."از تهران تا لندن"؛ روایت یک شکست

مانیا اکبری چهار فیلم را در کارنامه اش به ثبت رسانده که آخرین آنها "از تهران تا لندن" نام دارد

 

محمد عبدی

محل برگزاری جشنواره 

مانیا اکبری با نقاشی شروع کرد، به عنوان دستیار کارگردان و فیلمبردار فیلم های مستند وارد سینما شد و با حضورش در فیلم ده به عنوان ساخته ای از عباس کیارستمی در جشنواره های جهانی شرکت کرد.

رویکرد او به فیلمسازی چهار فیلم را در کارنامه اش به ثبت رسانده که آخرین آنها "از تهران تا لندن" نام دارد.

این فیلم که به طور کامل در یک خانه می گذرد، قصه زوجی را باز می گوید که دچار مشکلات عمده ای در ارتباط شان هستند، در حالی که حضور یک پیشخدمت که یک دختر جوان است، زندگی عشقی آنها را پیچیده تر کرده است.

این روزها فیلم برای اولین بار در جشنواره روتردام که بخش ویژه ای را به سینمای ایران اختصاص داده، به نمایش در می آید.

با مانیا اکبری درباره این فیلم به گفت و گو نشسته ام.

به نظر می رسد که در فیلم از تهران تا لندن سعی داری نوعی از سینمای تجربی را به کار بگیری. خودت فکر می کنی که فیلمت وابسته است به نوعی از سینمای تجربی؟

من فکر می کنم که خیلی نمی توانم درباره این نوع تعبیرها پاسخگو باشم اما می توانم یک موضوع را به طور صادقانه مطرح کنم که آن چه من می سازم جدا از تجربیات شخصی خودم نسبت به خودم و دنیای بیرون از خودم نیست. اگر بتوانیم اسم این نگاه را بگذاریم سینمای تجربی، بله می تواند شامل حال این فیلم هم بشود. صد در صد می تواند، چون یک نوع دغدغه های درونی و بیرونی را توسط مدیایی مثل سینما به چالش می کشی و می تواند این تجربه تو همذات پنداری کند با تجربه خود مخاطب. می توانم بپذیرم که اسمش سینمای تجربی است.

این تجربه شخصی که می گویی عملاً می شود در فیلم های تو دنبال کرد. اگر نگاهی به هر چهار فیلمی که ساخته ای بکنیم، همه درباره خودت بوده. حتی فیلم ده به شکلی درباره خود توست. این نگاه اینجا به نظر می رسد که کمی تغییر کرده. شاید خودت را در این فیلم یک مقدار پنهان می کنی. حتی خودت نقش خواهرت را بازی می کنی که نام او هم رویاست. اما شخصیت اصلی، فیلم تو هستی و نه خواهر.

 
فیلم از تهران تا لندن به طور کامل در یک خانه می گذرد

این که خودم هستم و تجربیات شخصی خودم، باید بگویم که وقتی تبدیل به تصویر می شود، مانیا دیگر به مفهوم خودم نیست و مانیا می شود نماد و نشانه برای تعمیم دادن و تاثیر گذاری مفاهیمی که تو به آنها اصرار می ورزی. اما برگردیم به این فیلم آخر که درباره اش صحبت می کنی.

این نکته ای که می گویی برایم خیلی جالب است، فکر می کنم که کاملاً درست است. اصرار داشتم که خودسانسوری کنم، بخشی از خود را بکشم به عقب و بیایم با نگاه و بیان سینمایی و به مفهوم یک ناظر و راوی به ماجرا نگاه کنم. حتی یک لحظاتی مانیا در نقش خواهر ظاهر می شود که اسم اش هم رویاست و این نام یک مفهومی هم دارد و هشدارهایی به او می دهد اما در نهایت ناموفق است و نمی تواند او را کارگردانی کند.

فکر می کنم یک بخشی از واقعیت خود درونی من بود که دچار یک بحرانی شدم این اواخر که نمی توانستم کارگردانی کنم. فکر می کردم رنج آور است. این که فکر کنی می توانی همه چیز را کارگردانی کنی خیلی توهم زاست و این که نتوانی کارگردانی کنی، چه در آثارت و چه در زندگی ات، خیلی رنج آور است. به هر حال فیلم قطع شد و مانیا حذف شد از آن جغرافیا.

