خـا طره : پلی برای پیـوند قلب ها
رأی دهید
هر گاه نام صفحه حوادث به میان میآید بسیاری تصور میکنند این صفحه ویژه انعـکاس خبرها و گزارشهای مربوط به قتل و جنایت و دیگر بزهکاری هاست. اما من طی 62 سال روزنامه نگاری این صفحه را به خاطر جاذبهای که بــرای اقشار جامعه دارد جلوه گاه باشکوه ترین عواطف انسانی دیده ام. از صفحه حوادث میتوان پلی برای پیوند قلبها و اشاعه زیباییها و مهربانیها ساخت. سال 72 در صفحه حوادث روزنامه ایران برای آزادی زندانیان بدهکار دست نیاز بسوی مردم مهربان دراز کردیم و در آستانه نوروز توانستیم با یاری نیکوکاران صدها زندانی را که به خاطر بدهکاری اندک، ماهها یا سالها در بند بودهاند به خانواده هایشان برگردانیم و پس از آن این رسم خوشایند انسانی با استقبال برنامه سازان صداو سیما هم روبه رو شد که هر سال به مناسبتهای مختلف به آزاد کردن زندانیان بدهکار با کمکهای مردمی همت میکنند. یا دراقدامی دیگر با راهاندازی ستون جویندگان عاطفه، خبرنگاران گروه حوادث طی سالها توانستهاند صدها گمشده را به خانواده هایشان برسانند. یا به یاد دارم همزمان با انعکاس آرزوی پسربچهای از یک خانواده فقیر که با نوشتن نامه ای به خدا برای شب عیدش درخواست یک جفت کفش قرمز کرده بود، دهها مادر مهربان شهر در آستانه نوروز با خودرویی پر از کفش و لباس نو برای بچهها و مادر بیسرپرست این خانواده به در خانهشان رفتند.
در آن سال پروفسور «کریستیان بارنارد»- جراح قلب- اهل کیپ تاون در آفریقای جنوبی برای نخستین بار در جهان قلب زن بیست سالهای را که در یک حادثه رانندگی کشته شده بود به بدن مرد 35 سالهای پیوند زد و جهانیان را با شگفتی وصفناپذیری روبهرو کرد.
بعد ازآن بود که جراحان اروپایی حیرت زده از این پیوند از دکتر بارنارد دعوت کردند در سفر به اروپا در یک همایش بزرگ پزشکی نحوه وجزئیات علم پیوند بینظیرش را تشریح کند.یک روز صبح که در تحریریه روزنامه کیهان سرگرم نوشتن بودم حسین عدل سردبیر روزنامه مرا خواست و گفت قرار است تا 10 روز دیگر دکتر بارنارد در راه سفر به اروپا دو روزی را در تهران توقف کند. از این جراح که همه شبکههای خبری با شگفتی درباره عمل جراحیاش هر روز عکسها و گزارشهایی منتشر میکنند دعوت کردهایم به روزنامه کیهان بیاید و در مراسمی که برایش تدارک دیدهایم شرکت کند.
سردبیر با این توضیح از من خواست برنامه ای برای جذابیت مراسم طراحی کنم تا در آن روز اجرا شود.
آن شب تا سحر بیدار مانده بودم تا به یاد نامه ای از یک دختر بیمار افتادم که در کشوی میزم نگه داشته بودم تا در فرصت مناسبی در صفحه حوادث چاپش کنم. هنگام صبح با ورود به تحریریه به دیدن سردبیر رفتم و گفتم: میخواهم برای روز مراسم دیدار دکتر بارنارد از کیهان دختری را انتخاب کنم که در آسایشگاه دختران مسلول بستری است و به تشخیص پزشکان چند ماهی بیشتر زنده نمیماند. این دختر نامه ای به گروه حوادث روزنامه نوشته که حاضر است پیش از مردن، قلبش را به دکتر بارنارد ببخشد تا به جای قلب از کارافتاده یک دختر ایرانی به سینهاش پیوند بزند. من تصمیم دارم پیش از سفر دکتر بارنارد به ایران نامه تکان دهنده این دختر مسلول را همراه با عکس و شرح زندگیاش در صفحه حوادث منتشر کنم و روزی هم که دکتر به روزنامه کیهان میآید آن دختر را به این جراح معرفی کنیم تا خود تصمیمش را اعلام کند.
