشت و به آن دختر نرسیدم ولی در عوض عاشق موسیقی شدم.
ولی چرا رفتی به سمت بلوز و در این سبک کار می کنی ؟
بارها از خودم همین سوأل را پرسیدم تا اینکه سه سال پیش به طرز ناخوشایندی جواب این سوأل را پیدا کردم، البته خیلی از جواب های مهم در زندگی را در شرایط بحرانی پیدا می کنی و موضوع عجیبی نیست.
در حال برگزاری یک تور بزرگ بودم و با دوست دخترم بهم زده بودم، رسیدم به شهری به اسم والنسیا در ایالت کالیفرنیا، زیر یک درخت بلوط نشستم و در خودم بودم، احساس عجیبی داشتم و به نظرم همه چیز مسخره بود، این شهر به خاطر درخت های پرتقالش معروف است ولی تا چشم کار می کرد درخت بلوط بود و اصلا درخت پرتقالی وجود نداشت.
شروع کردم به گیتار زدن و ناگهان متوجه شدم چرا عاشق بلوز هستم، چون بلوز صدای هستی گرایی است، تجسم آوای وجودی است، تنهایی و فردیت شماست.
ما تنها متولد می شویم، تنها زندگی می کنیم و تنها می میریم، بلوز تنها سبک موسیقی است که می تواند این احساسات را به خوبی بیان کند، البته موسیقی سنتی ایرانی هم چنین ویژگی هایی دارد و به زیبایی این حالات درونی را بیان می کند.
ولی من در غرب بزرگ شدم و رفتم سراغ بلو، ولی بلوز و موسیقی سنتی ایرانی شباهت های زیادی دارند.
از چه سوژه هایی در آثارت بهره می گیری، این ترانه ها چطور شکل می گیرد ؟
ذهن من مرتب مشغول است و دائم کار می کند، اسم یکی از دوستانم ایمان است، بچه باحال و با صفایی است و ایران را خوب می شناسد. از نیویورک رانندگی می کردیم به طرف واشنگتن و تقریبأ پنج ساعتی در راه بودیم و گپ می زدیم، کفش و جورابم را در آورده و راحت نشسته بودم، ایمان بهم گفت تو واقعأ اهل شیرازی چون شیرازی ها اینجوری هستند.
راستش من زیاد شیراز نبودم و ایران را هم خوب نمی شناسم ولی خیلی از ویژگی های معروف شهری مثل شیراز درونم هست، یعنی عاشق شرابم، دوست دارم سرخوش باشم، نمی خواهم کار کنم و البته شاعر هستم.
ذهنم مرتب دنبال واژه ها است و کلمات را کنار هم می گذارد، خلاصه حق انتخاب ندارم و باید بنویسم، دائم مشغول هستم، مثلا وقتی ایستادم با حتی موقع کوتاه کردن ناخن دارم شعر می گویم و با کلمات بازی می کنم.
از وقتی هم که استند آپ کمدی را شروع کردم از این کلمات و واژه ها در غالب طنز استفاده می کنم و با آنها جوک می سازم، اگه شنونده ای باشید فاقد تحصیلات ابتدایی احتمالا جوک های منو درک نمی کنید.
وقتی تازه کارم را بعنوان خواننده شروع کردم و برای اجرای کنسرت به شهرهای مختلف می رفتم، هنرمند گمنامی بودم، تصور کنید در یک شهر کوچک آهنگ غم انگیزی را اجرا می کنید، طبیعی است که شنونده ناراحت می شود و لذت نمی برد.
خیلی سریع فهمیدم که باید یک فکری به حال این موضوع بکنم، یعنی باید بین آهنگ ها شوخی کنم یا یک چیزی بگویم که روحیه آنها عوض شود.
نتیجه خوبی داشت و تماشاگران استقبال کردند و به همین دلیل تصمیم گرفتم تمرکز بیشتری روی کمدی داشته باشم، فوت و فن این کار را یاد گرفتم و نوشتن جوک را شروع کردم.
به تدریج متوجه شدم که کمدین خوبی هستم، یعنی همیشه این استعداد را داشتم ولی کسی نبوده که این را بفهمد و تشویقم کند.
از وقتی اینترنت وارد زندگی ما شد، یکی از کارهای مورد علاقه من این بود که چیزهای عجیب و غریب پست کنم و از واکنش کاربران در فضای مجازی لذت ببرم، فکر نمی کردم آدم بامزه ای باشم و فقط برای خنده این کاررا انجام می دادم.
به ندرت پیش میاد که کسی به شما بگوید که کارت خوب است و باید کمدین شوی، اکثر هنرمندان خیلی تصادفی وارد این حرفه شدند و به موفقیت رسیدند.
واقعأ نمی دانم چرا یک نفر باید بخواهد کمدین شود چون یک فرم آزار دهنده هنری است و شاید جذابیتی زیادی هم نداشته باشد.