شاید نوعی فریاد است که خودم هم در آن مقطع به آن آگاه نبودم، نمی دانستم به چی چنگ می زنم و از که کمک می خواهم. یک رازی آن وسط وجود داشت. یک جایی از وجود من ناخودآگاه می دانست که دارم دچار استعاره می شوم و خودسانسوری. استعاره تا یک حدی می تواند کمک کند اما از یک جایی به بعد به شدت خطرناک است. برای این که تو پشت می کنی به ذات هنر. اما هنر خودش نجات بخش است و این فیلم مثل دو بال من را از آن وضعیت عبور داد تا برسم به یک موقعیت دیگر.

تم فیلم به نظرت همان مسئله رابطه است، یا این که نگاه زنانه و نزدیک شدن به شخصیت اصلی زن برایت مهم بود؟

مرکز اصلی فیلم به نظرم زندگی است و شعار بزرگش(نه به مفهوم شعارگونه) این است که جایی که زندگی هست حتماً صلح نیست. یعنی من فکر می کنم زندگی خیلی صلح پذیر نیست. خیلی پنهان برای بقای خودت در حال جنگ هستی. می توان گذشته این زوج را از لابلای حرف ها تصویر پردازی کرد و این که چطور به روزمرگی می رسد.

مسئله من به مفهوم زن بودن یا جنسیت یا مفهوم مرد بودن نیست. مساله ام حد فاصل بین این دو رابطه ای است که در آن زندگی در حال تغییر و تحول است. معتقدم که هیچ رابطه ای نیست که بدون چالش و دغدغه باشد، بخصوص اگر معیارت این باشد که خودت را در این رابطه هر لحظه جست و جو کنی.

این بار فیلمت نوعی پرداخت کنایی دارد و نمی خواهی راجع به یک رشته مسائل به طور واضح حرف بزنی.... یک چیزهایی را به طور واضح درباره قصه توضیح نمی دهی یا مسئله همجنس گرایی شخصیت اصلی که تقریباً پوشیده می ماند و خیلی زود از روی آن رد می شوی. این به سانسور ربط داشت؟

یک اتفاق بیرونی از تهران تا لندن را تبدیل می کند به یک پایان تراژیک استثنایی. یک چیز جالب به شما بگویم: یک کاسه ای داشتم که در آن پول خرد نگه می داشتم. وقتی رسیدم لندن این کاسه بر اثر حجم این سکه ها شکست، یعنی نشکست، از وسط در آن یک سوراخی به وجود آمد. کاسه شقه نشد. در واقع امکان ندارد که یک سوراخ در یک کاسه چینی بوجود بیاید،کاسه چینی می شکند. اما این کاسه نشکست. ساختارش از هم گسسته نشد. یک لحظه نگاه کردم و فکر کردم این فیلم من است.

در از تهران تا لندن بر اثر یک فشار بیرونی یک سوراخی بوجود آمد و من خود فیلم را نباید ببینم، بیشتر از آن سوراخ باید دنیا را نگاه کنم. تصمیم گرفتم کاسه را با این تکه ای که بیرون آمده قاب کنم و اسمش را بگذارم از تهران تا لندن. سوراخی که فیلم را در برگرفت، کلیت آن را تحت تاثیر قرار داد، یعنی سوراخ مهمتر از خود فیلم شد. شکست خود فیلم مهمتر از خود فیلم شد.

درام و واقعیت تبدیل شد به تراژدی و خود فیلمساز گفت خداحافظ جغرافیا. من از ایران آمدم بیرون. برای همین کاملاً درست می گویی، برخورد استعاری دارد چون ترسیده است و در آن لحظه خودش را می شکند و می گوید خداحافظ و می گوید که دیگر نمی توانم به این بازی ادامه دهم، به این میزان ناخود بودن و این میزان خیانت و محافظه کاری.

این اعلامی که در فیلمت می کنی که حالا دیگر جغرافیا برایت مهم نیست و کسی هستی که دیگر خانه نداری، از این زاویه نگاه کرده ای که این می تواند فیلم تو را و به ویژه پایان فیلمت را خیلی شعاری کند؟ انگار داری یک پیامی می دهی به شکل شعارگونه که حالا دیگر در این شرایط در ایران نمی شود فیلم ساخت و من دیگر در آنجا زندگی نمی کنم و می خواهم همه جا خانه ام باشد.

