ناگفته های همسر ناصرحجازی از اسطوره آبی ها
آفتاب: شفیعی تاکید کرده بود «تکراری نباشد» بنابراین سؤال بیسؤال. رفتیم به قلب خانهای که میگویند اسطوره محبوب از آنجا دل نکنده است وحتی ممکن است در لابی او را ببینی. خانم همسایه گفت: «ناصرخان به سلام من جواب داد؛ با سر تکان دادن و بدون حرف.» شاید میخواستیم ببینیم چرا؟ چرا، هنوز به قول یکی دیگر، از آن پنجره وسط اتاق روبه کوچه همهچیز را میپاید؟
یک: عشق آن موقع ها خیلی زیباتر بود
-همهچیز با این روزها فرق داشت حتی عشق و عاشقی. منزل پدری من در خیابان سهروردی بود. یادم میآید که یک تراس کوچک داشتیم. ناصر آنموقع روزی یکبار از تمرین برمیگشت از امیریه میآمد و از زیر پنجره ما رد میشد. از دور یک دستی تکان میداد و میرفت، همین.
خانم شفیعی روی مبل یک نفره، کنار قاب عکسی از همسرش نشسته، گذشته را ورق میزند؛ روزهای دلدادگی. «ناصر دستی تکان میداد و میرفت.»
انگار چشمهایش جوان میشود؛ «وقتی میرفت اردو، نامه میداد. مثل حالا نبود که تلفن باشد. خانه ما یک تلفن مشکی داشت که فقط پدرم به آن جواب میداد، بنابراین گاهی دوری ما، خیلی طول میکشید...»
خیلی یعنی خیلی. خانم شفیعی میگوید: عشق آن موقع ها خیلی زیباتر بود...و هنوز مانده تا بغضش بترکد و اشک از گوشه چشمش بریزد بیرون.
دو؛ ازدواج کردیم
داستانها قبلا گفته شدهاند؛ اینکه: « از سال 48با هم در دانشگاه همکلاس بودیم. مترجمی زبان انگلیسی میخواندیم، اما ارتباطی وجود نداشت. آشنا شدیم و بعد...»
خانم شفیعی خوب و با جزئیات حرف میزند: دانشکده عالی ترجمه. روزهای قرارهای جمعی در کافه دانشگاه در جمع یکدیگر را میدیدیم، نه تنهایی.
من آن موقع 3 برادر مجرد در خانه داشتم. برادرهای آن دوره مثل این روزها بیبخار نبودند (میخندد). یادم میآید یکبار با دوستم رفتیم کافه نادری بستنی خوردیم. قیامتی به پا شد! خلاصه 6ماه در دانشگاه از دور یکدیگر را میدیدیم بعد از 6ماه هم به خواستگاری من آمد و ازدواج کردیم.
سه؛ آتیلا و دردسرهایش
از شفیعی درباره اولین عکسها و خبرهای مشترک در آن روزها میپرسیم. کمی فکر میکند و ذهنش میرود روی جلدها:
- آقای ابوالفضل جلالی در کیهان ورزشی و دنیای ورزش مشغول کار بود و وقتی مطلع شد، نامزدی ما را اطلاع داد و خبرش را همهجا زدند.
آتیلا پیش ما نشسته. بحث به سمت او کشیده میشود: «ناصر 10سال اول زندگی ما نبود. وقتی آتیلا 6ماهش شد توانست او را ببیند؛ آن هم شاید چندروز. آنوقتها دوران سختی را گذراندم آتیلا بچه نارسی بود که وقتی به دنیا آمد، یک کیلو و 30گرم بود. مراقبت از او سختیهای خودش را داشت. صبحها سرکار میرفتم و بعدازظهرها دانشگاه. وقتی به خانه بازمیگشتم مثل یک جنازه میافتادم. آتیلا هم تا صبح نمیخوابید. من تا صبح در بالکن مینشستم با یک دستم آتیلا را بغل میکردم و با دست دیگرم کتاب درسیام را ورق میزدم. گاهی پاسبانها رد که میشدند داد میزدند خانم حجازی خوابت نبرد آتیلا از دستت بیفتد! »
چهار؛ خانهای ساختیم
گذشته شیرین است. زمان، زهر سختیها را میگیرد و شیرینشان میکند، اما استثناهایی هم هست. خانم شفیعی میگوید: سختیهای بنگلادش را فراموش نمیکنم.یک چیزی میگوید و ما یک چیزی میشنویم.
- ناصر از مخابرات زنگ میزد. تا میگفتم الو، میزد زیرگریه.
ماجرا مربوط به سال 1366 است؛ زمانی که ناصرحجازی برای کار به هند و بنگلادش رفت.
- ناصر 5-4سال بنگلادش بود؛ آخر دنیا. دو بار رفتم آنجا، نمیشد تحمل کرد. آتیلا و آتوسا درس داشتند.
میگوید: به ناصر میگفتم برگردد. اما او میگفت: فکر میکنم چکم برگشت خورده و در زندانم. اینطوری خودش را آرام میکرد.
اما آن سختیها، نتیجه هم داشت. خانم شفیعی دستمزد زحمتهای ناصر را تبدیل به خانهای کرد که حالا تغییرشکل داده و در آن ساکن هستند.
