جزئیات زندگی اجتماعی متهم به قتل آتنا
رأی دهید
گفتههای دادستان در حالی است که روز شنبه رئیس قوه قضائیه در دستوری ویژه به دادگستری اردبیل، مسئولان قضائی اردبیل را موظف کرد که پرونده قتل آتنا را در اسرع وقت و به صورت ویژه رسیدگی کنند. این در حالی است که خانواده اسماعیل، متهم به قتل، نیز اعلام کردند در کنار خانواده آتنا هستند و با آنها همدردی کرده و خواستار مجازات اسماعیل هستند. هرچند شرایط برای این خانواده بسیار سخت است و اخبار رسیده حاکی از آن است که اعضای خانواده اسماعیل وضعیت روانی مناسبی ندارند و دختر و پسر بزرگ اسماعیل شوکه شده و واکنشهای روانی شدیدی دارند؛ اما برادر اسماعیل به خبرنگار ما گفته بود: مردم باید حساب آنها را از اسماعیل جدا کنند و اشتباه اسماعیل را به پای آنها ننویسند.
اهالی محله قدیمی خانه پدری اسماعیل میگویند اعضای خانواده او مردمانی آرام و محترم بودند و بعد از آشکارشدن این قتلها مجبور شدند خانهشان را رها کنند و بروند. یکی از همسایهها میگوید اولین روزی که مشخص شد اسماعیل قاتل است، خانوادهاش از ترس اینکه به خانهشان حمله شود، درها را بسته و هیچکدامشان بیرون نیامدند و حتی چراغ خانه را هم خاموش کردند. در نهایت یکی از همسایهها برایشان نان و مواد غذایی خرید و به آنها داد. فردای آن روز هم مخفیانه شهر را ترک کردند.
وضعیت شهر پارسآباد کمی آرام شده و مردم با توجه به دستورات ویژهای که داده شده، احساس امنیت بیشتری میکنند؛ اما همچنان به خاطر آتنا ماتمزده هستند. پدر و مادر آتنا میگویند اهالی شهر آنها را در این مصیبت تنها نگذاشتهاند و هر روز علاوه بر اقوام و نزدیکانشان اهالی شهر هم به دیدن آنها میآیند.
صدایش به لرزه میافتد و صورتش پر از اشک میشود. آسنا، خواهر چهارساله آتنا، چند قدم آن طرفتر در حال بازیکردن است. وقتی بچهها صدای خندهشان بلند میشود، رو به آنها میکند و میگوید: «نخندید، مگر نمیدانید آتنا مرده است». این را میگوید و آرام به بازی خود ادامه میدهد. مادر یکی از دوستان آتنا میگوید: «روزی که آتنا گم شد، همسرم همراه با پدر آتنا تا ساعت پنج صبح دنبالش گشتند. زمانی که او را پیدا نکردند، به اداره پلیس رفتند و موضوع را به آنها گفتند. پریناز، مادر آتنا، تا لحظه آخر امیدوار بود آتنا برگردد، برای پیداشدنش النگوهای دختر کوچکش را نذر کرده بود». دخترش را نشان میدهد: «همبازی آتنا بود. با هم بزرگ شدند، از آن روز که آتنا گم شده، یکسره از خاطراتی که با هم داشتند، حرف میزند. امروز به من میگفت مامان راست میگویند آتنا چند روز دیگر برمیگردد؟». کمی مکث میکند و اشکهایش را پاک میکند. تعدادی از زنان در مجلس ختم درباره مادر اسماعیل حرف میزنند: «اسماعیل با این کار خانواده خودش را هم قربانی کرد. مادرش خیلی خانم خوبی است». «آن روز که همه برای پیداشدن آتنا در مسجد دعا میکردند، مادر اسماعیل قرآن روی سرش گذاشته بود و دعا میکرد هرکسی آتنا را دزدیده، زودتر رازش فاش شود؛ حتی اگر آن شخص از نزدیکان خودش باشد».
