بزرگترین تصمیم؛ میخواهم بمیرم
شاید تکاندهنده باشد، ولی باید بگویم که تصمیم گرفتهام خودم را بکشم.
واقعا این تصمیم را گرفتهام و امیدوارم با استدلالهایی که ارائه میدهم، خیلیها بپذیرند که وقتی یک نفر باید بین مرگی دردناک بر اثر یک بیماری لاعلاج و مرگ آرام با خودکشی، یکی را انتخاب کند، بهترین گزینهاش خودکشی است.
ولی چرا؟ آمار و ارقام در کشورهای پیشرفته نشان میدهد که میانگین طول عمر انسانها روز به روز بیشتر میشود، در حالی که دوره منتهی به مرگ آنها هر روز کندتر و طولانیتر میشود.
پیشرفت علم پزشکی روز چنین حکم میکند که بتوانیم تا مدتها در حالی که چیزی بیش از وضعیتی رقتبار از زندگیمان باقی نمانده است، به نفس کشیدن ادامه دهیم. وضعیتی که برای ما، برای عزیزانمان و برای کسانی که از سوی دولت یا مؤسسه بیمه خصوصی مسئول نگهداری از ما شدهاند، چیزی جز بدبختی به همراه ندارد.
مطمئنم که بسیاری با این نظرم مخالف خواهند بود؛ بخصوص کسانی که تجربه خوبی از مراقبتهای مهربانانه در خانه یا بیمارستان داشتهاند. ولی باید گفت که تجربههایی خوشایند شما اصلا جهانشمول نیست.
درباره نویسنده
ویل سلف، نویسنده و روزنامهنگار است
او در این نوشته به بررسی یک موضوع جنجالی میپردازد: آیا باید به افرادی که به پایان عمر خود نزدیک میشوند، این حق را داد که بتوانند در صورت تمایل جان خود را بگیرند؟
در گذشته نه چندان دور، روزگاری بود که یک زخم چرککرده ساده، بیماری عفونی یا عمل زایمان، جان عده زیادی را در جوانی و حتی کودکی و نوزادی میگرفت. ولی امروز بیشتر افراد میتوانند مطمئن باشند که آنقدر عمر خواهند کرد که پیر شوند و حتی سرطان و بیماریهای عروقی را هم پشت سر بگذارند.
بسیار شنیده میشود که بیماریهایی مثل سرطان، ناراحتیهای قلبی یا آلزایمر در جامعه همهگیر شده است، ولی آنچه واقعا همهگیر شده "شیوع کهنسالی" است و این بیماریها تنها عوارض جانبی اجتنابناپذیر آن هستند.
باید تاکید کنم که دنبال تبلیغ این ایده که هر فرد فرضی در هر سن یا وضعیت فیزیکی و روانی میتواند خودکشی کند، نیستم. من دوستانی دارم که در دهه دهم عمرشان به سر میبرند و با اینکه ممکن است گاهی احساس افسردگی و ناتوانی کنند، باز به شدت از زنده بودن لذت میبرند. گاهی فکر میکنم که شاید این افراد مسن به قدری زنده بودهاند که دیگر با چنگ و دندان به زندگی نچسبیدهاند، بلکه به این نتیجه رسیدهاند که زندگی همانند دیگر تجربیات زمینی، امری گذراست.
چند استدلال مخالف
باعث تضعیف حرمت زندگی در جامعه میشود
این را القاء میکند که زندگی برخی افراد (مثل افراد بیمار یا معلول) ارزش کمتری از دیگران دارد
آغاز مسیری است که به اوتانازی (قتل از روی ترحم) بدون رضایت بیمار میانجامد
به افراد ضربهپذیر فشار میآورد و قدرت زیادی را در دستان پزشکان قرار میدهد
جایگزینی نازل برای مراقبت بالینی اصولی از بیماران لاعلاج است
امکان نظارت دقیق بر انجام اوتانازی وجود ندارد
به باور افراد مذهبی، برخلاف اراده خدا است
ولی آنچه به آن عمیقا باور دارم، این است که افراد وقتی روزهای پایانی عمرشان با رنجی تحملناپذیر همراه میشود، باید خودشان را به اندازهای زیاد دوست داشته باشند که بتوانند دست از ادامه زندگی بکشند.
البته براساس عقاید دینی برخی افراد، این ایده که حب نفس شامل خودکشی نیز هست، موضوعی کفرآمیز است و از نظر آنها حیات انسان، چیزی ذاتا مقدس است، حتی اگر جسمی که این حیات را به دوش میکشد هشیاری خود را از دست داده باشد و تنها اعصاب پرکار منتقلکننده درد به مغز بخشهای فعال بدن باشند.
به همین دلیل، در جوامعی که اصول اخلاقی بر مبنای باورهای مذهبی مشخص حاکم است، افرادی که به خودکشی تمایل دارند، به شکلی سنتی "مجرم علیه خود" و گناهکار تلقی میشوند.
امروزه نیز با اینکه ما نسبتا دید دنیوی و عرفیتری به این موضوعات داریم، تابوی خودکشی همچنان به قدری قوی است که تنها عده اندکی جرات میکنند که حتی در بدترین شرایط به خودکشی بیاندیشند.
البته تعداد ما، یعنی افرادی که در بدترین شرایط قرار دارند، بسیار زیاد است. همزمان با پیرتر شدن جمعیت، بیمارستانها و خانههای سالمندان از افرادی پر شده که اصطلاح "کیفیت زندگی" برایشان کنایهای بیش نیست.
