وقتش شده که همه هاله را بشناسند


وقتش شده که همه هاله را بشناسند


هاله سحابی مرد در روز روشن و به خاک سپرده شد زیر نور ماه. تقدیری غریب برای دخترکی که عمری را با وسواس مراقب بود تا دیده نشود، پشت پرده بماند و دور از چشمها. دیگر وقتش شده است که او را بشناسند. از پشت پرده برون افتاده است و آن همه وسواس برای ماندن در حاشیه به کاری نمی آید. دیگر اصلاً لازم نیست به تذکراتش گوش دهیم و میل او را برای گمنامی رعایت کنیم. خوشش بیاید یا نیاید دیگر به ما مربوط نیست. به او مربوط نیست. من بعد می شود در توصیف او نوشت. نیست که بر تو بتازد و حال می توانیم بگوییم تا همین دیروز که بود، چگونه بود و از چه نوع . نه برای اینکه پشت مرده حرف دیگری به جز ستایش نمی شود زد. برای اینکه جلوی خودش تا وقتی زنده بود نمی شد کلامی به ستایش از او گفت. در حضور هاله اصلاً دو کار را نمی شد کرد یکی تعریف از او یکی بد گفتن از کسی. سرش را به سمتی کج می کرد، با نگاهی از جنس مذاکره و نگرانی و لبانی آویخته ، با لحنی که بوی خواهش می داد، نه موعظه ، نه خطابه، نه درس ، از تو می خواست که تجدید نظر کنی:-تو راست می گی ولی…مثل این بود که تو را بیندازد تو رودربایستی. بوی موضع گیری نمی داد که مجبور شوی موضع بگیری . بی هیچ تحکمی مواضعت را بر هم می زد به نفع یک نمی دانم چه ی اعتماد برانگیز. و بعد می دیدی که در محضر او ، تو رودربایستی از او، از سر شرم و یا هرچه ، زیر چتر او بر خلاف مواضعت داری با آن دیگری گفتگو می کنی. با همان غیر خودی. او مدارای مطلق بود. نه از سر سادگی، نه به دلیل بی تجربگی، نه به قصد مماشات ، نه در فقد قطعیت و قاطعیت ، هیچکدام . مراوده با همه جور تجربه اجتماعی از یک سو (چریک، انقلابی، مذهبی متشرع، چپ لاادری، اصلاح طلب لیبرال، اطلاح طلب مذهبی و…)و تجربیات غنی درونی فردی از سوی دیگر ، اکسیری ساخته بود برای رقم زدن نوعی نگاه، نوعی رفتار : امیدوار به انسان.-خدا را چه دیدی؟ شاید انسانیتش را به یاد آورد.به واسطه موقعیت خانوادگی اش اگر چه با بزرگان محشور بود (در همان بحبوحه انقلاب که به عنوان دانشجوی اخراجی به فرانسه آمده بود در نوفل لو شاتو راه می رفت و راحت و بی ادعا سر به سر بزرگان می گذاشت) اما مراقب بود از رانت آقازادگی اش استفاده ای نکند.نخبه زاده بود ، مرفه، دانش آموز مدرسه ژاندارک و مسلط به زبان فرانسه، دوستدار آزناوور و ژولیت گرکو و باربارا، اما او را می دیدی که روسری اش را سنجاق کرده است زیر چانه اش و با لباس کودری ای بر تن و سرانگشتان حنا کرده برایت دستور طبخ آش را می دهد. مطمئنم خیلی اوقات عمدی در کار بود. پژوهشگر قرآنی بود، پر از ایده های جدید و برداشت های بکر اما وقتی به اصرار و پافشاری قبول می کرد که نتایج تحلیل هایش را عرضه کند با تاکید می گفت که اینها را از دیگران آموخته . در ثبت بخشی از تاریخ معاصر ایران از خلال خاطرات پدربزرگ و پدرش سهم اصلی را بر عهده داشت و مصرانه می گفت که فقط منشی گری کرده است . خودش را دست کم می گرفت تا تو را از جدی گرفتن خود شرمنده سازد. روش خودش را داشت برای پرهیز از کلیشه ها و برای دست انداختن کلیشه ها. هیچ قالبی را نمی شد به او تحمیل کرد. یک ضد قهرمان نمونه. نه در قالب روشنفکر فرو می رفت، نه حرفه ای سیاسی، نه هنرمند پریشان(خانه اش خانه یک هنرمند بود)نه قدیسه .پر طنز و بذله گو و بی اعتنا به تماشاچی.همیشه یک سرباز پیاده نظام بود. خودش می گفت سیاه لشکر.نه حاضر بود پشت بلندگو برود و نه پشت دوربین. فقط تن به موقعیتهایی می داد که از جنس پارتیزانی باشد. چه وقتی به جبهه های جنگ رفت و چه هنگامی که در جلوی در زندانها برای آزادی پدرش اقدام می کرد، در هیئت مادر صلح و یا فعال حوزه زنان یا در صفوف تظاهرات یا مددرسان به قربانیان خشونت، در همه جا مصر بود که حق ویژه ای برایش قائل نشوند، به چشمها نیاید و در بوق و کرنا گذاشته نشود. سیستم ایمنی او برای در نغلطیدن به تفرعن و «خود-نماد-پنداری»، تقلیل دادن تجربیات، تلاشها و رنجهایش بود به یک تجربه پیش پا افتاده فراگیر. همین چند روز پیش که از او پرسیدم در سلول سخت نمی گذرد؟ جواب داد که نه . بیرون سخت تر است . ما که در آنجا راحتیم. می گوییم و می خندیم.همدل با همه نوع قربانی: قربانی آن زمان و این زمان. قربانی قدرت، قربانی فقر، قربانی جهل،قربانی جنگ.اگرچه گهگاه از آرزوهای تحقق نایافته اش ابراز دلخوری می کرد و یا مثلاً می شد از زمانها و فرصت های از دست رفته حسرتی بر دل داشته باشد اما در رفتارش نه رقابتی با دیگری می دیدی و نه مسابقه ای با زمان. بی اعتنایی قدیسین را داشت به دنیا و رندی عرفا را.به جبهه اش وفادار بود اما به آن سوی جبهه ها نیز نظر داشت. امیدوار به نوع آدم ورای جبهه ها. (شک ندارم که آقای جعفری دولت آبادی این سخنان را تایید می کند.)آن دخترک با آن دنیای فراخی که ایمان برایش فراهم کرده بود نه شرقی می شناخت و نه غربی نه چپ نه راست . انسان را رعایت می کرد و در این جهان دو قطبی ما ساز مخالف می زد. ساز او، امروز از پرده برون افتاده است .دیگر وقتش بود که شنیده شود. شجاع، رند، عمیق، مهربان…او، «ام ابیها»ی نازنین. خوب رودست خورد از روزگار!
محموداحمدی نژاد - ایران - گنبدکاووس
فکرنکم کسی مانده باشه.حتی ساندیس به دستها هم شناختن!
یکشنبه 22 خرداد 1390