خاله بزرگ آتنا سعی میکند با دادن چند قرص آرامبخش به خواهرش کمی او را آرام کند. بعد از آن به گوشهای میرود و گریه میکند: «آتنا را خیلی دوست داشتم. او همیشه درباره آیندهاش با من حرف میزد و میگفت خاله میخواهم درس بخوانم و خانم دکتر بشوم. من از آمپول میترسم، برای همین به مریضهایم قرص میدهم، نه آمپول».
مربی مهدکودک آتنا کمی آنطرفتر اشک میریزد و بیقراری میکند: «آتنا خیلی دختر باهوش و مؤدبی بود. آتنا خیلی بچه معصومی بود. بعد از اتمام دوره پیشدبستانی در کلاس زبان ثبتنام کرد و میخواست تابستان زبان بخواند. چند روز بعد از آن عکس آتنا را درحالیکه زیر آن نوشته شده بود «گمشده» و خانوادهاش دنبالش میگشتند، در فضای مجازی دیدم، با دیدن عکس آتنا شوکه شدم. باورم نمیشد. با مادرش تماس گرفتم و متوجه شدم خبر درست است. بعد از آن روز خانواده بچهها با من تماس میگرفتند. سراغ آتنا را از من میگرفتند. اول فکر کردیم به خاطر طلاهایش او را دزدیدهاند و امیدوار بودیم پیدا بشود؛ اما تقریبا بعد از ٢٠ روز گفتند به قتل رسیده. اصلا باورم نشد، شوک بزرگی بود. بعد از شنیدن این خبر حالم خیلی بد شد. هرگز فکر نمیکردم چنین آدمی در شهر ما و میان ما زندگی میکند. چطور آدم میتواند این بلا را سر دختربچهای معصوم بیاورد. هر بلایی هم سر قاتل بیاورند، کم است. حالا فقط از خدا میخواهم به خانوادهاش صبر بدهد». از کیف مشکی که کنارش است، تلفن همراهش را بیرون میآورد و فیلم روز آخر دوره پیشدبستانی آتنا را نشان میدهد. «از آن روز فقط فیلمها و نقاشیهای آتنا را نگاه میکنم و گریه میکنم».
مغازه دوست پدر آتنا
لباس مشکی به تن دارد در گوشهای از مغازه نشسته و به گوشهای خیره شده است. حتی صدای پای دختربچه کوچکی که با مادرش برای خریدن لباس وارد مغازه شدهاند هم او را از فکر و خیال بیرون نمیکشد. دختربچه بدون اینکه بداند در چند قدمی این مغازه، آتنا مورد آزار و اذیت قرار گرفته است، لباس صورتیرنگی را به مادرش نشان میدهد. زمانی که قیمت لباس را از حسن، صاحب مغازه، میپرسند از جایش بلند میشود. حسن از دوستان قدیمی بهنام پدر آتنا است، او میگوید: «مرگ آتنا شوک بزرگی برای ما بود. از روزی که آتنا گم شد، هر روز با بهنام دنبالش میگشتیم تا اینکه اسماعیل دستگیر شد. مغازه اسماعیل چند متر با مغازه من فاصله دارد. تقریبا هر روز او را میدیدم. همه مغازهداران این راسته از او شاکی بودند، مرد خوبی نبود. همیشه از میوهفروشی که در همسایگیاش بود، دزدی میکرد. بعد از گمشدن آتنا چند بار با من حرف زد و گفت آتنا مثل دختر خودم است اگر کمکی از من برمیآید، بگوید. آن روزها هرگز نمیدانستم با قاتل آتنا حرف میزنم.