سردبیر که از شنیدن این پیشنهاد به هیجان آمده بود گفت: همین امروز همراه با یکی از عکاسان روزنامه به آسایشگاه مسلولان بروید و از این دختر عکسها و گزارشهای مفصلی تهیه کنید که هر روز تا رسیدن دکتر بارنارد به تهران در صفحه حوادث چاپ شود.عصر همان روز همراه با مرحوم حسین پرتوی، عکاس جوان و پرشور کیهان سوار جیپ روزنامه شدیم و برای دیدن دختر مسلول که مریم نام داشت به آسایشگاه دختران مسلول رفتیم.
با عبورازمحلهای قدیمی از یک جاده مارپیچ خاکی گذشتیم و بر فراز تپه ای وارد باغ بزرگ پردرختی شدیم. بعد هم در میانه باغ پای پلههای یک قصر سفید به جا مانده از عصر قاجار که آسایشگاه دختران مسلول بود از جیپ پیاده شدیم.هنگامی که از پلههای این عمارت قدیمی بالا میرفتیم کنار پلکان در زیر شاخههای یک درخت کهنسال اقاقیا چشممان به دختر بیماری افتاد که روی یک تخت بیمارستانی خوابانده بودند و با ماسکی که بر چهره داشت از یک کپسول اکسیژن کنار تختش بسختی نفس میکشید. در چشمهای نگران کم فروغش سایه مرگ نشسته بود.
از پرستاری پرسیدم چرا تخت این بیمار را بیرون از سالن آسایشگاه گذاشته اند؟
گفت به تشخیص پزشکان هر بیماری را پیش از مردن، با تختش از آسایشگاه بیرون میآوریم و زیر این درخت میگذاریم تا مرگش باعث ترس و نگرانی بیماران دیگر نشود. بعد هم با لبخند محزونی ادامه داد: سرنوشت همه زن ها و دخترهایی که در این آسایشگاه بستری هستند در زیر این درخت چنار به آخر خواهد رسید.
وقتی وارد سالن آسایشگاه شدیم یکی از پزشکان برای ما توضیح داد: در این آسایشگاه حدود 30 زن و دختر مسلول بستری هستند که به علت پیشرفت سل معالجه شان در ایران ممکن نیست خانوادههای کم درآمد این دختران را از شهرها و روستاهای دور و نزدیک به این آسایشگاه سپردهاند تا زمان مرگشان برسد. همه این بیماران طبق تشخیص دکترها تا چند ماه و حداکثر تا یک سال زنده میمانند تا روزی عمرشان در زیر آن درخت اقاقیا به آخر برسد. چارهای هم جز این نداریم. از رئیس آسایشگاه خواستیم ترتیبی بدهد تا با دختری به نام مریم 18 ساله در ایوان ملاقات کنیم.چند دقیقه بعد مریم همراه با چند دختر بیمار که از دوستانش بودند از راه رسیدند که چراغ زندگی آنها نیز به تشخیص پزشکان 6 ماه و حداکثر تا یک سال دیگر خاموش میشد.