sora.sefid - ایران - تهران
صد حیف که انسانهای حقیقی را پرپر و کفتارها را پروار تر میکنند.
یکشنبه 22 خرداد 1390

bache shapoor - سوئد - یوسدال
روحت شاد.
یکشنبه 22 خرداد 1390

مسلمان ایرانی - ایران - شیراز
روحت شاد شهیده ی آزاده.. راهت را ادامه خواهیم داد..
یکشنبه 22 خرداد 1390

*Fanoos* - ایران - شهمیرزاد
روحت شاد هاله عزیزم
یکشنبه 22 خرداد 1390

اقتدار - دانمارک - هالته
روحت شاد.
یکشنبه 22 خرداد 1390

Azadikhah - هلند - تکسل
خدا بیامرزتش
یکشنبه 22 خرداد 1390

آپامه - استرالبا - سیدنی
روحش شاد .در اینکه آدم خوبی بوده و نیتش خیر شکی ندارم ولی عامل بدبختی ایران این جور افراد هستند که از روی تعصب به اسلام و مخلوط کردن ایده های روشنفکری خودشان با اسلام بدروغ از این دین سعی مبکنند یک دین مترقی و ایده آل معرفی کنند و همین امر باعث شد مردم ایران فریب جمهوری اسلامی را بخورند. در صورتیکه اسلام حقیقی همین است که الآن در ایران و طالبان می بینید نه بیشتر!!!!
دوشنبه 23 خرداد 1390

mastaneh.deldar - ایران - اهواز
خدا را چه دیدی شاید انسانیتش را به یاد اورد/ چه کلام زیباو پرمعنایی... روحش شاد. خدا اخرو عاقبتمون به خیر کنه
دوشنبه 23 خرداد 1390

سارا-تهران - ایران - تهران
من دیروز انقدر گاردی دیدم که واقعاً خدا رحم کنه به کسایی که گیر اینا می افتند. ماشین هایی دیدم که جلوشون مثل لدر بود ،برای درو کردن مردم
دوشنبه 23 خرداد 1390

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.