بعد از چند روز یک نفر خودش را حلقآویز کرد. اسمش پیام بود. همه فکر کردند کار همان مرد است. مدتی پیش از همسرش جدا شده و معتاد بود. فکر میکنم خودش از این زندگیاش خسته شده بود. بعد از دستگیرشدن اسماعیل، دوستانم به من میگفتند اسماعیل را همیشه در جمع مردمی که برای پیداکردن آتنا کمک میکردند، دیدهاند و همش آن اطراف پرسه میزد و از مردم اطلاعات میگرفت. روزی هم که پیام مرد، معتادی که در پارسآباد خودکشی کرد، جزء اولین نفرهایی بود که خودش را به آنجا رساند. حتی یکی از دوستانم به من گفت اسماعیل آنجا سعی میکرد بگوید پیام بلایی سر آتنا آورده است برای همین خودکشی کرده. بعد از اینکه پیام خودکشی کرد، همه فکر میکردند او از سرنوشت آتنا خبر داشته است و به همین خاطر خودش را کشته. زمان گمشدن آتنا شایعات زیادی در شهر پیچید، عدهای میگفتند یک فرد بانهای که پدرش به او بدهکار است، او را دزدیده است. یک عده میگفتند داعش بلایی سرش آورده. حتی تعدادی از مردم شایعه کرده بودند پدرش آتنا را فروخته؛ درحالیکه بهنام عاشق آتنا بود». آهی میکشد و کمی مکث میکند: «بعد از اینکه مأموران پلیس دوربینهای اطراف را بررسی کردند، اسماعیل مظنون اصلی پرونده شناخته شد. به نظر من اسماعیل انسان باهوشی بود و برای قتلهایش برنامهریزی میکرد؛ به همین خاطر بعد از قتل اول و دوم دستگیر نشد. حتی زمانی هم که در بازداشتگاه بود، به همسرش خبر رسانده بود من مواد مخدر در پارکینگ دارم تا او جسد را پیدا کند و آن را مخفی کند؛ اما همسرش همهچیز را به برادر اسماعیل گفت و آنها هم مأموران را در جریان گذاشتند.
همسایههای متهم به قتل از سالهای آشنایی میگویند
پدر، مادر و برادران اسماعیل خانه را ترک کردهاند و کسی داخل ساختمان نیست. چند مرد داخل آژانس نشستهاند و با یکدیگر درباره اتفاقاتی که در پارسآباد افتاده است، حرف میزنند. یکی از آنها که لباس مشکی به تن دارد، میگوید: «نزدیک ٢٠ سال است که خانواده آنها را میشناسم. خودش را خیلی کم میدیدم؛ اما خانوادهاش را خوب میشناسم، انسانهای آبرومندی هستند. شنیده بودم که قبلا میخواسته به یک دختر تجاوز کند؛ اما یکی از همسایهها متوجه شد و دختر را از دست اسماعیل نجات داد. برادر کوچکش خیلی مرد خوبی است. پدرشان سالهاست در ترمینال پارسآباد جارچی است». درحالیکه به ما چای تعارف میکند، ادامه میدهد «یکی از عموهایش را چندین سال قبل اعدام کردند. یکی از همسایهها میگفت عموی اسماعیل یکی را به قتل رسانده است؛ برای همین هم اعدام شد؛ اما من راست و دروغش را نمیدانم. وقتی آتنا گم شد، اصلا فکرش را هم نمیکردیم اسماعیل او را دزدیده باشد. هنوز هم باورمان نمیشود. آن روزها همه مردم شهر متأسف بودند. برادران اسماعیل هم مثل همه ما ناراحت بودند؛ حتی برادران او هم عکس آتنا را روی پروفایل تلگرامشان گذاشته بودند. اصلا قیافه اسماعیل نشان نمیداد که قاتل باشد. یکی از برادرانش خیاط است. همیشه او را در محل میدیدم؛ اما از آن روز که گفته شد اسماعیل آتنا را به قتل رسانده، دیگر هیچیک از افراد خانوادهاش را در محل ندیدیم. آنها همه به خاطر داشتن چنین برادری ناراحت هستند».
کمی آن طرفتر از آژانس مرد میانسالی با موهای کمپشت در محل قدم میزند: «از سال ٦٩ اسماعیل و خانوادهاش را میشناسم. اسماعیل خیلی وقت است از این محل رفته. بچگی آرامی داشت زیاد با کسی حرف نمیزد، خیلی زود درسش را ول کرد و به کار رنگرزی مشغول شد. در کار خودش خیلی حرفهای بود. حدود ٢٠ سال پیش هم یک بچه را به زور به خانه آورده بود. همسایهها ریختند سرش و نزدیک بود او را بکشند. بعد از آن ماجرا همسر اولش از او طلاق گرفت. آن زمان خانواده شاکی که یک دختربچه کوچک بود، به خاطر آبرویشان شکایتشان را ادامه ندادند».