خلاصه در ابتدا کسی بهم نگفت آدم بامزه ای هستم و خوب جوک می گویم، بعدها متوجه شدم این استعداد را دارم و به تدریج آن را پرورش دادم.
معمولآ چه سوژه هایی را انتخاب می کنی، از چه چیزهایی جوک می سازی ؟
سوژه ها را انتخاب نمی کنم یا سراغ داستان های ساختگی نمی روم، فقط به چیزهای خنده دار زندگی توجه می کنم، ولی در نظر داشته باشید که طنز یک ساختار مشخصی دارد که باید آن را رعایت کرد.
دلیلی که کمدی بعنوان یک فرم هنری خوب درک نمی شود این است که بسیاری از آدمها وقتی به جوکی می خندند از خود نمی پرسند که چرا این جوک به نظر آنها جالب بوده، یعنی به معنا و مفهوم آن توجهی ندارند، فقط می خندند و به سرعت آن را فراموش می کنند.
ولی درستش این است که درباره جوکی که شنیدیم فکر کنیم و از خود بپرسیم چرا خنده دار بود و کمدین چه هدفی از بیانش داشت، جوک هم مانند آهنگ یا ملودی یک ساختار مشخصی دارد، باید فوت و فن این کار را بلد باشید.
فکر کنید از این گوشه اتاق می روید به گوشه دیگر اتاق و بند کفش خود را می بندید و بر می گردید، این یک چیز خیلی معمولی است ولی من می تونم در همین حرکت ساده چیزهای جالبی ببینم و از آن جوکهای سیاسی یا حتی جنسی بسازم، مطالب بامزه ای پیدا می کنم و به آنها شاخ و برگ می دهم.
اول توجهم به یک نکته خنده داری جلب می شود و بعد از روی آن جوک می سازم، خیلی وقتها جوک ها را در غالب داستان طولانی تعریف می کنم، مثلا رفتن به نیوارولئان و ماجراهایی که در آن شهر داشتم را در نظر بگیرید، این داستان ها حقیقی هستند و اتفاق افتادند،کل داستان را تعریف می کنم و یک نکات بامزه ای از آنها در میارم و چاشنی طنزش را زیاد می کنم.
بیشتر کارهای من فی البداهه شکل گرفته، در گذشته و قبل از اینکه سالی ۱۰۰ برنامه در شهرهای مختلف داشته باشم و سرم حسابی شلوغ شود، بیشتر در خانه بودم و روی آهنگ ها کار می کردم ولی الان چنین فرصتی ندارم و نمی توانم به این شکل کار کنم.
معولا شعر و ملودی در ذهنم هست و روی صحنه و فی البداهه اجرا می کنم، در طول زمان و در اجراهای مختلف آهنگ راتغییر می دهم، بخش هایی که دوست دارم بیشتر می کنم و بعضی جاها حذف می شود تا به فرم ایده آل برسد، در نهایت آهنگ را در استودیو ضبط می کنم و این پروژه به پایان می رسد، به سراغ آهنگ های بعدی می روم.
چهار آلبوم منتشر کردی و آثارت نسبتأ موفق بوده، از نتیجه کار راضی هستی ؟
بعنوان یک هنرمند اگر از آهنگی که ساختم راضی باشم دیگر دلیلی برای ادامه کار ندارم، یعنی به هدفم رسیدم و لازم نیست آهنگ دیگری درست کنم.
فکر می کنم در DNA همه هنرمندان چنین احساسی هست، تمام انسان ها اینجوری هستند و هیچ وقت احساس رضایت کامل ندارند، تمام مخترعین بزرگ چنین افرادی بودند، همیشه دنبال چیزهای بهتر بودند چون این نارضایتی درون همه ما هست.
مثلا فردی که این میز را درست کرده به خودش می گوید اصلا میز خوبی نیست و باید چیز بهتری تولید کند، این فرآیند بارها و بارها تکرار میشه تا زمانی که بمب اتم بسازد و همه با هم نابود شویم.
در سال های نخست با یک گروه راک مشهور در نیویورک کار کردی ولی تصمیم گرفتی مستقل باشی و رفتی دنبال پروژه هایی که به آنها علاقه داری، شرایط کاری چطور است، یک هنرمند مستقل با چه چالش هایی مواجه است ؟
دو سال اولی که مستقل شدم هیچ پولی نساختم، تمام مبلغی که در ده سال اول فعالیت هنری در نیویورک پس انداز کرده بودم خرج شد، البته پول زیادی نبود ولی به اندازه ای بود که اموراتم بگذره و بتوانم از اول شروع کنم، با آدم های جدید آشنا شوم، برم تور و کنسرت بگذارم.
کار ساده ای نیست، من یک هنرمند مستقل هستم و باید تمام کارها را خودم انجام بدهم، بدترین قسمتش این است که بیشتر وقتم صرف امور غیر هنری می شود، یعنی باید با کلوب ها و مدیران هنری برای تاریخ کنسرت سر و کله بزنم، بیعانه بگیرم، بلیت هواپیما بخرم و هتل رزرو کنم.
