مصطفی کریمبیگی؛ «فقط یک اعتراض ساده داشت»
مزار مصطفی کریمبیگی، قبل از تخریب
مسیح علی نژاد
قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جان شان را از دست دادهاند. حکایت انسانهایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگیشان تمام شد.
داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیماییهای اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشکآور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدنشان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوههای خشونتآمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
***
جمعیت از خیابان حافظ میجوشد و به طرف چهارراه ولیعصر راه میگیرد. راهپیمایان آفتاب را بالای سر دارند اما سرد. در میان جمعیتی که برای عزاداری روز عاشورا به خیابان آمده، معترضان به نتیجه انتخابات ۸۸ نیز حضور دارند. این را از شعارهایی که در میان جمعیت میپیچد میتوان فهمید:
«الله و اکبر، الله و اکبر....
این ماه، ماه خون است، یزید سرنگون است»
زیر پل کالج، مردم خیابان را بستهاند و با کیسههای قرمز شن که شهرداری برای روزهای برفی کنار خیابان ذخیره کرده، انتهای پل کالج چیزی شبیه سنگر یا حفاظ درست کردهاند. اینجا محل درگیری میان معترضان و نیروهای ضد شورش است.
چند نفر در میان جمعیت به سمت پل اشاره میکنند، و ناگهان جمعیت، هراسان و فریادزنان بهطرف پل میدوند. یک نفر از بالای پل به پایین پرتاب شده است:
«کشتند کشتند....ابوالفضل، ابوالفضل.... کشتند....»
مصطفی کریمبیگی از جانباختگان عاشورای ۸۸
در عاشورای ۸۸ بر اساس اخبار رسمی تلویزیون جمهوری اسلامی هشت نفر کشته شدند. سرتیپ احمدرضا رادان، جانشین فرمانده نیروی انتظامی، نیز در اخبار شبکه یک تلویزیون پرتاب شدن یک نفر از بالای پل را تایید کرده بود:
چند نفر هم کشته شدند، که یکی از آنها فردی بود که در بین افراد از پل به پایین سقوط کرد، علت حادثه در دست بررسی است.
مصطفی کریمبیگی جوان ۲۶ سالهای بود که در نخستین خبرهای منتشر شده آمده که او به دلیل پرتاب از پل عابر پیاده جان باخت. اما شهناز کریمبیگی، مادر مصطفی، در این باره روایت دیگری دارد:
«مصطفی را روز عاشورا با تیر زدند که متأسفانه عدهای فکر میکنند مصطفی از پل افتاده، نه، مصطفی از پل نیافتاده. مصطفی را را با یک تیر توی پیشانی از سمت چپ زدند، مصطفی پشت سر نداشت.»
مردم اخبار مربوط به درگیریهای روز عاشورا را از طریق تلویزیون رسمی جمهوری اسلامی میشنوند. اما خبری از شناسایی یا دستگیری کسانی که به سمت مردم شلیک کردهاند نیست. حوادث روز عاشورا علاوه بر کشتهشدگان، زخمیهای زیادی هم بر جا گذاشت. فرهاد یگانه یکی از این زخمیهاست که هنوز آثار گلوله را بر بدن خود دارد. فرهاد یگانه از مشاهدات خود در مورد درگیریهای حوالی پل کالج چنین روایت میکند:
«نزدیک پل کالج که رسیدم جمعیت انقدر فشرده شد که دیگر سخت میشد به سمت جلو رفت. اما قاطی جمعیت که بودیم از بالای پل لباس شخصیها شروع کرده بودند به پرتاب سنگ، یک کامیون سنگ را از قبل برده بودند بالای پل خالی کرده بودند که با این سنگها مردم را از بالا میزدند.
همین موقع که ما داشتیم فرار میکردیم تا سنگ به ما نخورد از سمت چهار راه ولیعصر یگان ویژه با موتور و پیاده به سمت مردم حمله کردند، بعد خواستیم از سمت حافظ برگردیم که دیدیم آن سمت هم بسته است. دو مرتبه مجبور شدیم برگردیم زیر همان پل کالج.
آنجا دیگر انقدر گاز اشکآور و دود و آتش بود که دیگر چشم چشم را نمیدید. یگان ویژه نیروی انتظامی بود که برای سرکوب آمده بودند. بعد توی اینها یک نفر تیرانداز بود و من تعجبم این است که به سه نفر شلیک کرده بود که دقیقاً به سرهایشان شلیک کرده بود به قصد کشتن.»
