معمای ازدواج سوم یک زن
رأی دهید
خلاصه داستان ازدواج و طلاق «ایرج» تنها این چند کلمه نیست، او به خاطر دل دادن به دختری که 15 سال پیش جلوی مغازه نجاریاش دید، مرارتهای زیادی تحمل کرد و حتی کارش به زندان هم کشید، اما با این حال هنوز پروندهاش بسته نشده است.
ایرج مردی 41 ساله با اندامی درشت و صورتی آفتاب سوخته بود. جلوی مجتمع قضایی خانواده ونک در انتظار مادرش بود تا دستور قاضی را بیاورد. خودش آمده بود بیرون و داشت زیر آفتاب گرم مرداد ماه سیگار دود میکرد. همانجا خاطرات زندگی مشترکاش مثل یک فیلم یا پردهای از یک نمایش تراژیک در ذهنش مرور میشد.
ماجرا از سالها پیش شروع میشد. در یک روز بهاری مشغول کار در نجاری پدرش بود که دختری جوان مسیر زندگیاش را تغییر داد. دو سه سالی میشد که از سربازی آمده بود و عجلهای هم برای ازدواج نداشت اما دختر جوان او را به زندگی مشترک علاقهمند کرد. دختر آمده بود پایه صندلی را تعمیر کند. چند کلمهای بین شان رد و بدل شد و چند روز بعد هم آمد و از ایرج خواست مدارک شناساییاش را امانت نگه دارد. بهانهاش این بود که از شهرستان آمده، مهمان خانه خواهرش شده و دنبال کار است اما نمیخواهد شوهرخواهرش از این موضوع بویی ببرد. چند روز بعد هم آمد و مدارک را پس گرفت. ایرج که حتی نگاهی به مدارک دختر نینداخته بود؛ اسمش را پرسید که او خودش را «مهناز» نامید.
مهناز چند باری به بهانههای مختلف به نجاری آمد و در جریان گفتوگوهایش اعتراف کرد پیش از این با پسرعمویش عقد کرده اما در دوره نامزدی از هم جدا شدهاند. اما این موضوع برای ایرج چندان اهمیتی نداشت، حتی اینکه مهناز سه سال هم از او بزرگتر بود برایش اهمیت نداشت. پس از پدر و مادرش خواست برایش آستین بالا بزنند، اما آنها مخالف این وصلت بودند، دلیلشان هم نداشتن شناخت کافی از مهناز بود. با این حال ایرج همچنان اصرار کرد و بالاخره جشن عروسی برپا شد. آن هم با مهریه 180 سکهای و یک جشن مفصل. او آنقدر همسرش را دوست داشت که راز ازدواج قبلی مهناز را هم فاش نکرد اما دلخوشیهای ایرج یک سال هم دوام نداشت چرا که از تماسهای پنهانی مهناز با پسربچهای باخبر شده بود. اوایل موضوع را جدی نگرفت و در سفرهای مشترک به زادگاه مهناز هم متوجه مورد مشکوکی نشد. اما تلخی واقعیت بالاخره زیر دندان ایرج رفت و سال بعد فهمید، مهناز پسر خردسالی داشته که از همه پنهان کرده و حالا نزد مادربزرگش در شهرستان زندگی میکند.
نخستین مجادله لفظی آنها نیز بر سر همین موضوع بود. مهناز موضوع را انکار نکرد و گفت چارهای جز این نداشته است. پس ایرج برای آنکه مورد سرزنش پدر و مادرش قرار نگیرد، خانهای در حوالی تهران خرید و به آنجا نقل مکان کردند. زن میخواست فرزندش را به این خانه بیاورد اما مرد موافق نبود. موضوع وقتی برای ایرج سخت تر شد که دست به تحقیق زد و فهمید مهناز بعداز نخستین طلاق دوباره ازدواج کرده و این پسر حاصل ازدواج دوم از شوهر مرحوم اوست. در مجادله بعدی وقتی به همسرش اعتراض کرد که چرا درباره ازدواج دومش پنهانکاری کرده، زن پایش را در یک کفش کرد که باید پسرش را نزد خودش بیاورد.