در میان جمع دختران چشمم به مریم افتاد که زیبایی و معصومیت در چهرهاش پیدا بود. 18 سال داشت و دختر یک ماهیگیر گیلانی بود که به گفته پزشک همراه اگر به بیمارستانی در اروپا منتقل میشد احتمال معالجهاش وجود داشت و گرنه با بستری بودن در این آسایشگاه چند ماهی بیشتر زنده نخواهد ماند.مریم گفت تا یک سال پیش با پدرش در یک کلبه ساحلی زندگی میکرد. سال سوم دبیرستان بود که به بیماری سل مبتلا شد. به یاد میآورد وقتی بیماری سل او را از پا انداخت هفتهای یک بار پدر تهیدستش او را بر پشتش میگرفت و با پای پیاده به کنار جادهای در دو کیلومتری ساحل میبرد که با یک خودروی گذری او را برای معالجه به شهر رشت برساند. تا اینکه پزشک معالجش گفت دیگر از دستش کاری برای درمان دخترش برنمی آید و باید او را برای معالجه به تهران ببرد.مریم گفت: پدرم من را به تهران آورد اما پس از یک ماه معالجه، دیگر پولی نداشت که برای ادامه درمانم در یک بیمارستان بستری ام کند و به ناچار شش ماه پیش مرا به این آسایشگاه سپرد و رفت.
پرسیدم به روزنامه کیهان نامه نوشتهای و داوطلب شدهای قلبت را پیش از مردن به دکتر بارنارد هدیه کنی تا به جای قلب بیمار دختری پیوند بزند؟
با شنیدن این حرف گفت: بله درست است.چراکه به تشخیص دکترها اگر برای معالجه به خارج میرفتم امیدی به نجاتم بود. اما جز پدر فقیر ماهیگیرم کسی را ندارم که خرج این سفر را بدهد. فکر کردم حالا که میدانم چند ماه بیشتر زنده نمیمانم پس خوب است با اهدای قلبم انسان دیگری را نجات بدهم و...
درحالی که با شنیدن این حرفهای پراحساس دختر جوان بغضی عمیق گلویم را میفشرد، گفتم من میتوانم با انعکاس سرگذشت غم انگیزت در صفحه حوادث با کمک پدران، مادران و دختران پولی برای سفر تو به اروپا و معالجه ات در یک بیمارستان مجهز جمعآوری کنم.
بعد با دخترک، خداحافظی کردم وهنگام خروج از آسایشگاه دیدم تخت زیر درخت اقاقیا خالی است. چرا که دختر بیمار نگون بخت مرده بود و...
در بازگشت به روزنامه وقتی ماجرای زندگی مریم و شرح حال دختران ساکن آسایشگاه مسلولان را برای سردبیر تعریف کردم با هیجان خاصی گفت: همین حالا بشین گزارش ات را مفصل بنویس که باید از فردا چاپش کنیم.
عصر روز بعد روزنامه کیهان با عکس بزرگی از مریم در صفحه اول منتشر شد و درشتترین تیتر صفحه این بود: «قلبم را به دکتر بارنارد میبخشم.»
تمامی صفحه حوادث روزنامه به گزارش احساسی من اختصاص داشت که درباره مریم و دیگر دختران ساکن آسایشگاه مسلولان نوشته بودم.
انتشار این گزارش بازتابهای گسترده و کم سابقهای در جامعه به وجود آورد و چــــــــــــــنان عواطف خانوادهها را بر انگیخت که پس از انتشار روزنامه طنین زنگ تلفنهای تحریریه کیهان بیآنکه لحظهای قطع شود در فضای سالن پیچید. درمیان انبوه تماس گیرندگان، مادران پیر و جوانی بودند که گاه با بغض و گریه میگفتند: این دختر نباید بمیرد. حاضریم هزینه سفرش را به خارج تأمین کنیم تا نجات پیدا کند.
و بسیاری هم از وزارت بهداری و دولت میخواستند با تغییر قانون به همه بیماران ساکن آسایشگاه مسلولان اجازه داده شود با کمک مالی مردم نیکوکار برای معالجه به کشورهای اروپایی سفر کنند تا در گوشه آسایشگاه در انتظار مرگ نمانند.
