روایت لحظه های شیرین پای چوبه دار
رأی دهید
به گزارش خبرنگار«ایران» در این حـادثه که ساعت 12 شب 20 مرداد 93 رخ داد، پسر 22 سالهای به نام سعید در بوستان «مردم» واقع در خیابان مالک اشتر- محله حصارک کرج- از پا درآمد. عامل قتل که مردی 27 ساله و از دوستان مقتول بود، چند روز بعد دستگیرشد و به قتل ناخواسته دوستش اعتراف کرد. او پس از محاکمه با حکم قاضی هدایت رنجبر و 2 قاضی مستشار دادگاه عالی جنایی کرج و به درخواست اولیای دم به قصاص نفس-اعدام- محکوم شده بود. تا اینکه سرانجام وقتی تلاشهای خانواده عامل قتل، اهالی محل و اعضای هیأت اختلاف دادگستری کرج بـــــرای جلب رضایت اولیای دم به نتیجه نرسید، مرد 30 ساله سحرگاه سهشنبه برای اجرای حکم اعدام، پای چوبه دار برده شد.
لحظات پراضطراب
ساعت 4 بامداد، مقابل در بزرگ ندامتگاه مرکزی کرج صدای گریه و نالههای چند زن وکودک سکوت مرموز شب را شکسته بود. در تاریکی هوا جماعتی روی زمین یخزده در مقابل زندان به نماز ایستاده و در سرما و تاریکی، فقط به معجزهای امیدوار بودند. زنی جوان بههمراه دختر خردسالش میلرزید. اما نه از سرما که از کابوس شوم 4 سالهای که یک لحظه هم رهایشان نکرده بود. از اعدام همسر و یتیمی دخترش و...
دقایقی بعد صدای ترمز چند خودرو آنها را به خود آورد. بعد هم معلوم شد خانواده مقتول برای اجرای حکم آمدهاند. 4 سال تلاش برای جلب رضایتشان به جایی نرسیده بود. آنها حتی حاضر به دریافت دیه هم نشده و فقط قصاص قاتل فرزندشان را میخواستند.
التماس و اشکها اثر نداشت. خانواده مقتول همگی لباس سیاه به تن داشتند. تصمیمشان هم قطعی بود. همان موقع صدای دخترک هفت ساله عامل قتل درگوش پدرمقتول پیچید. دخترک وحشتزده بود و میلرزید. آنقدر ترسیده بود که پدر مقتول او را در آغوش کشید. همان موقع دخترک با چشمانی اشکبارگفت: «شما را به خدا بابام را نکشید. بابام را به خاطر یتیم نشدن من ببخشید. بابام را به خاطر امام حسین و بچههایش ببخشید. و...مرد میانسال که با دیدن اشکهای دخترک و صورت سرخ شدهاش از ترس وسرما، حسابی متأثرشده بود با دستهای مهربانش او را دوباره درآغوش کشید و به چهره «عاطفه»کوچولو خیره شد. چقدر شبیه نوههایش بود. با همان صداقت و همان عاطفه کودکانه اش. بعد هم همگی راهی محوطه زندان و محل اجرای حکم شدند.
لحظه سخت انتخاب
دقایقی بعد و پس از طی تشریفات قانونی لازم، محکوم اعدامی توسط مأموران، پای چوبه دار انتقال یافت. همزمان با سپیده دم طناب دار بر گردن مرد اعدامی گره خورد. پدر، مادر، خواهر و برادران مقتول تردید نداشتند. آنها فقط و فقط اعدام میخواستند! اما ناگهان زمانی که مأمور اجرای حکم به طرفه چوبه دار میرفت ناگهان مرد جوان اعدامی برای چندمین بار با چشمانی اشکبار و ملتمسانه از پدر و مادر دوست سابقش-مقتول- عاجزانه خواست به خاطر خدا و دختر هفت سالهاش او را ببخشند. بعد هم ناگهان صدای التماسهای کودکانه عاطفه در گوش پـــــدر مقتول پیچید.« بابام را به خاطر خدا و من ببخشید. بابام را به خاطرامام حسین ببخشید.» و...
لحظه سخت انتخاب فرا رسیده بود. اما مرد مهربان و دل شکسته حالا تردید داشت. زبانش بند آمده بود. چند بار از او پرسیده شد تصمیماش چیست. اما او سکوت کرده و به چشمان همسر و پسرش خیره مانده بود. وناگهان پدر زبان گشود و درحالی که صدایش میلرزید گفت: «طناب را از گردنش باز کنید. او را به خاطر خدا و دخترش بخشیدیم.» لحظاتی بعد درحالی که مسئولان ندامتگاه، دادگستری وسایرمسئولان حاضر، ازخوشحالی اشک میریختند، طناب دار از گردن محکوم گشوده شد. مرد جوان از بالای چوبه دار پایین آمد و با چشمانی اشکبار از پدر و مادر مقتول قدردانی کرد و...ساعتی بعد و با اعلام این خبر که دهان به دهان پیچیده بود در محله حصارک پایین شور و غوغایی برپا شده بود. خانواده قاتل و اهالی محل به پاس قدردانی از بخشش بزرگ اولیای دم چای و شیرینی توزیع کردند. چند نفر از اهالی نیز در خانه «رحمان قاسملو» جمع شدند. عدهای هم اشک شوق ریخته و به ستایش اقدام بزرگ آنها پرداختند.
