ماجرای دختری که پدرش را تا لبه گور برد
رأی دهید
غرق در رویای شهرنشینی بود و پشت به خانواده اش کرد و خواست زندگی جدیدی را با پسر غریبه آغاز کند اما از خود نپرسید آیا پسر غریبه به دختری که به خانواده خودش پشت کرده و حیثیت آن ها را بر باد داده برای زندگی مشترک اعتماد می کند؟
حالا که پدرش روی تخت بیمارستان و مادربزرگش را از دست داده است به حماقتش و این که چطور اینقدر راحت اسیر هوسرانی پسری شده است می خندد. او حالا نه تنها از رویاهایش دور شده است بلکه دیگر زندگی اش را هم نابود شده می بیند. او قصه تلخ زندگی اش را برای ما این گونه بازگو می کند.
خوشبختی را زندگی در شهر می پنداشتم و فکر می کردم دوست شدن، به نوعی با یک آدم با کلاس و خوشتیپ برای آدم خوشبختی می آورد ولی فهمیدم که خوشبختی در پاکدامنی است و عشق به پدر ومادر ورزیدن نه دل بستن به یک آدم غریبه که هیچ شناختی از او نداری .دختر بزرگ خانواده بودم و در روستا زندگی می کردیم . پدر و مادرم هر دو بیسواد بودند به همین دلیل هم کاری به تحصیلم نداشتند.
معلولیت پدرم باعث شده بود برخی بچه ها مدام من را مسخره کنند تا این که تصمیم گرفتم ترک تحصیل و در کارهای خانه به مادرم کمک کنم تا حداقل از نیش و کنایه اطرافیانم دور باشم. زیاد به زندگی در شهر آشنا نبودم شاید سالی یک بار به شهر رفت و آمد می کردم. یکی از دوستانم که در شهر تحصیل می کرد هر بار که از شهر به روستا بر می گشت به سراغ من می آمد و از خوبی ها و جاهای دیدنی شهر برایم تعریف می کرد.
آخرین باری که از شهر به خانه ما آمد، من را به گوشه ای برد و گفت می خواهد مطلب مهمی را به من بگوید، او گفت: در شهر یک دوست پیدا کرده است، اول ناراحت شدم و گفتم من را سر کار گذاشتی مگر دوست پیدا کردن کار خیلی عجیبی است. او با کلی ذوق گفت نه منظورم دوست پسر است. تعجب کردم و گفتم اگر کسی از ماجرا بو ببرد، معلوم نیست خانواده ات چه بلایی سرت می آورند. او اینقدر در گوشم از پسری که با او دوست شده بود گفت تا این که من را هم مجاب کرد تا این کار را تجربه کنم. یک شماره تلفن به من داد و گفت هر وقت دلت گرفت به او زنگ بزن و با او درددل کن.
وقتی اولین بار به او زنگ زدم زبانم از ترس بند آمد و ساکت شدم. ولی او با چرب زبانی من را شیفته خودش کرد. بعد از گذشت مدتی من به شنیدن صدای او معتاد شده بودم و هر روز به او زنگ می زدم . این رابطه تلفنی ما مدتی طول کشید تا این که روزی به من گفت به شهر بروم تا از نزدیک او را ببینم و با هم در مورد آینده خودمان حرف بزنیم . به او گفتم پدرم هرگز اجازه نمی دهد تنها به شهر بیایم، اما او گفت نگران نباش با دوستت که در اینجا درس می خواند، راهی پیدا می کنیم.
روز بعد دوستم با پدرم تماس گرفت و گفت اجازه بدهید چند روزی دخترت با من به شهر بیاید تا حال و هوایش عوض شود. نمی دانم چطور شد که توانست پدرم را راضی کند و من با رضایت پدرم به شهر و به خانه دوستم رفتم و از او خواستم با آن پسر قرار بگذارد تا او را از نزدیک ببینم. زمانی که به همراه دوستم با او قرار گذاشتم آن پسر چرب زبان با یک دسته گل به استقبال ما آمد.
