جنجال بر سر تفریحات دوران نامزدی
رأی دهید
آنها حالا روبهروی قاضی عموزادی رئیس شعبه 268 دادگاه خانواده تهران نشستهاند. زن جوان در پاسخ به سوال قاضی که علت درخواست طلاق را میپرسد، میگوید: من و حامد یکسال پیش در یک فروشگاه مواد غذایی با هم آشنا شدیم. پس از آن تصمیم به ازدواج گرفتیم و بعد از اینکه کارهایمان را انجام دادیم، مراسم خواستگاری و عقد نیز انجام شد. بعد از عقد هم از آنجایی که حامد در تهران بهتنهایی زندگی میکرد و من هم خانواده ام در اسلامشهر بودند، بیشتر اوقات در خانه شوهرم میماندم. تا اینکه چهار ماه بعد از عقدمان توانستم چهره واقعی او را بشناسم. درست است که من و حامد چهار ماه پیش به عقد یکدیگر درآمدیم، اما جر و بحث بر سر موضوعی ساده، باعث شد تا شوهرم را بهتر بشناسم. خوشحالم که این شناخت در همین مدت کوتاه پیش آمد و کار به آغاز زندگی مشترک نرسید، وگرنه معلوم نبود که چه عاقبتی در انتظار ما بود.
او ادامه میدهد: همه چیز از یک جر و بحث ساده آن هم پای تلفن اتفاق افتاد. من و حامد در تدارک برگزاری مراسم عروسیمان بودیم و خیلی سرمان شلوغ شده بود. چند روز پیش من در محل کارم بودم و از آنجایی که کارم زودتر تمام شده بود، به حامد زنگ زدم تا به دنبالم بیاید. ولی حامد گفت کار دارد و من باید نیم ساعتی منتظرش بمانم تا به محل کارم برسد. قبول کردم، ولی در ادامه او گفت بعد از اینکه به دنبالم میآید مرا به خانهاش میبرد و خودش دنبال کارهای شخصیاش میرود. با حالتی ملتمسانه به او گفتم من در خانه تنها میمانم، حوصلهام سر میرود. همین جمله باعث شد که بحث به تفریح و گشتوگذار بکشد. اولش خیلی ساده و فقط به عنوان یک اعتراض معمولی به حامد گفتم از وقتی به عقد هم درآمدهایم، یکبار نشد با هم به گردش و تفریح برویم. همیشه یا در خانه بودیم یا به دنبال کارهای عروسیمان به این طرف و آن طرف میرفتیم. گاهی اوقات هم به خانه دوستان و اقوام دعوت میشدیم، اما من دلم میخواست با شوهرم در دوران نامزدی به گردش و تفریح و مسافرت بروم. برای همین آن روز بدون هیچ دعوا یا عصبانیتی به حامد گفتم «بابا من حوصله ام سر میرود. نه مسافرتی، نه سینمایی، نه تئاتری، نه پارکی، فقط سرکار یا خرید.» این جملهها را با حالت شوخی و خنده به او گفتم، اما نمیدانم چه شد که ناگهان رنگ جدی به خودش گرفت. کم کم تبدیل به جر و بحث شد و هردویمان عصبانی شدیم. حامد میگفت همه این تفریحات را بگذاریم بعد از جشن عروسی. من هم مخالفت کردم، تا اینکه حامد به دنبالم آمد. ما تا زمانی که به خانه برسیم سر همین موضوع درگیر شدیم، اما وقتی به خانه مان رفتیم، دعوا شدیدتر شد. دیگر بحث به مسائل دیگری کشیده شد و حامد پشت سر هم به من توهین میکرد تا جایی که من فقط اشک میریختم و او فریاد میزد. من که بشدت عصبانی شده بودم سعی کردم به جای گریه کردن، از خودم دفاع کنم. توهینهای حامد برایم غیرقابلقبول بود، اما عصبانی شدن من اوضاع را بدتر کرد. حامد در یک لحظه به من حمله کرد و کتکم زد، بعد از آن هم بیشتر وسایل خانه را بههم ریخت و گفت که این ازدواج یک اشتباه بزرگ بوده است. مثل دیوانهها شده بود و کنترلی بر رفتارش نداشت. من هم وقتی دیدم اوضاع اینطور است، گریه کنان وسایلم را جمع کردم و از خانهاش بیرون آمدم. آن موقع شب حامد حتی به دنبالم هم نیامد و من مجبور شدم، شب را در خانه دوستم بمانم. فردایش هم به خانه پدرم رفتم و وقتی دیدم بعد از یک هفته حامد هیچ تماسی با من نگرفته، از او خواستم که به دادگاه خانواده بیاید، تا به این ازدواج اشتباه برای همیشه پایان دهیم.
در این لحظه مرد جوان نیز به قاضی میگوید: اصل قضیه این است که من و همسرم با هم تفاهم نداریم. بهناز یک زن غرغرو و عصبی است که از یک ارتباط فقط غر زدن و گله کردن را بلد است. از وقتی با او آشنا شدم فقط اعتراضاتش را شنیدم. حامد چرا نمیآیی، حامد چرا نمیری، حامد چرا اینطوری صحبت کردی، حامد اینجا رفتی و هزار گله دیگر که کلافهام میکرد، اما سعی میکردم تحمل کنم، تا جایی که یکبار برای همیشه کنترلم را از دست دادم و تصمیم گرفتم همه چیز را تمام کنم. من و بهناز با هم تفاهم نداریم و اگر صبوری من نبود، خیلی زودتر از این حرفها کارمان به جدایی میکشید.
صحبتهای این زوج که به پایان میرسد، تلاش قاضی برای منصرف کردن این زوج از جدایی بینتیجه میماند. برای همین او رسیدگی به این پرونده را به جلسه آینده موکول میکند.