پدر مقتول به خبرنگار «ایران» گفت: « دو هفته قبل از حادثه، قاتل با پسرم جر و بحثشان شده بود. همین موضوع باعث شد شب حادثه با فرستادن پیامک دوستانه پسرم را به پارک محله بکشاند و در آنجا به بهانهای دعوایی به راه انداختند. ما بیخبر بودیم و وقتی فهمیدیم که پسرم با 12 ضربه چاقو به قتل رسیده و قاتل فراری شده بود. باورکنید داغ مرگ جگرگوشهمان به قدری سنگین و جبران نشدنی است که هیچوقت به گذشت فکر نکردیم. با اینکه اهالی محل، مددکار زندان وسایرین تلاش زیادی برای جلب رضایتمان کردند اما چون پسرم با ضربات متعدد چاقو به قتل رسیده و جسدش 4 ساعت روی زمین مانده بود تحت هیچ شرایطی به بخشش قاتل فکر نمیکردیم. تا اینکه چند شب پیش همسر و دخترم گفتند سعید به خوابشان آمده. او به خواهرش گفته بود من زندانی شدهام، نجاتم بدهید. به مادرش هم گفته بود گرسنهام، برایم چیزی بفرستید.
با اعلام زمان اجرای حکم، خانهام 3 روز به هم ریخته بود. اهالی محل میآمدند و میرفتند تا رضایت بگیرند. اما من وخانواده دلسوختهام فقط گریه میکردیم. داغ سعید تازه شده بود. هنوز هم چشمهای اهل خانهام از فرط گریه به خون نشسته است.
رحمان قاسملو با لبخندی حاکی از آرامش ادامه داد: قبل از اجرای حکم و در مقابل در زندان به خانوادهاش گفتم خودتان را برای مراسم خاکسپاریاش آماده کنید تا بفهمید چه به ما گذشت. اما صدای دختربچهاش دلم را حسابی لرزاند. به همین خاطر پای چوبه دار فریاد زدم خدایا، به بزرگی تو بخشیدم و به معصومیت دخترکی که قرآن بهدست بر سر راهم قرار گرفته بود. حالا هم خوشحالم که خانوادهام پس از 4 سال به آرامش رسیدهاند و هیچکس از این بخشش بدون هیچ چشمداشتی پشیمان نیست. من فقط این را میگویم که کار بزرگی نکردم. خواست خدا بود. زندگی دوباره مبارکش باشد. من فقط حرمت دستهایم را نگه داشتم تا جان انسانی را نگیرم.
بخشش دراوج ناامیدی!
همسر مرد اعدامی که رنگ پریده و مضطرب همراه دخترکوچولو وخانواده شوهرش از زندان خارج شده بود هنوز ناباورانه در فکر نجات شوهرش بود. او در حالی که دست دخترش را گرفته بود، گفت: «باورکنید انگار من و دخترم تازه متولد شدهایم. اما خدا کند این پایان سختیهایم باشد. چرا که وقتی شوهرم بازداشت شد در به در و بیپناه شدیم. یک سال به خانه پدرم رفتیم و 3 سال در خانه مادرشوهرم ماندیم. یک هفته قبل هم به کرج آمدیم وتلاش کردیم تا روزنه امیدی برای نجات شوهرم به دست بیاوریم. امروز همگی با لباس مشکی دور زندان جمع شدیم و امیدی به زنده ماندن شوهرم نداشتیم. ولی خدای مهربان، خانواده مقتول را به بخشش هدایت کرد که ما فقط میتوانیم در مقابل این بخشش بزرگ در برابرخدا سر تعظیم فرود آوریم. از اولیای دم نیز بینهایت ممنون هستیم که اینقدر بزرگوارانه بهزندگی ما جان دوبارهای بخشیدند. ما همگی تا آخرعمر مدیونشان هستیم.
همسرمحکوم نجات یافته با چشمان اشکبارادامه داد: «پس از این اتفاق به روستایمان برگشتیم. عاطفه 4 ساله بود که به او گفتم پدرش برای انجام کاری به شهر دیگری رفته و مدتها از ما دور میماند. اما او کم کم پی به ماجرا برد و مدام بهانه میگرفت. عاطفه آشفته بود و در نبود پدرش آرام و قرار نداشت. امروز هم با تمام وجودش میلرزید. خدا نکند که دختری شاهد مرگ پدر باشد.»
عاطفه کوچولو که پس از دیدار با پدرش و اطلاع از نجاتش از خوشحالی آرام و قرار نداشت حرف مادرش را قطع کرد وگفت: «نذر کرده بودم انشاءالله امسال عید پدرم به خانه بیاید و درکنارمان باشد. ازخدای مهربونم ممنونم که صدای منو شنید و پدرم را به ما برگرداند. ما تو این چند سال خیلی سختی کشیدیم. همیشه دلم برای بابام تنگ میشد. اما خوشحالم که امسال شیرینی و آجیل میخریم. میخوام پدرم را به دوستانم نشان بدم. میخوام من هم مثل خیلی دیگه از بچهها با بابام برم پارک، خرید و مهمونی و....»
در عین حال باید از تلاشهای آقایان ایرج فتاحی -مدیر ندامتگاه مرکزی- محمد ابوالقاسمزاده مدیر روابط عمومی و هادی، تنها مددکار این ندامتگاه تشکرکنیم که با پیگیری و دلسوزیهایشان زمینه گفتوگوی مسالمتآمیز و دوستانه ما و اولیای دم را فراهم کردند.