گوشه ای از پارک نشستیم و دوستم به من گفت می روم تا شما راحت تر با هم حرف بزنید. بعد از رفتن دوستم ،او شروع به تعریف و تمجید از خودش کرد و از رویایی که در سر داشت گفت. او با شور و هیجان صحبت می کرد و من فقط گوش می کردم و به نوعی دلباخته حرف های پوچ او شده بودم. در تصوراتم خودم را دختری خوشبخت می دیدم که با پسری با کلاس و خوشتیپ شهری ازدواج کرده است و همه دوستان روستایی به من حسودی خواهند کرد.
چند روزی از پرسه زدن و تفریح در خیابان های شهر گذشت تا این که آن پسر به من پیشنهاد داد دیگر به روستا برنگردم و با او به یکی از شهرهای شمال بروم . اول از شنیدن این حرفش شوکه شدم و ترسیدم و گفتم اگر پدرم بفهمد مرا می کشد و با این کار آبرو و حیثیت خانواده ام می رود. ولی او آنقدر با چرب زبانی در گوش من خواند که من خام و مطیع او شدم.
به من گفت اصلاً نگران نباش وقتی مدتی با هم زندگی کنیم پدرت مجبور خواهد شد به ازدواج ما رضایت بدهد چون اولا آبروی او در خطر است و از همه مهمتر وقتی ببیند دخترش خوشبخت است دیگر بهانه ای ندارد. بعد از شنیدن این حرف ها کمی آرام شدم و به او اعتماد کردم. با او به یکی از شهرهای شمال رفتم و مدتی را در خانه یکی از دوستانش گذراندیم. ما هر روز به تفریح و خوشگذرانی مشغول بودیم. مدتی از سفر ما گذشت و از او خواستم به شهرخودمان برگردیم و به قولی که به من داده بود عمل کند و به خواستگاری من بیاید.
اما هر بار که صحبت از ازدواج به میان می آمد یک بهانه می آورد،کم کم احساس خطر و به او شک کردم که اصلاً قصد ازدواج با من را ندارد و فقط به دنبال هوسرانی و سوءاستفاده از من است. وقتی دیدم او جدی نیست به شدت به او اعتراض کردم و گفتم باید هر طوری که شده به خانه برگردیم و با هم ازدواج کنیم وگرنه من آواره کوچه و خیابان می شوم. وقتی دید دیگر من به خواسته های او تن نمی دهم من را به باد کتک گرفت و گفت مگر عقل خودم را از دست داده ام که با یک دختر خیابانی ازدواج کنم ، علاوه بر این اگر من هم راضی باشم پدر و مادرم راضی نمی شوند . او من را داخل اتاقی حبس کرد و گفت باید به حرف های او گوش کنم در غیر این صورت من را در دریا غرق خواهد کرد.
دیگر کاملاً مطمئن شدم که در دام یک مرد هوسران افتاده ام و می خواهد من را به دوستانش بسپارد تا آن ها هم از من سوء استفاده کنند. هر چقدر التماس کردم فایده ای نداشت او با دوستش دو نفری به زور و تهدید مرا مورد آزار و اذیت قرار دادند و روز بعد من را در یکی از خیابان ها رها و فرار کردند. من که هم گیج شده و هم به شدت ترسیده بودم خودم را به پلیس رساندم و همه ماجرا را به آن ها گفتم. پلیس موفق شد با اطلاعاتی که ارائه دادم بعد از چند روز آن ها را دستگیر کند و آن دو شیطان صفت به زندان افتادند. وقتی پدرم از ماجرای فرار من با خبر شده بود دچار حمله قلبی شده و سکته کرده بود. او مدتی در بیمارستان بستری شده و مادر بزرگم هم از دیدن وضعیت پدرم و همچنین ماجرای من از غصه دق و فوت کرده بود. آن موقع تازه فهمیدم چه بلایی سر خودم آورده ام و هستی و آبروی خودم و خانواده ام را به حراج گذاشته ام.