درست نزدیک خانه پدری اسماعیل دختربچه کوچکی وارد سوپرمارکت میشود. هزار تومانی را که در دستش مچاله کرده است، به دست مرد جوانی که در مغازه کار میکند، میدهد و از یخچال یک بستنی برمیدارد. مرد جوان میگوید که او را میشناسد: «اسماعیل شخصیت مرموزی داشت. فقط هنگامی که به خانه پدریاش میآمد، او را میدیدم. خانوادهاش همیشه از این مغازه خرید میکردند. مادرش خیلی خانم مؤمن و خوبی است. خیلی از همسایهها اگر بیماری داشتند، به خانهها آنها میرفتند تا مادر اسماعیل برایشان دعا بخواند و بهبود پیدا کنند. همه برادرانش را میشناسم. یکی از برادرانش دوست صمیمی من است؛ اما از آن روز به بعد کسی از آنها خبر ندارد. هر کسی چیزی میگوید. یک عده میگویند به تبریز رفتهاند و یک عده میگویند رفتهاند به اردبیل. اسماعیل چند سابقه کیفری داشت؛ اما زمانی که پلیس او را به خاطر قتل یک زن بازداشت کرده بود، آزادش کردند و دادگاهی نشد. شاید اسماعیل به تعداد بیشتری از زنان و بچهها تجاوز کرده باشد؛ اما قربانیان به خاطر آبرویشان شکایت نکرده باشند. زمانی که اسماعیل دستگیر شد، ما فکر میکردیم چون مغازهاش نزدیک محل کار پدر آتنا بود، به او مشکوک شدند».
خانه و پارکینگ خانه اسماعیل، متهم به قتل دختر هفتساله پارسآبادی، پلمب شده است. خانه در شهرک فجر پارسآباد است. چند مرد در گوشهای از خیابان ایستادهاند. مرد جوانی به آنها سلام میکند و وارد جمعشان میشود. یکی از آنها که خانواده اسماعیل را خوب میشناسد، میگوید: «١٥ سال است که همسایه اسماعیل هستم. ١٠ سال پیش زمانی که من دبیرستانی بودم، با یک خانم رابطه نامشروع داشته. آن زمان یک سال به زندان رفت. آن زمان هم زن و بچه داشت. شنیدم پدرش گفته بود اگر اسماعیل آزاد بود، ما خودمان اعدامش میکردیم. اسماعیل هر روز ساعت ٩ صبح از خانه بیرون میرفت و شب دیروقت به خانه برمیگشت».
اسماعیل قصد ازدواج مجدد داشت
شش ماه پیش خانمی جوانی که تقریبا ٣٠ساله بود، به این محل آمد و درباره اسماعیل تحقیق میکرد. آن روز من در حال رفتن به محل کارم بودم که آن زن جوان را دیدم. درباره اسماعیل از من پرسید و گفت مدتی پیش اسماعیل به خواستگاری یکی از زنان فامیلشان که در روستایی اطراف پارسآباد زندگی میکند، رفته است. زمانی که به او گفتم اسماعیل زن و بچه دارد، جا خورد و گفت که اسماعیل به آنها گفته سالها پیش همسرش را طلاق داده است و تنها زندگی میکند. در کل آدم خوبی نبود. جدیدا یک فیلم در فضای مجازی پخش شده است که نشان میدهد اسماعیل در حال دزدی از مغازه همسایهاش است. متأسفانه زمانی که مأموران اسماعیل را بازداشت کردند، از ما که همسایه او هستیم، تحقیق نکردند. من شنیدم به مأموران گفته بود که پارکینگ مال خودش نیست و مأموران آنجا را نگشته بودند. شاید اگر از ما تحقیق میشد، میتوانستیم به آنها کم کنیم تا راز گمشدن آتنا زودتر فاش شود».
