قصه پر غصه سهیلا

اولین چیزی که در صورت سهیلا جلب توجه می‌کند، جای خالی چند دندان در فک بالایی‌اش است. برای همین کلمات را نمی‌تواند درست ادا کند. بیشترین حرفی که به گوشم می‌خورد، حرف «سین» است. زنی 30 ساله، لاغر اندام با پوستی گندمگون که تازه شش ماه است پشت اعتیاد را به خاک رسانده و زندگی تازه‌ای را شروع کرده است.
 

از این پا و آن پا کردنش مشخص است حوصله مصاحبه و خبرنگار را ندارد، اما قبول می‌کند حرف بزند. وقتی می‌خواهم بگوید چرا درگیر اعتیاد شد، دستی به موهایش می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد. چند دقیقه‌ای همین‌طور می‌ماند. سکوتش را نمی‌شکنم و صبر می‌کنم تا خودش به حرف بیاید.

 
سرش را که بلند می‌کند، با صدای پایینی که به زحمت قابل شنیدن است، می‌گوید: «ازدواجم زورکی بود. 13 سال بیشتر نداشتم. شوهرم برادر نامادری‌ام و 18 سال بزرگ‌تر از من بود. هیچی از زندگی زناشویی نفهمیدم و...» با نگاهی پر از معصومیت و چشمانی لرزان، از مشکلی حرف می‌زند که بسیاری از خانم‌ها تجربه کرده‌اند، اما نمی‌شود در مورد آن چیزی نوشت.
 
روی مبل بی‌قرار است و مدام جا‌به‌جا می‌شود: «بعد از ازدواجم فهمیدم شوهرم، مادرشوهرم و خواهران شوهرم همگی مواد مخدر می‌کشند، اما خودم سمت مواد نرفتم. شوهرم خیلی بداخلاق بود و کتکم می‌زد.»
 
جای خالی دندان‌هایش را با دست نشان می‌دهد و می‌گوید: «ببینید با میله‌ کوبید به دهانم و چند تا از دندان‌های بالایم را خرد کرد. 10، 12 سالی که با هم زندگی کردیم، یک روز خوش نداشتم. شوهرم وسایل خانه را می‌فروخت و خرج موادش می‌کرد. سر سیاه زمستان گورش را گم می‌کرد و می‌رفت و مرا با سه بچه تنها می‌گذاشت. هیچ وسیله گرمایشی نداشتیم و زجر می‌کشیدیم. سه ماه بعد هم دوباره برمی‌گشت و می‌افتاد به جان وسایل خانه. دردم فقط همین نبود و از دست صاحبخانه‌مان هم خیلی عذاب کشیدم. بی‌اخلاق بود و...»
 
حرفش را می‌خورد. کنجکاو می‌شوم و می‌پرسم چه می‌کرد؟ سهیلا گوشه ناخش را با استرس و نگرانی می‌جود. نگاهش پر از بی‌اعتمادی و ترس است. با صدای بسیار آرامی که به زور می‌شنوم، می‌گوید: «دوست ندارم در مورد آن حرف بزنم، ناراحتم می‌کند.» کمی سکوت می‌کند و با
 
بی‌حوصلگی موهایش را بهم می‌ریزد. بالاخره به حرف می‌آید و علتش را توضیح می‌دهد: «درخواست رابطه نامشروع داشت. وقتی موضوع را به شوهرم گفتم، کتک مفصلی زد و از خانه رفت.»
 
همان‌طور که حرف می‌زند، نگاهم به مچ دست چپش می‌افتد. رد بریدگی زخم کهنه‌ای روی آن می‌بینم. دلیلش را می‌پرسم.
 
سهیلا رد زخم را با انگشت لمس می‌کند و ادامه می‌دهد: «از زندگی خسته شده بودم و می‌خواستم خودم را راحت کنم. آن روز من و پسر کوچکم در خانه تنها بودیم. تیغ را برداشتم و کشیدم روی مچ دستم. خون فواره زد و بی‌حال شدم و روی زمین افتادم. پسر کوچکم امیرحسین، چهاردست و پا از پله‌ها بالا رفت و دختر صاحبخانه را خبر کرد. اگر به دادم نمی‌رسید، مرده بودم. همراه پدرم از بیمارستان به خانه رفتیم و گفت باید با شوهرم محمد حرف بزند. محمد آمد و پدرم بعد از این که با او حرف زد، گفت برگرد سرخانه و زندگی‌ات. برگشتیم، اما اوضاع از قبل هم بدتر شد. چند وقت بعد محمد همراه پسرعمویش رفتند به یکی از شهرستان‌ها تا گوسفند بدزدند. من باز تنها ماندم. یکی از اقوام شوهرم که کیف زن بود، پیشنهاد داد کیف زنی کنیم. پسرم غذا می‌خواست و چون نمی‌توانستم برایش بخرم، از روی ناچاری قبول کردم، اما هر دو دستگیر شدیم. آش نخورده و دهان سوخته. سه ماه زندان برایم بریدند. پسرم پیش پدرم بود و چون اذیتش می‌کرد، تصمیم گرفت سند بگذارد تا بیایم بیرون. اگر پسرم نبود، پدرم سند نمی‌گذاشت. از زندان که بیرون آمدم؛ احساس خیلی بدی داشتم و فکر می‌کردم همه خبردارند زندان بوده‌ام.»
 