با چنین جنبش عاطفی که از میان خانوادهها برخاسته بود تصمیم گرفته شد با یاری هموطنان مهربان و خیرخواه حسابی بانکی باز شود تا مریم و دیگر دختران مسلول ساکن آسایشگاه بتوانند برای معالجه به کشورهای اروپایی فرستاده شوند. در این میان برای رسیدن به این هدف شش روز تا آمدن پروفسور بارنارد به ایران مهلت داشتم.
در شماره روز بعد با تیتر درشت درکیهان خواسته خانوادهها را منعکس کردیم: «مریم نباید بمیرد.»
پس ازآن روزانه گروههایی از مردم و دختران مدارس تهران همراه با معلمانشان و کارکنان سازمانها و مؤسسات مختلف در صفهای بلندی وارد باغ آسایشگاه میشدند و با سخنرانیها، قرائت بیانیه و سر دادن شعارهایی از مقامات دولتی میخواستند با لغو ممنوعیت قانونی اجازه سفر برای معالجه به همه بیماران از جمله دختران ساکن آسایشگاه داده شود.سپس به پیشنهاد نیکوکاران به خاطر جمعآوری کمکهای مردمی برای تأمین مخارج سفر مریم به بیمارستانی در آلمان، حسابی را در بانک افتتاح کردیم که با گشایش این حساب گروههای مردمی به شعبههای بانک هجوم آوردند تا کمکهای خود را برای نجات دختر مسلول گیلانی به این حساب واریز کنند.خبرنگارانی که برای تهیه گزارشهایی از واکنش خیرخواهانه مردم به بانکها سر زده بودند هنگام صبح در میان صف مخصوص کمکهای مردمی دختران نوجوانی را با قلک هایشان دیده بودند که میخواستند با پولهای جمعآوری شدهشان به سفر مریم کمک کنند.
و من هر روز به وزارت بهداری میرفتم و اتاق به اتاق به مسئولان این وزارتخانه سر میزدم و به اصرار و حتی خواهش والتماس از آنها میخواستم با سفر مریم به خارج برای معالجه در آلمان موافقت کنند اما هر روز با وعدههایی من را سر میدواندند.
سرانجام دکتر بارنارد در سر راهش به اروپا به ایران آمد و برای 48 ساعت در تهران ماندگار شد. با آمدنش به روزنامه کیهان مریم با پاهایی لرزان وارد تالار شد و ضمن خوشامد به جراح پرآوازه جهانی گفت: «می دانم تا چند ماه دیگر تسلیم مرگ خواهم شد. اما حاضرم قبل از مردنم قلبم را به شما هدیه کنم تا به سینه یک بیمار پیوند بزنید.»
در این هنگام چشمهای حاضران به اشک نشست و دکتر بارنارد ضمن قدردانی از این بخشش انساندوستانه مریم گفت: امیدوارم راه نجاتی برای شما پیدا شود و این قلب در سینه خودتان سالیانی دراز به تپش ادامه دهد.
سرانجام این مراسم شورانگیز به پایان رسید. دکتر بارنارد به سفرش ادامه داد و من همچنان در راهروهای وزارت بهداری اتاق به اتاق میرفتم تا بتوانم اجازه سفر مریم را به اروپا بگیرم. در حالی که روز به روز این دختر مسلول نحیفتر میشد و روی تختش در آسایشگاه مسلولان چشم به در داشت تا من از راه برسم و مژده سفر را به او برسانم. در همین مدت چند میلیون تومان در حساب بانکیاش پول جمعآوری شده بود که میتوانست هزینه سفر پزشکی و مخارج جراحیاش را در آلمان تأمین کند.