سری تکان میدهد و ادامه میدهد: «شب قبل از پیداشدن جسد آتنا، برادر اسماعیل را دیدم، چهرهاش خیلی وحشتزده بود. فکر کنم همان شب جسد آتنا را پیدا کرده بود، برای همین خیلی آشفته به نظر میرسید. فقط یک سلاموعلیک کردیم و سریع از کنارم رد شد. فردای آن روز ساعت هفت صبح دیدم برادر اسماعیل که مستأجرش بود، همراه زن و بچهاش و خانواده اسماعیل از خانه خارج شدند و خانه را ترک کردند. ساعت پنج عصر هم مأموران وارد خانه شدند و جسد آتنا را کشف کردند. آن روز همه مردم شهر به اینجا آمده بودند و فریاد میزدند اعدام، اعدام. من شنیدم از زمانی که مشخص شده اسماعیل قاتل آتناست، خانههای این محل افت قیمت پیدا کردهاند».
مزار آتنا زیر لایه قطوری از گلهای قرمز، زرد و سفید پنهان شده است. زن میانسالی همراه با دختر، داماد و نوهاش به مزار آتنا نزدیک میشوند. روی زمین زانو میزند، اشک از چشمهایش جاری میشود و زیرلب دعا میخواند: «ساکن پارسآباد هستم، خانواده آتنا را نمیشناسم، اما از آن روزی که شنیدم چه اتفاقی برای آتنا افتاده است، آرام و قرار ندارم، برای همین به اینجا آمدهام تا برایش دعا کنم». درحالیکه اشک گوشه چشمش را پاک میکند، ادامه میدهد: «وقتی این خبر را شنیدم، بسیار ناراحت شدم و قندم بالا رفت. نتوانستم در خانه بمانم، چادرم را سرم کردم و به خانه آتنا رفتم تا در کنار خانوادهاش باشم. زمانی که آتنا گم شده بود و همه دنبال او میگشتند، من به امامزاده «سیدعلیش» آمدم و نذر کردم که آتنا پیدا شود. هرگز فکر نمیکردم یکی از مردم پارسآباد بلایی سر آتنا آورده باشد. اسماعیل آبروی شهرمان را برد. سزای او فقط مرگ است. من بهعنوان یکی از شهروندان این شهر حاضر هستم برای اعدامش کمک کنم، حتی اگر تفاضل دیه بخواهند، من کمک میکنم تا قاتل آتنا اعدام شود. اعدام برای این آدم کم است.
خاله بزرگ آتنا سعی میکند با دادن چند قرص آرامبخش به خواهرش کمی او را آرام کند. بعد از آن به گوشهای میرود و گریه میکند: «آتنا را خیلی دوست داشتم. او همیشه درباره آیندهاش با من حرف میزد و میگفت خاله میخواهم درس بخوانم و خانم دکتر بشوم. من از آمپول میترسم، برای همین به مریضهایم قرص میدهم، نه آمپول».
مربی مهدکودک آتنا کمی آنطرفتر اشک میریزد و بیقراری میکند: «آتنا خیلی دختر باهوش و مؤدبی بود. آتنا خیلی بچه معصومی بود. بعد از اتمام دوره پیشدبستانی در کلاس زبان ثبتنام کرد و میخواست تابستان زبان بخواند. چند روز بعد از آن عکس آتنا را درحالیکه زیر آن نوشته شده بود «گمشده» و خانوادهاش دنبالش میگشتند، در فضای مجازی دیدم، با دیدن عکس آتنا شوکه شدم. باورم نمیشد. با مادرش تماس گرفتم و متوجه شدم خبر درست است. بعد از آن روز خانواده بچهها با من تماس میگرفتند. سراغ آتنا را از من میگرفتند. اول فکر کردیم به خاطر طلاهایش او را دزدیدهاند و امیدوار بودیم پیدا بشود؛ اما تقریبا بعد از ٢٠ روز گفتند به قتل رسیده. اصلا باورم نشد، شوک بزرگی بود. بعد از شنیدن این خبر حالم خیلی بد شد. هرگز فکر نمیکردم چنین آدمی در شهر ما و میان ما زندگی میکند. چطور آدم میتواند این بلا را سر دختربچهای معصوم بیاورد. هر بلایی هم سر قاتل بیاورند، کم است. حالا فقط از خدا میخواهم به خانوادهاش صبر بدهد». از کیف مشکی که کنارش است، تلفن همراهش را بیرون میآورد و فیلم روز آخر دوره پیشدبستانی آتنا را نشان میدهد. «از آن روز فقط فیلمها و نقاشیهای آتنا را نگاه میکنم و گریه میکنم».