آستین لباسش بالا می‌رود و رد زخم بزرگ و عمیقی را روی بازوی چپش می‌بینم. یک لحظه آرام است و لحظه دیگر بیقرار.
 
مشخص است که یادآوری خاطرات گذشته آزارش می‌دهد: «صاحبخانه‌مان می‌خواست بیرونمان کند. بریده بودم دیگر. شوهرم آن موقع کارش جمع کردن ضایعات بود و لابه‌لای ضایعاتی که آورده بود، یک کیسه قرص تاریخ مصرف گذشته پیدا کردم. بدون این که فکر کنم، همه را خوردم. ده روز در کما بودم.»
 
خنده تلخی روی لبانش نقش می‌بندد: «نمردم و باز زنده ماندم. برادرشوهرم گفت از شوهرت جدا شو هوایت را داریم، اما می‌خواستم اسم شوهر رویم باشد تا مردی جرات نکند به من نزدیک شود، اما جدا شدیم. مدتی بود درد داشتم و رفتم دکتر. تشخیص آپاندیسیت دادند و بعد هم جراحی شدم. بعد از عمل خواهرم زنگ زد و گفت بابا و نامادری، دوقلوهایم را به بهزیستی تحویل داده‌اند. از بیمارستان فرار کردم و بعد هم از روی ناچاری رفتم خانه مادرم که شوهر کرده بود.»
 
سهیلا گاهی ناخن‌هایش را می‌جود و همان‌طور که یک درمیان وسط جمله‌هایش سکوت می‌کند، ادامه می‌دهد: «بعد از مدتی کار پیدا کردم تا خرجم را دربیاورم. یکی از دوستانم گفت بیا و شیشه بکش حسابی مخت را باز می‌کند. هوشیار می‌شوی و می‌توانی خوب کار کنی. از اینجا بود که با مواد آشنا شدم. هرچه پول در می‌آوردم، خرج شیشه می‌کردم و گاهی با ناپدری‌ام پای بساط می‌نشستم.»
 
این بارآستین دست راستش را بالا می‌زند و دوباره رد بریدگی را نشانم می‌دهد: «یک بار هم در خانه ناپدری رگم را زدم. یکی از دوستانش را به خانه آورده بود و مشغول کشیدن مواد بودند. عصبانی شدم و دست انداختم یکی از عسلی‌ها را برداشتم و داد زدم تمامش می‌کنید یا نه؟ بعد برای این‌که بترسند و بساطشان را جمع کنند، با شیشه رگم را زدم.از زندگی با ناپدری‌ام خسته شده بودم. پسر بزرگ‌ترم را پدرش با خودش برده بود، اما نامادری‌ام یک روز خبر داد که کجایی پسرت به دلیل رفتارهای پدرش می‌خواست خودش را دوبار دار بزند. هرطور بود پسرم را پیش خودم آوردم و الان هم همین‌جاست. مواد خسته‌ام کرده بود، به اندازه‌ای که تصمیم گرفته بودم یا خودم را بکشم یا بالاخره راهی پیدا کنم و از شر مواد خلاص شوم. شرایط بدی داشتم، اما خدا را شکر یک روز که به مرکز پزشکان بدون مرز رفته بودم، از طریق یک نفر با سرای مهر طلوع آشنا شدم و آمدم و پاک شدم.» با دست به بیرون از اتاق اشاره می‌کند و می‌گوید که پسرش امیرحسین همین‌جاست و مدام به او اصرار می‌کند که از سرا بروند و خانه‌ای اجاره کنند. دل سهیلا برای دیدن دو قلوهایش پرمی‌کشد که الان باید چهار پنج ساله باشند. یک بار در بهزیستی برایشان جشن تولد گرفت، اما حالا دو سه سالی هست که آنها را ندیده و بیتابی‌شان را می‌کند.
رأی دهید
دیدگاه خوانندگان
۶۲
فرهاد امیرپور - خارکوف، اوکراین

قصه پر غصه این دختر جوان و ناکام،قصه کبوترانیست که در قفس متولد میشون،در قفس پرورش میابن و در قفس .......تنها افسوس است که میماند.
جمعه ۱۷ دی ۱۳۹۵ - ۱۲:۵۷
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.