شناسایی قاتل فراری در زندان

سرهنگ نصرالله شفیقی
رئیس سابق شعبه ویژه قتل پلیس آگاهی تهران

ماه‌های اول کاری‌ام در اداره قتل آگاهی بود. خوب به‌خاطر دارم تقریباً دو سه ماه از فارغ‌التحصیلی‌ام می‌گذشت، ستوان دوم بودم و انگیزه زیادی برای کار داشتم. به همین خاطرهم دنبال فرصتی بودم تا خودی نشان دهم.یکی از روزها تلفن اداره قتل زنگ خورد و گزارش قتل فجیعی در حلیم پزی خیابان فلاح را اعلام کردند. وقتی سر صحنه قتل رسیدم دیدم مردی به نام «ابراهیم» در مغازه‌اش با گوشت‌کوب به قتل رسیده است. این جنایت در حالی رخ داده بود که دخل خالی بود و اشیای قیمتی نیز سرقت شده بود.

با این شواهد شکی نبود که قاتل به بهانه سرقت به حلیم پزی وارد شده و صاحب مغازه را به قتل رسانده وبعد هم فرارکرده است.
ردپای یک سابقه دار
بررسی‌ها آغاز شد. پرونده پرابهامی بود و من از هر سرنخ کوچکی در محل جنایت به سادگی عبور نمی‌کردم. با تحقیقات میدانی که همزمان انجام می‌شد فهمیدیم یکی از اراذل به نام «غلام» ساکن محله است که می‌توانست مظنون اصلی جنایت باشد. نتیجه تشخیص هویت و بررسی آثار انگشت به جا مانده از قاتل در محل جنایت دو ماهی طول کشید تا به دست آمد. آن موقع مثل حالا نبود که همه چیز با استفاده از وسایل پیشرفته انجام شود پس این کارها زمانبر بود. به هر حال وقتی ثابت شد آثار انگشت در صحنه جنایت مربوط به غلام است، در مرحله بعد باید این سابقه دار گریزپا را دستگیر می‌کردیم.
سرنخی که اتفاقی به دست آمد
با توجه به اسناد پرونده «غلام» دراداره آگاهی توانستیم نشانی محل زندگی‌اش را پیدا کنیم. یادم می‌آید روز عاشورا بود و همه جا تعطیل.تعداد خودروها هم زیاد نبود. همان‌طور که گفتم جوان بودم و سرپرشوری داشتم. بنابراین تصمیم گرفتم همان روزبه خانه «غلام» بروم. پیاده از آریاشهر راه افتادم و خودم را به خیابان فلاح رساندم. در راه به دهها موضوع فکر کردم تا اینکه به خانه «غلام» رسیدم. زنگ زدم. پیرزنی که بعدها فهمیدم مادر غلام است جلوی در آمد. گفتم دوست غلام هستم و با او کار دارم اما پیرزن که باهوش‌تر از این حرف‌ها بود متوجه شده بود من نمی‌توانم دوست پسر خلافکارش باشم. ناگهان رو به من کرد و گفت: «ما اینجا غلام نداریم. اگر هم باور نمی‌کنی برو داخل خانه را بگرد. اگر غلامی پیدا کردی دو شقه‌اش کن؛ یکی برای من و دیگری برای خودت.» کلمه به کلمه حرف‌های پیرزن را به خاطر دارم چون روزها تلاشم بر باد رفته بود و باید دوباره همه تحقیقاتم را از سر می‌گرفتم.خداحافظی کردم و با ناراحتی به سمت ورودی کوچه رفتم. تعدادی جوان که به نظر از قماش «غلام» بودند دور هم جمع شده و گپ می‌زدند. نزدیکشان رفتم. نیم ساعتی ماندم تا شاید چیزی از حرف هایشان درآید. آنها که متوجه من شده بودند شروع کردند به شوخی و من بدون اعتراض سرجایم بودم. کم کم فرصت را مناسب دیدم و سرصحبت را با آنها باز کردم. خودم را دوست غلام معرفی کردم. خندیدند و گفتند؛ چطور رفیقی هستی که نمی‌دانی که عباس! الان به جرم سرقت در زندان قصر است. راستش باورم نمی‌شد اما آنها ناخواسته کمک بزرگی به من کرده بودند. با این سرنخ تحقیقات را ادامه دادم.
شناسایی عباس در زندان
با به دست آوردن اسم جعلی «غلام» شروع به بررسی سیستم کرده و پرونده متهمی به نام «عباس» را پیدا کردم. قاضی پرونده مرد بسیارزیرکی بود. نزدش رفتم و خواستم دستور دهد متهم را از زندان برای بازجویی بیاورند. وقتی موضوع قتل را گفتم از همه چیز سؤال کرد و وقتی کاملاً در جریان شرایط قرار گرفت نامه‌ای به من داد و به زندان قصر رفتم.
یکدستی زدم
آن زمان اداره آگاهی درمیدان توپخانه بود. با نامه قاضی، «عباس» را تحویل گرفتم و او را به آگاهی آوردم. وقتی وارد آگاهی شد شستش خبردار شد که ماجرایی پیش آمده است. بی‌مقدمه شروع کردم و گفتم: «همه چیز در پرونده ات هست.پس بهتر است خودت به قتل هایت اعتراف کنی.» مدام طفره می‌رفت. گفتم: «من اسمت را می‌گویم و تو قتل هایت را.» درحالی که جا خورده بود کمی رنگ به رنگ شد اما خودش را از تک و تا نینداخت. ناگهان فریاد زدم: «غلام حرف بزن. قتل‌ها را چطور و با چه انگیزه‌ای انجام دادی؟»

طوری از شنیدن نامش شوکه شده بود که فکر می‌کنم ناخواسته اعتراف کرد و گفت: «من فقط یک قتل مرتکب شدم و آن هم حلیم پزی فلاح بود. چیز دیگری را قبول ندارم.» آنچه می‌خواستم به دستم آمده بود چون دستم پر بود قاتل نتوانست چیزی را انکار کند.

قرار بازداشت موقت صادر شد و پرونده سرقت و قتل متهم این بار با نام واقعی «غلام» به زندان قصر بازگشت.دو روز از موضوع گذشته بود.

 مادر غلام به اداره قتل آمد و رفت پیش رئیس مان. او نیز مرا صدا کرد تا جواب پیرزن را بدهم. رئیس گفت: «ایشان می‌خواهند پسرشان غلام را ببینند.»من که هنوز از جواب سربالای پیرزن ناراحت بودم رو به او کردم و گفتم: «ما اینجا غلام نداریم. اگر پیدا کردید دو شقه‌اش کنید...»
پیرزن من را شناخت و با نگاهی به من، متوجه همه چیز شد....
رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.