برای بسیاری از افرادی که به بیماریهای لاعلاج مبتلا هستند، تنها یک چیز میتواند اندکی به زندگیشان کیفیت دهد: دی استیل مرفین. این، نامی است که پزشکان متخصص برای یک دارو استفاده میکنند، ولی مردم عادی آن را به نام هروئین میشناسند. نامی که از واژه هیرو به معنای قهرمان برداشت شده است. دلیل این نامگذاری، شرح حال افرادی بود که در آزمایشهای دارویی شرکت داروسازی بایر شرکت داشتند و گفته بودند که بعد از استفاده از آن، احساسی "قهرمانگونه" به آنها دست میدهد.
این داستان مربوط به حدود یک قرن پیش است، ولی چنین تشبیهی همچنان کاربرد دارد: امروزه بسیاری هستند که پرده آخر زندگی تراژیک خود را در این حالت تخدیرشده سپری میکنند.
پزشکان و پرستارها میگویند که میتوانند میزان دارو را برای افرادی که در آستانه مرگ هستند، طوری تنظیم کنند که همزمان با حفظ هشیاری، احساس درد از بین برود. البته تجربه من نشان میدهد که در این مرحله، مراقبت بالینی اغلب بر این متمرکز است که فرد بیمار آنچه را در اطرافش میگذرد، جدی نگیرد و دچار نوعی نسیان شود، حتی نسبت به مرگ حتی خودش.
پدر و مادر من هر دو بر اثر ابتلا به سرطان و در حالی که مقدار زیادی مسکن به آنها داده شده بود، از دنیا رفتند. در مورد مادرم، پرستارها پنهان نمیکردند که میزان داروی او را افزایش و میزان مواد غذایی را کاهش دادهاند تا باقیمانده مسیر را برایش هموار کنند.
پدرم هم در خانه درگذشت. تا قبل از آن، پزشکان چهار تا پنج بار در روز به او سر میزدند و صبح اولین روز پس از مرگش، اولین کاری که باید میکردم این بود که تمام داروهای مسکنی را که در خانه داشت (شربت و قرص مرفین) جمع کنم و به بیمارستان تحویل دهم.
دی استیل مرفین (هروئین) برای کاهش درد بیماران لاعلاج استفاده میشود
من کاملا میل به فرار از مرگ به هر قیمتی را درک میکنم. برای کسی که عقایدی ماورایی نداشته باشد، دنیا محدود به همین زندگی است و هر کاری از دستش برآید، انجام میدهد تا این زندگی را حفظ کند. من شخصا با خودم فکر میکنم که اگر اوضاع خراب شود، کار را با شرافت تمام کنم، ولی از طرف دیگر این ترس را هم دارم که پیش از آنکه اوضاع خراب شود، به مرحلهای برسم که دیگر کاری از دستم ساخته نباشد.
برای همین، معتقدم که تغییر رفتار اجتماعی ما میتواند در این زمینه کارساز باشد. من شاهد چیزی در زندگی بیماران لاعلاج بودهام که شاید بتوان آن را "روزمرگی خزنده" نامید: عادی شدن حقارت و رنج، و تبدیل آن به بخشی از زندگی روزمره، همزمان با افزایش مرحله به مرحله ناتوانی.
از طرف دیگر، عده اندکی از ما میدانیم که چطور بدون درد و به شکل بهینه به زندگی خود پایان دهیم. در نتیجه افراد زیادی هستند که معتقدند این موضوع را باید در کنار دیگر موضوعات به دست متخصصان سپرد.
درست است که برای افراد زیادی که از شرایط وخیمی رنج میبرند، مثلا دچار سندرم قفلشدگی عضلات یا انواع فلج هستند و میخواهند که به عمر خود پایان دهند، این کار تنها با کمک فرد دیگری امکانپذیر است، ولی برای اکثر ما، خودکشی همچنان امری تکنفره است که میتوان اندکی پس از آن که از مرگ قریبالوقوع خود مطلع شدیم، شخصا نسبت به آن اقدام کنیم. ولی بیشتر ما به جای آنکه این موضوع را با شجاعت اعلام کنیم، به سراغ پزشکان متخصصی میرویم. پزشکانی که همیشه به طور ناخودآگاه به دنبال گسترش حوزه نفوذ حرفهای خود هستند و در مواردی، از قانونگذاران میخواهند که خودکشی را هم به عنوان روشی پزشکی ثبت کنند.
اما من ادعا میکنم که تصمیم برای پایان دادن به زندگی شخصی، میتواند بخشی از تقویت کرامت فردی انسان باشد و او را در پذیرش واقعیت و چه بسا در رسیدن به اندکی آرامش کمک کند؛ بخصوص هنگامی که تنها گزینه پیش رو (به جز خودکشی) نابودی تدریجی و دردناک بر اثر یک بیماری لاعلاج باشد.
و البته این حرف را از روی بیتفاوتی و اهمیت ندادن به "زندگی" نمیگویم؛ من در سالهای اخیر همانند بسیاری از افراد میانسال، به تدریج درباره فناپذیری خود و نزدیکانم به آگاهی بیشتری رسیدهام. قصد آن را هم ندارم که به احساسات مذهبی کسی جسارت کنم یا کسی را که خود یا یکی از نزدیکانش به بیماری لاعلاجی مبتلاست، برنجانم. اما خوب است این را همیشه در ذهن داشته باشیم که نمیتوان به زندگی خوب دست یافت، مگر اینکه خود را برای مرگی خوب آماده کرده باشیم.