-ناصر اهل ریسک نبود. دوست نداشت خانهمان را عوض کنیم. اما من این کار را کردم. آتیلا 17ساله بود، میگفت: بابا ناراحت میشه اما من کار خودم را کردم. اینجا، یک خانه 2طبقه کلنگی پیدا کردیم و آن را خریدیم و 20سال در آن زندگی کردیم. بعد هم با پول آپارتمان بچهها اینجا را کوبیدیم و ساختیم...
پنج؛ مربی بالقوه
شما چقدر در زندگی فوتبالی همراه آقای حجازی بودید؟
- ما شب و روزمان فوتبال بود حتی در تلویزیون خانه ما جز فوتبال چیز دیگری نبود. وقتی یک نفر در بین جمع فوتبالی قرار بگیرد که همسرش فوتبالی است، پسرش هم فوتبالی است و دخترش هم فوتسال بازی میکند چارهای ندارد جز اینکه فوتبالی شود. البته ناصر هیچوقت راجع به اینکه چه کسی میخواهد در ارنج تیم باشد، حرفی نمیزد اما خب درددلهایش همیشه با من بود. از نامردیها، کمکاریها و خیانتها برایم میگفت.
«وقتی کلمه ارنج را به زبان میآورید معلوم است که فوتبالی هستید.» آتیلا دنباله حرفمان را میگیرد: «مادرم امسال بین دونیمه بازیها روی پیغامگیر موبایلم پیغام میگذاشت می گفت مگر شما نمیفهمید الان باید یک فوروارد بگذارید و دستور تاکتیکی میداد.»
خانم شفیعی: به نظر من همه مربیها از دقیقه 80 مغزشان کلید میکند. (میخندد)
شش؛ گلایه تلخ ...
از شفیعی درباره فوتبالیستها و شاگردان ناصرخان سؤال میکنیم.
- فرهاد مجیدی با اینکه به قطر رفته هفتهای یکبار با من تماس میگیرد. من اصلا از او انتظار ندارم اما بسیار بچه خوبی است. به من میگوید هر کاری داشتی به من بگو. با اینکه نیازی نیست اما همین که تماس میگیرد، خوشحالم میکند. آقای مهدی رحمتی هرازگاهی زنگ میزند و حالم را میپرسد. علیرضا حقیقی با اینکه همیشه پرسپولیسی بود تا قبل از اینکه از ایران برود مرتب جویای حال من بود. البته در مراسم ناصر هیچکدام از بازیکنهای تیم نیامده بودند. هنوز هم برای من سؤال است که مگر میشود مربی آدم فوت کند و نروی در مراسمش شرکت کنی. به نظر من معلم مدرسه هم که فوت میکند باید بروی و یک تسلیت به خانوادهاش بگویی. چندسال ناصر برایتان زحمت کشید؟ هرقدر هم در زمین بازی با شما بداخلاقی و سختگیری کرده باشد، مسئله ازدواج و مرگ مسئلهای است که حتما باید در آن حاضر باشی.
هفت؛ داستان عجیب بوی عطر «الور»
حرف از مرگ که میشود، لب و دهانمان را ور میچینیم. پاسخ خانم شفیعی اما متحیرمان میکند. جملاتی بین خیال و رؤیا و واقعیت... اما باورکردنی:
ما هنوز قبول نکردهایم که ناصر رفته است. وقتی باور نداری که از دنیا رفته است و میدانی در خانه کنار توست خیلی هم به تو سخت نمیگذرد. میدانم ناصر با ما زندگی میکند. چندشب پیش با نوهام (ارسلان) خوابیده بودیم یکدفعه بیدار شدم گفتم: ارسلان یادم رفت در خانه را قفل کنم. رفتم دیدم در خانه بسته است، یعنی حس میکردم ناصر پشت سرم است و او در را قفل کرده است. حواسش کاملا به من هست. (هرروز یک نفر به من تلفن میزند و خواب ناصرخان را برایم تعریف میکند.) یکی میگوید در خواب به من گفته است به نازی بگو تنها نیستی. من همیشه روی آن پنجره وسطی رو به پارک نشستهام و تماشایشان میکنم.
او دقیقا با ما زندگی میکند. چند شب پیش، از خواب بیدار شدم برای ارسلان آب بیاورم، باورتان نمیشود انگار 10شیشه عطر الور که همیشه به خودش میزد را در سالن خانه پاشیده بودند. ناصر را من میبینم، میآید، میرود، از او نمیترسم. میخواهد با این کارها به ما بفهماند که من هنوز هستم. البته خیلی هم خوب نیست.
وقتی شما حس میکنی همیشه عزیزت در خانه است، دیگر دلتنگ هم نمیشوی. مادر خدابیامرز من هم سالها بعد از مرگش کنار ما بود. تاوقتی خانه را نکوبیده بودیم، بود. صبح به صبح میآمد روبهروی تلویزیون و با هم صحبت میکردیم. بعضیوقتها همسایهها فکر میکردند دیوانه شدهام یکدفعه سلام میکنم. خب، چه کار میکردم وقتی مادرم سلام میکرد، جواب نمیدادم؟!
