پزشک جوان به دنبال مجوز ازدواج دوم
رأی دهید
در شعبه 264 دادگاه خانواده نشسته بود، با چهرهای آرام، پوششی آراسته و موهایی جوگندمی با کیفی در دست که نشان میداد فرد تحصیلکرده ای است. خیلی کم حرف میزد و تنها در صورت نیاز به پرسشهای قاضی پاسخ میداد. اسمش «ناصر» بود؛ 40 ساله و پزشک متخصص.
قاضی «غلامحسین گلآور» کم و بیش در جریان دادخواست قرار داشت، با این حال برخی اوراق پرونده را به دقت مطالعه میکرد. در این سوی جایگاه، ناصر داشت به همسر و دخترش فکر میکرد که حالا 13 هزار کیلومتر دورتر در آن سوی کره خاکی زندگی میکردند.
زمان رسیدگی به دادخواست این پزشک، نخستین روز آذر تعیین شده بود که از قضا تهران بعد از دو هفته دود و غبار، آسمانی آبی را تجربه میکرد. در سکوت دادگاه ناصر به آلودگی محیط زیست فکر میکرد، که به گذشتهها پرتاب شد؛ به روزی که برای نخستین بار در یک کنفرانس علمی با موضوع آلودگی هوا «پرستو» را دید.
یادش آمد هر دو به خاطر یک علاقه مشترک به آن کنفرانس رفته بودند. ناصر دانشجوی پزشکی بود و پرستو دانشجوی دندانپزشکی. همکاری در یک انجمن غیردولتی آنها را به هم نزدیک تر کرد و درست 12 سال پیش در تهران با هم ازدواج کردند.
زندگی این زوج هم مثل زوجهای دیگر با خوشیها و تلخیهایی همراه بود. گاهی اختلافی پیش میآمد و زمانی دیگر رفع میشد. دو سال بعد از ازدواج یعنی درست در دورانی که ناصر مدرک پزشکی عمومیاش را دریافت کرد، آنها صاحب دختری شدند و به همین دلیل پرستو موفق به پایان دوره تحصیلی خود نشد. در همین مدت ناصر برای دریافت مدرک تخصصی تصمیم به ادامه تحصیل گرفت و راهی شهرستان شد. یک سال بعد هم پرستو موفق شد با کمک پرستار کودک، تحصیل ناتمامش را دنبال کند و از همان روزی که موفق به دریافت مدرک دندانپزشکی شد اختلافی بزرگتر میان آنها پیدا شد. پرستو مصمم بود برای ادامه تحصیل به امریکا سفر کنند و ناصر که در نیمه دوره تخصصیاش بود با این برنامه مخالفت کرد، در نهایت با وساطت فامیل و دوستان دست از ادامه تحصیل کشید و شش ماه بعد خانواده سه نفری آقا و خانم دکتر در امریکا مستقر شده بودند. این وضع چهار سال ادامه داشت تا اینکه هر دو نفر مدرک تخصص خود را دریافت کردند و طبق قوانین آن کشور باید به ایران باز میگشتند.
برای ناصر بسیار سخت بود که از همسر و بخصوص دختر خردسالش جدا شود، اما دلتنگی برای ایران باعث میشد بیش از همسرش به بازگشت راغب باشد. پرستو اما ترجیح میداد که همانجا بماند و دخترش را به مدرسهای امریکایی بفرستد. اختلاف بین ماندن و رفتن، این زوج پزشک را بار دیگر مقابل هم قرار داد و سرانجام پرستو ماند تا کارهای مربوط به اقامت را دنبال کند. بهزعم او زن بودن و همراه داشتن دختر کوچکشان شرایط مناسبی برای درخواست اقامت بود. در نهایت ناصر چمدان هایش را بست و به امید درست شدن شرایط به وطن بازگشت...
ناصر غرق در خاطرات گذشته بود که با سؤال قاضی به خود آمد: «شما مطمئن هستید که همسرتان قصد بازگشت ندارد؟»
ناصر خودش را جمع و جور کرد و جواب داد: «بله، آقای قاضی. تا همین چهار سال پیش هم وعده میداد که کار اقامتمان دارد درست میشود. اما دیگر تماس نگرفت و من بیخبر ماندم. بعدها از طریق فامیل و آشنا خبردار شدم دادخواست طلاق به دادگاههای امریکا داده تا بتواند از طریق قوانین خاصی اجازه اقامت در آن کشور بگیرد. »
آقای قاضی در آنجا اگر زنان خارجی طلاق گرفته باشند میتوانند تا مدت 60 روز با یک مرد امریکایی ازدواج کنند و اگر بعد از دو سال مورد تأیید این مردان قرار بگیرند میتوانند کارت اقامتشان را دریافت کنند...» حرفهای ناصر که به اینجا رسید صدایش خش دار شد، انگار بغض راه گلویش را بریده و نتوانست چیزی بگوید. چند لحظه تأمل کرد و دوباره گفت: «با این حساب امیدی به بازگشت همسرم ندارم. از طرفی دلم میخواهد به طور قانونی اجازه ازدواج مجدد بگیرم و در هر صورت مشکلی در آینده برای خودم یا خانوادهام پیش نیاید.»
قاضی گلآور به پرونده نگاهی دوباره انداخت و گفت:«با توجه به اینکه مدارک ضمیمه دادخواست شما در مورد مجهولالمکان بودن همسرتان موجود است، باید دادنامه غیابی را هم یکبار در روزنامه سراسری آگهی کنید تا بعد از 40 روز اگر اعتراضی از طرف همسر شما، خانواده یا وکیل ایشان وجود نداشت، رأی لازم صادر شود.»
در پایان جلسه، مرد پزشک از روی صندلی بلند شد و نگاهش را به سمت پنجره کشاند. در نگاه او خورشید به وسط آسمان رسیده بود و احساس کرد هوا دارد گرمتر میشود. با خودش فکر کرد کاش برای خوشبختی آدمها هم میشد نسخه نوشت.