لباس مشکی به تن دارد در گوشهای از مغازه نشسته و به گوشهای خیره شده است. حتی صدای پای دختربچه کوچکی که با مادرش برای خریدن لباس وارد مغازه شدهاند هم او را از فکر و خیال بیرون نمیکشد. دختربچه بدون اینکه بداند در چند قدمی این مغازه، آتنا مورد آزار و اذیت قرار گرفته است، لباس صورتیرنگی را به مادرش نشان میدهد. زمانی که قیمت لباس را از حسن، صاحب مغازه، میپرسند از جایش بلند میشود. حسن از دوستان قدیمی بهنام پدر آتنا است، او میگوید: «مرگ آتنا شوک بزرگی برای ما بود. از روزی که آتنا گم شد، هر روز با بهنام دنبالش میگشتیم تا اینکه اسماعیل دستگیر شد. مغازه اسماعیل چند متر با مغازه من فاصله دارد. تقریبا هر روز او را میدیدم. همه مغازهداران این راسته از او شاکی بودند، مرد خوبی نبود. همیشه از میوهفروشی که در همسایگیاش بود، دزدی میکرد. بعد از گمشدن آتنا چند بار با من حرف زد و گفت آتنا مثل دختر خودم است اگر کمکی از من برمیآید، بگوید. آن روزها هرگز نمیدانستم با قاتل آتنا حرف میزنم.
بعد از چند روز یک نفر خودش را حلقآویز کرد. اسمش پیام بود. همه فکر کردند کار همان مرد است. مدتی پیش از همسرش جدا شده و معتاد بود. فکر میکنم خودش از این زندگیاش خسته شده بود. بعد از دستگیرشدن اسماعیل، دوستانم به من میگفتند اسماعیل را همیشه در جمع مردمی که برای پیداکردن آتنا کمک میکردند، دیدهاند و همش آن اطراف پرسه میزد و از مردم اطلاعات میگرفت. روزی هم که پیام مرد، معتادی که در پارسآباد خودکشی کرد، جزء اولین نفرهایی بود که خودش را به آنجا رساند. حتی یکی از دوستانم به من گفت اسماعیل آنجا سعی میکرد بگوید پیام بلایی سر آتنا آورده است برای همین خودکشی کرده. بعد از اینکه پیام خودکشی کرد، همه فکر میکردند او از سرنوشت آتنا خبر داشته است و به همین خاطر خودش را کشته. زمان گمشدن آتنا شایعات زیادی در شهر پیچید، عدهای میگفتند یک فرد بانهای که پدرش به او بدهکار است، او را دزدیده است. یک عده میگفتند داعش بلایی سرش آورده. حتی تعدادی از مردم شایعه کرده بودند پدرش آتنا را فروخته؛ درحالیکه بهنام عاشق آتنا بود». آهی میکشد و کمی مکث میکند: «بعد از اینکه مأموران پلیس دوربینهای اطراف را بررسی کردند، اسماعیل مظنون اصلی پرونده شناخته شد. به نظر من اسماعیل انسان باهوشی بود و برای قتلهایش برنامهریزی میکرد؛ به همین خاطر بعد از قتل اول و دوم دستگیر نشد. حتی زمانی هم که در بازداشتگاه بود، به همسرش خبر رسانده بود من مواد مخدر در پارکینگ دارم تا او جسد را پیدا کند و آن را مخفی کند؛ اما همسرش همهچیز را به برادر اسماعیل گفت و آنها هم مأموران را در جریان گذاشتند.
