ازدواج‌های صوری برای اخاذی

جام جم آنلاین : حدود دو سال می‌شد مدرک کارشناسی‌ام را گرفته بودم و در یک شرکت خصوصی ساختمانی کار می‌کردم. می‌خواستم درسم را ادامه بدهم و کارشناسی ارشد بخوانم. روز‌ها سر کار می‌رفتم و در اوقات فراغت و هر زمان دیگری که به دست می‌آوردم، درس می‌خواندم. در آن مدت سرم در زندگی خودم بود و زیاد متوجه نبودم اطرافم چه می‌گذرد.

گاهی خبر از دوستانم می‌آمد یکی پس از دیگری ازدواج کردند و سر خانه و زندگی‌شان رفته‌اند و همه به من هم می‌گفتند حالا که موقعیت خوبی دارم باید ازدواج کنم تا زندگی‌ام سر و سامان بگیرد، ولی من از زندگی‌ام راضی بودم و به حرف آنها گوش نمی‌کردم. من خودم را هنوز یک نوجوان بی‌تجربه حس می‌کردم و دیگران از من یک مرد میانسال می‌ساختند.

 
پدر و مادرم هم از همان دسته پدر و مادر‌هایی بودند که می‌خواهند فرزندانشان زود ازدواج کنند. حرف‌های دیگران را می‌شنیدم و به شوخی می‌گذراندم و اهمیت نمی‌دادم.
 
یک هفته مانده به کنکور، بعد از مدت‌ها با دوستانم قرار گذاشتم تا بیرون بروم و کمی از استرسم کم کنم. گشتیم و بعد هم به یک کافی‌شاپ رفتیم تا چیزی بخوریم. همان‌طور که خوراکی‌های سفارش داده شده را می‌خوردیم، متوجه شدم چشمان سامان روی میز کناری که چند دختر دور آن نشسته بودند، خیره مانده. به او گوشزد کردم که مراقب نگاهش باشد، ولی انگار حرفم چندان اهمیتی نداشت. او از جایش بلند شد و به طرف دختران رفت. من از خجالت آب شدم و فکر می‌کردم آنها هر لحظه ممکن است با او دعوا کنند. فکرم اشتباه بود. دقایقی بعد حتی صدای خنده دختران و شوخی‌های سامان نیز بلند شد. من از دور نشسته بودم و آنها را نگاه می‌کردم که ناگهان یکی از دختران به سمتم آمد و خود را مهرناز معرفی کرد. خواست با هم آشنا شویم و از من پرسید چرا اینقدر گوشه‌گیر هستم. به نظرم دختر خونگرم و خوبی آمد؛ هرچند برایم عجیب بود که یک دختر آنقدر بی‌پروا بیاید و بخواهد بیشتر با من آشنا شود، ولی از مهرناز خوشم آمد، پس پیشنهادش را قبول کردم. دیدارهایم با مهرناز ادامه داشت و هرچه می‌گذشت، به او وابسته‌تر می‌شدم. او مانند یک فرشته بود. هرچه می‌گفتم، قبول می‌کرد حتی اگر خلاف سلیقه خودش بود. دیدار‌ها بیشتر و من شیفته‌تر شده بودم. سامان هم با یکی از دختران همان جمع دوست شده بود و قصد ازدواج داشتند. زمانی که سامان به من گفت می‌خواهد ازدواج کند، من هم به همین فکر افتادم. مهرناز دختر خوبی بود و خانواده‌ام هم که می‌خواستند من ازدواج کنم، پس چرا باید صبر می‌کردم.
 
موضوع را با خانواده‌ام در میان گذاشتم و آنها قبول کردند. همراه بزرگان به خواستگاری رفتیم و همه چیز عالی بود تا این‌که موضوع به مهریه رسید. مهریه‌ای که آنها می‌خواستند خیلی زیاد بود و خانواده من زیاد از این موضوع راضی نبودند. برادران مهرناز هم بسیار بر سر مهریه جدی بودند. من و مهرناز در گوشه‌ای با هم صحبت کردیم و او به من گفت که تو قبول کن و من قول می‌دهم بعد از عقد همه چیز را ببخشم.
 
من هم با اطمینان به مهرناز قبول کردم. خانواده‌ام راضی نبودند، ولی دیگر کار از کار گذشته بود. عقد کردیم با همان مهریه معلوم شده و من به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، مهریه بود. روز خیلی خوبی بود. جشن مفصلی گرفتیم و عقدمان را به همه اعلام کردیم.
 
فردای آن روز هرچه با مهرناز تماس گرفتم، جواب نداد. به مقابل خانه‌شان رفتم، ولی کسی محل نگذاشت و در را به رویم باز نکردند. نمی‌دانستم چه شده. فکر می‌کردم نا خواسته کاری کرده‌ام که او را ناراحت کرده است. به هر دری زدم تا بتوانم کمی با مهرناز حرف بزنم، ولی نشد. بعد از مدتی هم احضاریه دادگاه آمد. مهرناز با اتهامات مختلف می‌خواست از من جدا شود. من هم شوکه بودم و قبول کردم.
 
یک روز که دوباره به مقابل خانه آنها رفته بودم تا بفهمم چرا او این کار را کرده، یکی از همسایه‌هایشان که انگار دلش برایم سوخته بود، من را داخل خانه خود برد و برایم تعریف کرد که این خانواده چند بار دیگر هم همین کار را کرده بودند. آنها دخترشان را به عقد دیگران درمی‌آوردند و مهریه می‌گرفتند و تمام.
 
بعد از کلی فکر کردن تازه نشانه‌های مختلف در ذهنم می‌آمد. تازه متوجه شدم چرا شناسنامه مهرناز المثنی بود، چرا زیاد علاقه نداشت من را کسی در محله‌شان ببیند و چراهای دیگر که دیر فهمیدم.
رأی دهید
دیدگاه خوانندگان
۶۲
فرهاد امیرپور - خارکوف، اوکراین

با سلام، اینارو میگن خانواده و برادرهای خیلی با غیرت!
جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۱:۳۳
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.