این بخش مهمی از مسئولیت هایی است که دارم و باید همه را به تنهایی انجام بدهم. متأسفانه بیشتر درگیر امور جانبی هستم ولی چاره ای هم نیست و باید برای اداره این بیزینس کوچک انجامش بدهم و پول بسازم.
غیر ممکن نیست ولی به همه می گویم باید واقعأ عاشق این کار باشید، حتی اگه عاشق هم باشید با همه این مشکلاتی که گفتم از آن متنفر می شوید، حالا فکرش را بکنید اگه از اول عاشق این حرفه نباشی چه شرایطی خواهی داشت، در ترافیک گم می شوید و هرگز به مقصد نمی رسید.
بسیار خوشحالم که عضوی از آفتاب هستم که یکی از سازمان های غیر انتفاعی خوب برای هنرمندان ایرانی آمریکایی است، اگر به فهرست افراد عضو این سازمان نگاه کنید، چهره های مستعد زیادی را مشاهده می کنید، آفتاب تلاش می کند ما را معرفی کند و هنر ما را به نمایش بگذارد، از آنها تشکر می کنم.
پیش از برنامه نمی توانم به شما بگویم روی صحنه چه خبرهایی است، برنامه های من چهارچوب مشخصی ندارد و به جمعیتی بستگی دارد که در سالن هستند، ممکن است بیشتر جوک بگویم یا فقط گیتار بزنم و بخوانم، این تماشاگران هستند که مسیر برنامه را مشخص می کنند، همه چیز به واکنش آنها بستگی دارد، اگه خیلی خشک و جدی باشند خودم را جمع و جور می کنم.
معمولا تماشاگران واشنگتن باحال هستند، البته ایرانی ها کمی فرق دارند، داخل ایران را نمی دانم ولی برای ایرانی های ساکن آمریکا نمی شود چیزهای خیلی عجیب و غریب تعریف کرد، من هم قصد ندارم کسی را ناراحت کنم و به همین علت همیشه مراعات می کنم، مثلا کمتر جوک می گویم و بخش موسیقی را بیشتر می کنم.
خلاصه خیلی به جمعیت بستگی دارد و اگه همراهی کنند می توانم آنها را به جاهای خفنی ببرم و به آنها نشان بدهم درباره این دنیا چی فکر می کنم و بعنوان هنرمند چطور به واقعیت ها می نگرم.
در طول این سالها با هنرمندان ایرانی هم همکاری داشتی، مثلا پدرت شجاع آذری یا چهره هایی چون محسن نامجو و آرش سبحانی، فعالیت هایی هم در زمینه تولید موسیقی فیلم داشتی، ممکن است درباره پروژه ای که با شیرین نشاط داشتی توضیح بدی، فیلم کوتاهی که ناتالی پورتمن هم در آن بازی کرد ؟
اسم این فیلم کوتاه Illusions & Mirrors هست و شیرین نشاط آن را کارگردانی کرد، تجربه شیرین و البته چالش برانگیزی بود، همکاری با شیرین بسیار جالب است چون کارگردانی است که می داند دنبال چیست، برای درک ایده هایی که در ذهنش هست باید یک فرآیند مشخصی را طی کنی تا بفهمی چه انتظاراتی دارد.
خیلی از آهنگسازها زیادی مغرور هستند و اصرار دارند که فقط با سلیقه خود روی فیلم آهنگ بسازند ولی من اینجوری نیستم و به همفکری و مشورت باور دارم.
وقتی با کارگردانی همکاری دارید به هر حال باید به عقایدش احترام بگذارید چون اگر فیلم خراب شود همه از کارگردان انتقاد می کنند،کسی به سراغ آهنگساز نمی رود، نمی گویند فیلم خوبی بود ولی آهنگساز خرابش کرد، همیشه مقصر کارگردان است.
عاشق کار کردن با شیرین هستم، حتمأ می دانید که نامادری من است، از یک خانواده هستیم و این فوق العاده است، ولی گذشته از این موضوع بعنوان دو هنرمند و همکار دنبال یک دستاورد مشترک بودیم.
تجربه باحالی بود، ناتالی پورتمن هم که بازیگر معرکه ای است، می دانید که در این فیلم کوتاه اصلا صحبت نمی کند و احساساتش را فقط از طریق صورت و حالات چهره بیان میکند، بازی فوق العاده دارد، فیلم خوبی بود.
عاشق قورمه سبزی، کباب کوبیده و سلطانی هستم و هر موقع که فرصتی باشد دلی از عزا در می آورم، غذاهای ایرانی واقعأ خوشمزه هستند.
آینده را چطور می بینی، چه برنامه هایی داری ؟
به آینده خیلی امیدوارم، به شهرهای مختلفی می روم و برنامه های متنوعی را در گوشه و کنار آمریکا برگزار می کنم، می خواهم ارتباط مستقیمی با مخاطب داشته و از این طریق موسیقی و هنر خود را به طرفداران چنین برنامه های متفاوت و غیر تجاری معرفی کنم.