پدر، مادر و برادران اسماعیل خانه را ترک کردهاند و کسی داخل ساختمان نیست. چند مرد داخل آژانس نشستهاند و با یکدیگر درباره اتفاقاتی که در پارسآباد افتاده است، حرف میزنند. یکی از آنها که لباس مشکی به تن دارد، میگوید: «نزدیک ٢٠ سال است که خانواده آنها را میشناسم. خودش را خیلی کم میدیدم؛ اما خانوادهاش را خوب میشناسم، انسانهای آبرومندی هستند. شنیده بودم که قبلا میخواسته به یک دختر تجاوز کند؛ اما یکی از همسایهها متوجه شد و دختر را از دست اسماعیل نجات داد. برادر کوچکش خیلی مرد خوبی است. پدرشان سالهاست در ترمینال پارسآباد جارچی است». درحالیکه به ما چای تعارف میکند، ادامه میدهد «یکی از عموهایش را چندین سال قبل اعدام کردند. یکی از همسایهها میگفت عموی اسماعیل یکی را به قتل رسانده است؛ برای همین هم اعدام شد؛ اما من راست و دروغش را نمیدانم. وقتی آتنا گم شد، اصلا فکرش را هم نمیکردیم اسماعیل او را دزدیده باشد. هنوز هم باورمان نمیشود. آن روزها همه مردم شهر متأسف بودند. برادران اسماعیل هم مثل همه ما ناراحت بودند؛ حتی برادران او هم عکس آتنا را روی پروفایل تلگرامشان گذاشته بودند. اصلا قیافه اسماعیل نشان نمیداد که قاتل باشد. یکی از برادرانش خیاط است. همیشه او را در محل میدیدم؛ اما از آن روز که گفته شد اسماعیل آتنا را به قتل رسانده، دیگر هیچیک از افراد خانوادهاش را در محل ندیدیم. آنها همه به خاطر داشتن چنین برادری ناراحت هستند».
کمی آن طرفتر از آژانس مرد میانسالی با موهای کمپشت در محل قدم میزند: «از سال ٦٩ اسماعیل و خانوادهاش را میشناسم. اسماعیل خیلی وقت است از این محل رفته. بچگی آرامی داشت زیاد با کسی حرف نمیزد، خیلی زود درسش را ول کرد و به کار رنگرزی مشغول شد. در کار خودش خیلی حرفهای بود. حدود ٢٠ سال پیش هم یک بچه را به زور به خانه آورده بود. همسایهها ریختند سرش و نزدیک بود او را بکشند. بعد از آن ماجرا همسر اولش از او طلاق گرفت. آن زمان خانواده شاکی که یک دختربچه کوچک بود، به خاطر آبرویشان شکایتشان را ادامه ندادند».
درست نزدیک خانه پدری اسماعیل دختربچه کوچکی وارد سوپرمارکت میشود. هزار تومانی را که در دستش مچاله کرده است، به دست مرد جوانی که در مغازه کار میکند، میدهد و از یخچال یک بستنی برمیدارد. مرد جوان میگوید که او را میشناسد: «اسماعیل شخصیت مرموزی داشت. فقط هنگامی که به خانه پدریاش میآمد، او را میدیدم. خانوادهاش همیشه از این مغازه خرید میکردند. مادرش خیلی خانم مؤمن و خوبی است. خیلی از همسایهها اگر بیماری داشتند، به خانهها آنها میرفتند تا مادر اسماعیل برایشان دعا بخواند و بهبود پیدا کنند. همه برادرانش را میشناسم. یکی از برادرانش دوست صمیمی من است؛ اما از آن روز به بعد کسی از آنها خبر ندارد. هر کسی چیزی میگوید. یک عده میگویند به تبریز رفتهاند و یک عده میگویند رفتهاند به اردبیل. اسماعیل چند سابقه کیفری داشت؛ اما زمانی که پلیس او را به خاطر قتل یک زن بازداشت کرده بود، آزادش کردند و دادگاهی نشد. شاید اسماعیل به تعداد بیشتری از زنان و بچهها تجاوز کرده باشد؛ اما قربانیان به خاطر آبرویشان شکایت نکرده باشند. زمانی که اسماعیل دستگیر شد، ما فکر میکردیم چون مغازهاش نزدیک محل کار پدر آتنا بود، به او مشکوک شدند».