من هنوز هم معتقدم که در همان شرایط، تنش ها و محدودیت های بیرونی برخی را خلاق تر می کند و کماکان می بینید که فیلم می سازند و برخی هم خیلی موفق اند. من در پایان فیلم درباره خودم صحبت کردم. این صدور یک حکم نیست. خیلی آدم ها خانه نشین شده اند و در همان خانه هم فیلم می سازند و ادامه می دهند، برخی هم در همان خانه شان تمام می شوند. برخی آدم ها می آیند بیرون و فیلم می سازند و برخی هم در خارج از ایران تمام می شوند. من هنوز نمی دانم که جزو تمام شدگان هستم یا نه. خودم باید بایستم و نگاه کنم.

لزوم اعلام کردن آن چیست؟ چرا می ایستی و درباره فیلمت این طور حرف می زنی؟

دلیل دارد... برای این که فیلم یک شکست است. من یکجا حس کردم که باید با خودم صداقت داشته باشم و شکست خوردن و علت شکسته شدن و توقف فیلم را با صراحت اعلام کنم و فیلم از شکل قصه و سینما تبدیل شود به یک واقعیت؛ واقعیتی که در خود من جاری است.

من واقعاً از ایران آمدم بیرون و هیچ چیز واقعی تر از این واقعیت در ذات خودش نیست. فکر کردم باید سینما را بشکنم و بگویم که تمام این فیلم را دیدید، اما بدانید که فیلمساز آمد بیرون از ایران و این فیلم متوقف شد. برای همین در انتها باقی قصه را تعریف می کنم. به شکلی نقالی کردم و اجازه دادم تا تماشاگر تصاویر ذهنی خودش را از بقیه قصه بسازد.

فکر می کنم تفاوتی با فریادی که در ده به اضافه چهار داشت، نبود. من شعار را جایی می بینم که صداقتت را تحت پوشش آن قرار دهی و بخواهی از زیرکی و هوشیاری استفاده کنی و قدرت هایت را به نمایش بگذاری. این اعلام یک قدرت نبود؛ حتی می توانیم بگوئیم که اعلام یک ضعف بود و اعلام یک شکست. وقتی یک ضعف و شکست را بیان می کنی، بعید می دانم شعاری باشد، صادقانه است.

تقدیمش به زندانیان سیاسی چطور؟

یک احساس مسئولیت بود. من فکر می کنم هنرمند باید مرام هنرمندانه داشته باشد. نمی گویم الزاماً من هنرمندم، این را تاریخ ثابت خواهد کرد، اما به هرحال دچار هنر هستم. هنرمند باید متعهد و مسئولیت پذیر باشد.

متعهد به چی؟

نسبت به اتفاقاتی که در بیرون می افتد و هنرمند از آن متاثر می شود. من هنوز نتوانسته ام درک کنم در زمانی که در ایران جنگ و کشت و کشتار بود، چطور نقاش هایی که گل می کشیدند، هنوز هم داشتند گل می کشیدند. هنوز در قصه های من رد پای صدای مارش جنگ هست. هیچ وقت نتوانستم درک کنم که چنین اتفاق بیرونی هیچ تاثیری بر یک انسان متاثر نداشته باشد.

یکی از وجوه هنرمند این است که متاثر باشد. میزان تاثیرپذیری اش هم از انسان های دیگر بالاتر است. با خودم تصمیم گرفتم با تقدیم به فیلمسازانی که برای آرمان هایشان و با انگیزه ای که من شاید دچارش نبودم، جنگیدند، به همین دلیل هم درد کشیدند، تعهدم را نشان دهم.

وقتی که فیلمسازی در زندان است، انگار که هنر در زندان است، سینما در زندان است و روشنفکر هم همین طور. احساس ناخوشایندی است که تو باید به خودت بگویی که پس تو چی؟ تو قرار است که چه کار بکنی؟ زیر خیلی از نامه ها را در حمایت از آنها امضا کردم و یکی از دلایل پروانه ساخت نگرفتن فیلم همین بود، اما همانجا تصمیم گرفتم اگر فیلمی ساختم به همه بچه هایی که زندان رفتند تقدیم کنم.

رأی دهید
mobareze khamoosh - پردیس - ایران
رنج لزوما همه رو خشن و مجرم بار نمیاره،گاهی‌ میشه لطیف بود و غم رو تبدیل به احسن کرد که می‌تونه هنر باشه
جمعه 6 بهمن 1391 - 20:05
ukguy4u - لندن - بریتانیا
خدا رو شکر که مانا از سرطان جون سالم بدر برد.
شنبه 7 بهمن 1391 - 00:16
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.