ایرج همچنان مخالف بود و بر سر همین موضوع کارشان به دادگاه خانواده کشید اما نخستین برگه احضاریه که به دست ایرج رسید مطالبه مهریه 180 سکهای بود، اما از آنجا که به دلیل پرداخت وام خانه قادر به پرداخت اقساط مهریه نشد به زندان افتاد و مهناز توانست حکم توقیف ماشین و مصادره خانه را بگیرد. ایرج در نهایت با قرض و کمک از فامیل توانست مهریه را یکجا پرداخت کند و از حبس بیرون بیاید. وقتی از زندان بیرون آمد چهرهاش چروک خورده و موهایش سفیدتر شده بود. پیش پدر و مادرش سرافکنده شده و بدهی بالا آورده بود. حتی نتوانست دختر تازه متولد شدهاش را هم درست و حسابی ببیند. مهناز از یک طرف او را به خانه راه نمیداد و از طرف دیگر تمکین هم نمیکرد. ایرج مستأصل و درمانده، دوباره به نجاری پدر بازگشت و شبانه روز کار میکرد تا از شرمندگی بدهیها و قرضهای فامیل درآید. اما ماجرا به همین جا ختم نشد چرا که چندی بعد برگه احضاریهای به دستش رسید که درباره مطالبه نفقه فرزندش بود. ایرج گوشه پیاده رو میدان ونک ایستاده و نگاهش به مراجعان دادگاه خانواده خیره مانده بود. او مثل قطعه آهنی شده بود که در کوره زندگی آبدیده شده باشد. دلش میخواست یک جوری تجربهاش را به دیگران منتقل کند. او یکبار برای نفقه ایام مشترک زندگی رقم قابل توجهی پرداخته بود. بار دوم برای نفقه فرزندش مبالغ زیادی واریز کرده بود و حالا برگه جدیدی درباره نفقه ایام زندگی از دادگاهی دیگر دریافت کرده بود. ایرج 14 سال پیش با دختر آرزوهایش ازدواج کرده بود، حتی نیمی از این مدت را زیر یک سقف سپری نکرده بودند. او همه مراحل طلاق را طی کرده بود، اما دادخواست نفقه از دادگاههای خانواده سه مجتمع مختلف او را نزد قاضی شعبه 248 مجتمع قضایی خانواده ونک کشانده بود تا همه مطالبات نفقه را تجمیع کند و پرونده زندگی مشترک و پرونده جداییاش را ببندد.
بالاخره مادر ایرج از راه رسید و برگه را به او نشان داد. مادرش زنی آرام و متین بود که چهرهاش نشان میداد سرد و گرم روزگار را چشیده، سر حالتر از پسرش به نظر میرسید. ایرج دست مادرش را گرفت، لحظهای درنگ کرد و بر آن بوسه زد. مادر لبخندی زد و گفت؛ «خدا را شکر، تنت سالم است و هنوز جوانی». بعد راهشان را کشیدند و در میان عابران، آرام آرام دور شدند.
دیدگاه خوانندگان
۶۲
kasra persia - لندن، انگلستان
شاهکار دیگر از خانمهای هم وطن. ،،،،تجربه دارم! 😊
یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۳۶
۶۲
kasra persia - لندن، انگلستان
شاهکار دیگر از خانمهای هم وطن. ،،،،تجربه دارم! 😊
یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۳۶
۶۲
kasra persia - لندن، انگلستان
شاهکار دیگر از خانمهای هم وطن. ،،،،تجربه دارم! 😊
یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۳۶
۶۲
kasra persia - لندن، انگلستان
شاهکار دیگر از خانمهای هم وطن. ،،،،تجربه دارم! 😊
یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۳۶
۶۲
kasra persia - لندن، انگلستان
شاهکار دیگر از خانمهای هم وطن. ،،،،تجربه دارم! 😊
یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۳۶