خانه و پارکینگ خانه اسماعیل، متهم به قتل دختر هفتساله پارسآبادی، پلمب شده است. خانه در شهرک فجر پارسآباد است. چند مرد در گوشهای از خیابان ایستادهاند. مرد جوانی به آنها سلام میکند و وارد جمعشان میشود. یکی از آنها که خانواده اسماعیل را خوب میشناسد، میگوید: «١٥ سال است که همسایه اسماعیل هستم. ١٠ سال پیش زمانی که من دبیرستانی بودم، با یک خانم رابطه نامشروع داشته. آن زمان یک سال به زندان رفت. آن زمان هم زن و بچه داشت. شنیدم پدرش گفته بود اگر اسماعیل آزاد بود، ما خودمان اعدامش میکردیم. اسماعیل هر روز ساعت ٩ صبح از خانه بیرون میرفت و شب دیروقت به خانه برمیگشت».
شش ماه پیش خانمی جوانی که تقریبا ٣٠ساله بود، به این محل آمد و درباره اسماعیل تحقیق میکرد. آن روز من در حال رفتن به محل کارم بودم که آن زن جوان را دیدم. درباره اسماعیل از من پرسید و گفت مدتی پیش اسماعیل به خواستگاری یکی از زنان فامیلشان که در روستایی اطراف پارسآباد زندگی میکند، رفته است. زمانی که به او گفتم اسماعیل زن و بچه دارد، جا خورد و گفت که اسماعیل به آنها گفته سالها پیش همسرش را طلاق داده است و تنها زندگی میکند. در کل آدم خوبی نبود. جدیدا یک فیلم در فضای مجازی پخش شده است که نشان میدهد اسماعیل در حال دزدی از مغازه همسایهاش است. متأسفانه زمانی که مأموران اسماعیل را بازداشت کردند، از ما که همسایه او هستیم، تحقیق نکردند. من شنیدم به مأموران گفته بود که پارکینگ مال خودش نیست و مأموران آنجا را نگشته بودند. شاید اگر از ما تحقیق میشد، میتوانستیم به آنها کم کنیم تا راز گمشدن آتنا زودتر فاش شود».
سری تکان میدهد و ادامه میدهد: «شب قبل از پیداشدن جسد آتنا، برادر اسماعیل را دیدم، چهرهاش خیلی وحشتزده بود. فکر کنم همان شب جسد آتنا را پیدا کرده بود، برای همین خیلی آشفته به نظر میرسید. فقط یک سلاموعلیک کردیم و سریع از کنارم رد شد. فردای آن روز ساعت هفت صبح دیدم برادر اسماعیل که مستأجرش بود، همراه زن و بچهاش و خانواده اسماعیل از خانه خارج شدند و خانه را ترک کردند. ساعت پنج عصر هم مأموران وارد خانه شدند و جسد آتنا را کشف کردند. آن روز همه مردم شهر به اینجا آمده بودند و فریاد میزدند اعدام، اعدام. من شنیدم از زمانی که مشخص شده اسماعیل قاتل آتناست، خانههای این محل افت قیمت پیدا کردهاند».
مزار آتنا زیر لایه قطوری از گلهای قرمز، زرد و سفید پنهان شده است. زن میانسالی همراه با دختر، داماد و نوهاش به مزار آتنا نزدیک میشوند. روی زمین زانو میزند، اشک از چشمهایش جاری میشود و زیرلب دعا میخواند: «ساکن پارسآباد هستم، خانواده آتنا را نمیشناسم، اما از آن روزی که شنیدم چه اتفاقی برای آتنا افتاده است، آرام و قرار ندارم، برای همین به اینجا آمدهام تا برایش دعا کنم». درحالیکه اشک گوشه چشمش را پاک میکند، ادامه میدهد: «وقتی این خبر را شنیدم، بسیار ناراحت شدم و قندم بالا رفت. نتوانستم در خانه بمانم، چادرم را سرم کردم و به خانه آتنا رفتم تا در کنار خانوادهاش باشم. زمانی که آتنا گم شده بود و همه دنبال او میگشتند، من به امامزاده «سیدعلیش» آمدم و نذر کردم که آتنا پیدا شود. هرگز فکر نمیکردم یکی از مردم پارسآباد بلایی سر آتنا آورده باشد. اسماعیل آبروی شهرمان را برد. سزای او فقط مرگ است. من بهعنوان یکی از شهروندان این شهر حاضر هستم برای اعدامش کمک کنم، حتی اگر تفاضل دیه بخواهند، من کمک میکنم تا قاتل آتنا اعدام شود. اعدام برای این آدم کم است.