من دختری بودم که زن سوم رامین شدم
رأی دهید
9 ساله بودم که مادرم را از دست دادم، سه برادر کوچک تر از خودم داشتم که بعد از مرگ مادر وظیفه نگهداری و بزرگ کردن برادرانم روی دوش من قرار گرفت. زن جوان با چهره ای تکیده در مرکز مشاوره آرامش سفره دلش را باز کرد و داستان زندگی اش را این گونه شرح داد.پدرم در غم از دست دادن مادرم خیلی غصه خورد و بیمار شد و در این شرایط به سختی زندگی را می گذراندیم هرچند توسط دایی و زن دایی ام حمایت می شدیم.
سال ها گذشت تا این که برادرانم بزرگ شدند و از آب و گل درآمدند. سربازی رفتند و بعد از آن تشکیل زندگی دادند.من ماندم و پدر پیرم و نگهداری از او و درد بی مادری از یک طرف و نداشتن خرجی و هزینه های زندگی از طرف دیگر عرصه را بر من تنگ کرده بود. امان از بی کسی و نداری! 20 ساله بودم و به خاطر شرایط سخت زندگی و بزرگ کردن برادرانم فرصتی برای فکر کردن به ازدواج نداشتم.
سرانجام به خواستگاری که یکی از اقوام دور معرفی کرده بود و ده سال از من بزرگ تر بود جواب بله دادم بدون این که تحقیق کنم و شناختی از او و خانواده اش داشته باشم، فقط می خواستم از بدبختی نجات پیدا کنم و به چیز دیگری فکر نمی کردم. من ازدواج سوم رامین بودم، قبل از این که با من ازدواج کند دوبار ازدواج ناموفق داشت و یک دختر هم از ازدواج اولش داشت که نزد مادر بزرگش بود.با یک جهیزیه مختصر روانه خانه بخت شدم به امید این که طعم خوشبختی را پس از سال ها سختی بچشم. چند وقت از زندگی مشترک مان گذشته بود که یک روز از رامین پرسیدم چرا دو همسر قبلی اش از او طلاق گرفته اند؟ که در پاسخ گفت: آن ها انتخاب خودش نبوده اند و مادرش به زور برایش زن گرفته است، نمی دانم چرا حرفش را باور نکردم.
رامین شغل درست حسابی نداشت، اگر یک روز کار می کرد دستمزدش را در جیب می گذاشت و ریالی برای زندگی خرج نمی کرد. فقط سکوت می کردم و دم نمی زدم، ثمره ازدواج ما سه فرزند دختر و پسر شد. چند سال به همین منوال گذشت و همسرم همیشه در منزل بود و کار چندانی انجام نمی داد و مجبور بودم برای تامین خرجی در خانه های مردم کار کنم و اگر اعتراض می کردم هر چه فحش زشت و رکیک بود نثار من و خانواده ام می کرد.او ذره ای ارزش و احترام برایم قائل نبود، البته بماند که چقدر تحقیرم می کرد و تهمت های ناروا به من می زد. ده سال را با هر رفتار زشت و زننده این مرد تحمل کردم حتی به خاطر رفتارهای او چند بار دست به خودکشی زدم و هر بار توسط برادرانم نجات یافتم. حالا دیگر تحمل ندارم و نمی توانم عمرم را به پای این مرد بی مسئولیت سپری کنم.تقاضای طلاق داده ام و دادگاه ما را به مرکز مشاوره معرفی کرده تا بلکه آن ها بتوانند کمک کنند.