پایان تلخ ازدواج اجباری

دو سال است که قربانی اطاعت کورکورانه پدرم از برادرش شده‌ام چراکه متأسفانه رضایت من برای هیچ کس مهم نبود و من به زور سر سفره عقد پسر عمویم نشستم...

با اینکه سال‌ها از آن روز می‌گذرد اما بخوبی همه اتفاقاتش در ذهنم مانده و مانند کابوسی جلوی چشمانم است. 5 سال قبل عمویم که بزرگ فامیل است، با پدرم تماس گرفت و گفت: «می خواهیم پریسا جان را برای حامد خواستگاری کنیم، شما که مخالفتی ندارید؟!» پدرم که گل از گلش شکفته بود، گفت: «هر چه شما بگویید، برادر. ما مطیع امر شما هستیم و پریسا کنیز شما است.» بعد هم آنقدر اصرار کرد تا عمویم راضی شد ما فردای آن شب به خانه‌شان برویم و قرار و مدار عروسی را بگذاریم.راستش پدرم آنقدر برای عمویم احترام قایل بود که آن لحظات از التفات برادرش آنقدر خوشحال بود که حرف هیچ کس را نمی‌شنید. گوشی را که گذاشت رو به من و مادرم کرد و گفت: «سریع کارهایتان را بکنید، باید فردا خانه خان داداش برویم...»

حامد تک پسر عمویم بود و نور چشمی خانواده‌اش. رفتار اجتماعی‌اش غیرقابل تحمل بود اما همه به حرمت عمو فقط از او تعریف می‌کردند. من هیچ علاقه‌ای به حامد نداشتم و نمی‌دانستم چطور باید مخالفتم را با این ازدواج اعلام کنم.

پدرم که این مخالفت را توهین به برادرش می‌دانست و مادرم هم که کاری از دستش برنمی آمد. به همین خاطر تصمیم گرفتم آن شب به خانه عمویم نروم. به اتاقم رفتم و در را قفل کردم. پدرم وقتی متوجه تصمیم من شد داد و فریاد راه انداخت. صدایش را می‌شنیدم که به مادرم گفت: «به پریسا بگو یا امشب خانه خان داداشم می‌آید یا کاری می‌کنم که سیاهپوش من شود!» وقتی این جملات را شنیدم تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. مطمئن بودم پدرم با عرقی که به برادرش دارد کاری دست خودش می‌دهد. به همین دلیل آماده شدم و به خانه عمویم رفتیم.

انگار نه انگار که مراسم خواستگاری من بود. عمویم می‌برید و می‌دوخت و پدر هم فقط چشم می‌گفت. وقتی حرف‌های اولیه زده شد، عمویم یاد ما هم افتاد و رو به من و حامد گفت: «به هر حال شما جوان‌ها هم باید حرف‌های‌تان را بزنید. اگر داداش موافق باشد پریسا و حامد به حیاط بروند و با هم صحبت کنند.» پدرم با کلی تعارف و اینکه «امر، امر شماست داداش» و «صاحب اختیار شمایید» رضایت خودش را اعلام کرد. اما من که افسرده و عصبی بودم، با صدایی که از خشم می‌لرزید به عمویم گفتم: «عمو جان، من حرفی برای گفتن ندارم.»

پدرم که اصلاً توقع این جسارت را از من نداشت، چشم غره‌ای به من رفت و گفت: «دختر بلند شو. وقتی عمویت می‌گوید بروید صحبت کنید، حرف گوش کن». حالم خیلی بد بود. اما با اصرار پدر و عمویم، با حامد به حیاط رفتم و با اکراه کنارش نشستم.

آنقدرعصبی بودم که می‌ترسیدم دهان بازکنم و دق دلی همه را سر حامد خالی کنم. نگاهم را به زمین دوخته بودم و هیچ چیزی نمی‌گفتم. اما حامد طاقت نیاورد و شروع به صحبت کرد: «انگار تو راضی به این ازدواج نیستی؟» هیچ جوابی ندادم و حتی به او نگاه هم نکردم. حامد کوتاه نیامد و ادامه داد: «دختر عمو؛ مطمئن باش خوشبختت می‌کنم. کاری می‌کنم که همه حسرت زندگی‌مان را بخورند.» کشمکش‌ها تا روز عروسی‌مان ادامه داشت و من به زور پدرم و با تهدیدهای او پای سفره عقد نشستم. چند سال اول فقط بداخلاقی بود اما همیشه همه حق را به حامد می‌دادند. اما این دو سال دیگر امانم را بریده است. او معتاد به «شیشه» شده و شب‌ها مست می‌کند و کنترلی روی رفتارش ندارد. وقتی به خانه می‌آید مرا زیر مشت و لگد می‌گیرد. دیگر تحمل این زندگی را ندارم اما خانواده‌ام با طلاق مخالفند. من تصمیم‌ام را گرفته ام؛ کمکم کنید پیش از هر اتفاق تلخ دیگری، از او جدا شوم...
رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.