یک ماه از دوندگی هایم برای گرفتن اجازه سفر مریم گذشت و پزشکان هشدار دادند این دختر مسلول چنان ناتوان شده است که اگر اجازه سفر هم بگیرد نمیتواند روی صندلی هواپیما بنشیند. باید در این سفر او را روی یک تخت بیمارستانی خواباند.دراین میان من هر روز با وجدانم درگیر بودم که در خواب و بیداری سرزنشم میکرد: تو خبرنگار مبادا گمان کنی از وجود نحیف یک دختر بیمار با نوشتن گزارشهایی سرشار از احساس سود بردهای و نامی و شهرتی اندک برای خود فراهم آورده ای. اما با مرگ او به خاطر کوتاهی در تلاش برای نجاتش چگونه با وجدانت کنار خواهی آمد؟اما من دست از تلاش برنداشتم و سعی میکردم بتوانم مسئولان وزارت بهداری را وادار کنم طبق روال قانونی دستور دهند یک کمیسیون پزشکی تشکیل شود تا اعضای این کمیسیون نظر بدهند این دختر مسلول در ایران قابل معالجه نیست و باید به خارج از کشور اعزام شود. اما چنین دستوری را نمیدادند. یکی از معاونان وزارت بهداری درباره علت این مخالفت به من گفت: با اعزام این دختر به آلمان مقامات پزشکی اروپایی خواهند گفت پزشکان ایرانی بیبهره از تخصص و علم پزشکی هستند و به این ترتیب اعتبار پزشکیمان از بین میرود .
با ناامیدی به روزنامه برگشتم و وقتی وارد تحریریه شدم یکی از همکارانم گوشی تلفن را به دستم داد و گفت: خانمی از کارخانه معروف آزمایش میخواهد با شما صحبت کند.
خانم آزمایش همسر صاحب کارخانه آزمایش بود گفت: اولاً من حاضرم تمامی هزینه سفر این دختر بیمار از بلیت هواپیما تا مخارج پزشکی در آلمان را تأمین کنم. در ضمن شنیدهام قادر به نشستن روی صندلی هواپیما نخواهد بود. من میتوانم سه بلیت برایش رزرو کنم که یک تخت بیمارستانی را به جای صندلیها کار بگذارند تا دختر بیمار در طول سفر به آلمان روی این تخت بخوابد و یک پرستار مخصوص هم برای مراقبت از او در هواپیما تعیین میکنم. در ضمن پولی را هم که توسط مردم خیرخواه در حساب بانکیاش جمع شده به پدر ماهیگیر این دختر بدهید تا غم نان نداشته باشد. ولی شرطم این است که نامی از من درباره این کمکها در روزنامه برده نشود چون نمیخواهم این تصمیم نوعی شهرت طلبی تلقی شود.
سرانجام پس از یک ماه تلاش و رفت و آمد به وزارت بهداری و گاه با خشم و فریاد توانستم پزشکان عضو کمیسیون پزشکی را وا دارکنم گواهی سفر مریم به آلمان را صادر کنند.آن روز عصر گواهی کمیسیون پزشکی را گرفتم و با خوشحالی راهی آسایشگاه مسلولان شدم تا خبر سفر مریم را به او بدهم اما وقتی به پای پلههای عمارت قدیمی رسیدم در زیر سایه سار درخت پیر اقاقی، مریم را دیدم که روی تختخواب مرگ خوابیده بود و با کپسول اکسیژن کنار تختش نفس میکشید و پرستارها منتظر بودند که تمام کند. پیش از آنکه ملحفه سفید را به روی صورتش بکشند چشمهایش را دیدم که دردمندانه نگاهم می کند نگاهی که هرگز فراموش نخواهم کرد. پای پله ها نشستم و اشک امانم را برید.اکنون سالیانی است که مریم در خاک خفته، خانم آزمایش اگر زنده است عمرش طولانیتر باشد و کارخانه بزرگ صنعتی آزمایش با همه وسعت و یکتایی در خاورمیانه دیر زمانی است که به تعطیلی کشانده شده است. اما تنها چشمهای مریم است که هنوز در تاریکی شبها در برابرم ظاهر میشود و نگاهش تا اعماق وجودم نفوذ میکند و...