مادرش میپرسد «فکر کردند که اگر سنگ قبر بچه مرا بشکنند، من ساکت میشوم؟»
راهروهای پزشکی قانونی شلوغتر از همیشه است. خانوادهها دنبال دلیل مرگ بستگان خود میگردند. دنبال یک برگه و امضا از این اتاق به آن اتاق میروند. سرانجام پزشکی قانونی علت مرگ کشتهشدگان درگیری روز عاشورا را به خانوادهها اعلام میکند. شهناز کریمبیگی، مادر مصطفی، نیز با برگهای از پزشکی قانونی به خانه برمیگردد:
«توی پزشکی قانونی علت مرگ بچه مرا نوشتهاند، اصابت جسم نوک تیز و سخت به قفسه صدری که این مغایرت دارد با آنچه که ما دیدهایم. بیایند نبش قبر کنند، سزای کسی که فقط یک اعتراض ساده داشت با دستهای خالی مرگ است؟ آیا نباید یک دادگاهی تشکیل میشد؟ بچه من آمده اعتراض کرده و شما میگویید که اشتباه کرده، در فکر و ذهن خودش که چنین چیزی نبود، آیا باید کشته میشد یا دادگاهی برایش تشکیل میشد؟»
نیروهای امنیتی در چند لایه ایستادهاند، صدای فریاد و شیون سکوت و تاریکی شب را میشکند. توی سوز سرمای دی ماه، زنی به خود میپیچد، بیقرار مویه میکند و سپس خودش را از چنگ اطرافیان خلاص میکند، میاندازد میان پلیس و مردم تا برسد به جسدی که قرار است دقایقی دیگر به خاک سپرده شود. هیچ کسی جلودار فریادهای مادر، پدر و تنها خواهری که شبانه به همراه نیروهای امنیتی به گورستان آمدهاند نیست.
شماری از خانوادهها که پس از چند روز بیخبری، پیکر کشتهشدگان عاشورای ۸۸ را تحویل گرفتهاند، ناگزیر شدند تا پیکر فرزندان و یا سایر اعضای خانوادهشان را در میان تدابیر شدید امنیتی به خاک بسپارند.
شهارناز کریمبیگی، مادر مصطفی
پیکر مصطفی نیز در یکی از روستاهای توابع شهریار دفن شد. مادر مصطفی در شرح شب خاکسپاری چنین میگوید:
«پانزده شانزده روزی ما دنبال مصطفی گشتیم، به هر قیمتی که بود گشیتم و گشتیم آخر توی پزشکی قانونی کهریزک پیدایش کردیم با یک تیر توی سرش. بعد از پیگریها و مراحل قانونی که باید میرفتیم پلیس امنیت و به هزاران سؤالشان باید پاسخ میدادیم، شبانه بچه مرا با مأموران امنیتی آوردند ساعت هشت و نیم شب ۲۲ دی ماه به خاک سپردند.
من هیچ موقع آن صحنهها یادم نمیرود. چطور؟ مگر یک مسلمان را شبانه دفن میکنند؟ بچه من مسلمان بود، بچه من فقط یک اعتراض ساده داشت. بچه من چیزی نگفته بود، بچه من اسلحهای دستش نبود، چطور به خودشان اجازه دادند که همانجا رأی صادر کنند؟ بدون اینکه محاکمهای کنند. چه جوری بچههای ما را کشتند و اینطوری ما را داغدار کردند؟»
زندگی در پایتخت جریان دارد. خیابانها شلوغ و پر ترافیک است. عکس یک جوان ۲۶ ساله روی شیشه عقب ماشین و دستهگلی رنگارنگ نیز با دقت در صندلی عقب ماشین جا خوش کرده است. سرنشینان این خودرو خیابانهای پرترافیک تهران را به مقصد شهریار ترک میکنند. به مقصد مزار مصطفی کریمبیگی. آفتاب تیرماه میتابد اما نمیسوزاند. حالا همه به مقصد رسیدهاند:
خواهر مصطفی، راوی دلتنگی
«آمدم سر خاک مصطفی، می بینم قبر مصطفی را از منطقهای که نوشته بودیم شهید مظلوم عاشورا، شکسته شده و صورت مصطفی را شکستهاند. به خاطر اینکه ما روی سنگ قبر نوشته بودیم شهید مظلوم عاشورا، اعتراض کرده بودند به ما و گفته بودند ما حتی هزینهاش را میدهیم که شما سنگ قبر را عوض کنید.
اینها چه فکر کردند؟ آیا فکر کردند که اگر سنگ قبر بچه مرا بشکنند، من ساکت میشوم؟ مگر اینکه مرا خفه کنند، مگر اینکه مرا بکشند، آه مادران عزادار، یک روزی دامن شما را خواهد گرفت.»
یک نفر از چهار عضو خانواده کم شده است. مریم به جای آنکه دست بر شانه برادرش بیاندازد، با قاب عکس مصطفی عکس انداخته است. روزها، ماهها و سالها میآیند و میروند اما در این خانه خاطره یک روز و یک نگاه برای اعضای این خانه ثابت مانده است. مریم کریمبیگی در مطلبی که سایت سرخسبز آن را منتشر کرده برای برادرش نوشته است:
«۶١٨ روز است که دلتنگم... ۶١٨ روز بی تو نفس کشیدم... ۶١٨ روز خورشید بی تو طلوع کرد... من ۶١٨ بار غمگینم... پدر سنگین بغض میکند... مادر آهسته گریه میکند... و من تنها صبوری... هنوز هم وقتی صدای پا میآید وجودم میلرزد... هنوز هم به آمدنت فکر میکنم... هنوز هم دلتنگم... مثل روزهای اول».