مادرم وقتی قرار بود اسم برادرانم را در مدرسهی داراالفنون بنویسد، گفتند یک زن نمیتواند. باید یک مرد بیاید. بالاخره یکی از خدمتکاران عمویم میرود به عنوان مردی از فامیل و اسم برادرانم را مینویسد.لعبت والا شاعر و نویسندهی ساکن لندن هشتادساله است، اما چون جوانی کوشا و تشنهی یادگیری به کلاس کامپیوتر میرود. برای سخنرانی به کشورهای دیگر سفر میکند و به گفتهی خودش، قطرههای آب عمری را که در لیوان آب زندگیاش مانده قدر مینهد و امیدوار به آینده تلاش میکند.به بهانهی داستان و شعرخوانی او در استکهلم با او به گفتگو نشستیم. گفتگویی که بیش از هرچیز به زندگی او بازمیگردد؛ حکایتی که چون رمانی خواندنی اشک بر چشم و لبخند بر لب خواننده مینشاند.خانم لعبت والا، از کودکی خود برایمان بگویید. کجا متولد شدید و کودکیتان را چگونه گذراندید؟ من در تهران متولد شدم. از پدری شصتساله و مادری بیستویک ساله. یعنی مادرم آخرین همسر پدرم بود و من آخرین فرزند خانواده. پدرم حاکم خلخال بود و پدرزن احمد شاه و مادرم دختر کدخدای خلخال بود. یکروز که فرماندار رفته بود دیدار کدخدا، این دختربچهی دوازده ساله که در حیاط خانه بازی میکرد، هنگام دویدن میخورد به بغل مرد و این آقای پنجاهساله عاشق این دختربچه میشود و خواست و توانست او را بگیرد.پدرم چهار همسر داشت و مادرم زن چهارم او بود. من یکساله بودم که پدرم درگذشت. مادرم به آن جوانی بیوه شد و دو تا برادر بزرگتر از خودم ـ یکی هشتسال و دیگری ششسال بزرگتر ـ و مرا به تنهایی سرپرستی و اداره میکرد. هم مادر بود و هم پدر.برخورد این خانوادهی اشرافی پس از مرگ پدرتان به شما چگونه بود؟تمام بستگان ما در کمال رفاه و سطح بالای زندگی بودند، منتها مادر من غروری داشت که میخواست بدون کمک اطرافیان و بستگان به تنهایی روی پا باشد. خانوادهی اشرافی میخواست ما را از مادرم جدا کنند و خودشان ما را سرپرستی کنند. مادرم با شتاب خانه را میفروشد و میرود در محلهای که اینها اصلا خبر نداشتند و کار میکند و ما را سرپرستی میکند.آن روزها که کار چندانی برای زنان نبود، مادرتان چگونه کار میکرد؟چهار پنج ساله که بودم، میدیدم که مادر روزها در شرکت دخانیات کارگری میکرد و شبها لباسهای ارتشی را میآورد خانه و تا ساعت یک و دو بعد از نیمه شب اینها را پسدوزی میکرد.هیچگاه دیگر ازدواج نکرد؟از بیستودو سالگی که بیوه شد، هرگز ازدواج نکرد. و هدفش را گذاشت بر بزرگ کردن ما. او یک زن روستایی و بیسواد بود، اما با عزمی راسخ و با غرور. مجبور بود با اتوریته و خشن باشد. با ما خیلی گستاخ بود و ما اطاعت امر میکردیم.مادرتان در آن زمان به عنوان زنی تنها چه مشکلات دیگری داشت؟فرض کنید، وقتی قرار بود اسم برادرانم را در مدرسهی داراالفنون بنویسد، گفتند یک زن نمیتواند. باید یک مرد بیاید. بالاخره یکی از خدمتکاران عمویم میرود به عنوان مردی از فامیل و اسم برادرانم را مینویسد.حدس میزنم با این مشکلاتی که شما برشمردید، شما باید خیلی زود ازدواج کرده باشید!بله. طبیعتا این خشونت مادر را برادران من هم یاد گرفته بودند و خیلی متعصب بودند که آفتاب و مهتاب رنگ مرا نبیند. خیلی زندگی محدودی من داشتم. یکی از رفقای برادر کوچکترم که تنها جوانی بود که در خانهی ما رفت و آمد داشت و هر دو در یک کوچه در خیابان شاهآباد زندگی میکردیم، عشق نوجوانی من بود. از دوازدهسالگی من فقط چشمم به این جوان افتاده بود و در خفا عاشق شده بودم و بعد که او پیشنهاد ازدواج کرد، یکی دو تا خواستگار ثروتمند هم در میان بودند، ولی برادرم اصرار داشت که من همسر رفیقش شوم و من هم از خداخواسته، چون عاشقش بودم. من چهاردهسالگی نامزد شدم و هنوز شانزدهساله نشده بودم که ازدواج کردیم.بعد مدرسه و درستان چه شد؟من کلاس نهم را در دبیرستان شاهدخت تمام کرده بودم که بعد از ازدواج اولیای مدرسه گفتند دیگر نمیتوانی بیایی. بعد شبانه کلاس رفتم و در دبیرستان پرتو متفرقه خواندم.بعد هم خیلی زود شروع کردید به کار کردن؟!از هجده نوزده سالگی کار میکردم. در مجلهی تهران مصور مینوشتم. بعد هم در وزارت فرهنگ و هنر استخدام شدم. دورهی روزنامهنگاری در دانشکدهی حقوق که تأسیس شد، اسم نوشتم و لیسانس روزنامهنگاری گرفتم. ولی همیشه حسرت ادامه تحصیل در حد بالا در من بود. بعد از انقلاب که چرخ زندگی مرا به استرالیا انداخت، در دانشگاه ملبورن لیسانس و فوق لیسانس گرفتم.چطور شد که این چنین زود، یعنی پیش از رفتن شما به دانشگاه، کتاب شعرتان چاپ شد؟من از همان دوازدهسالگی که عاشق شده بودم، شعر میگفتم. منتها چون نگران بودم که گناه میکنم، اینها را زیر بالشم قایم میکردم. زمان نوجوانی من زمان داغ رمانهای عاشقانه بود. برادران متعصب من برای آنکه من از راه به در نشوم، ممنوع کرده بودند که من این کتابها را بخوانم، حتی مجلهها را.وقتی که در چهارده سالگی نامزد شدم، در باغ بهشت به رویم باز شد. برای اینکه نامزدم خیلی اهل کتاب و مطالعه بود و کتابهای زیادی برای من می آورد و من در تعطیلات تابستان از ساعت شش صبح تا دوازده شب کتاب میخواندم.آقای نظام وفا دو صفحه در مجلهی تهران مصور داشت که شعر و قطعات ادبی در آن میگذاشت. یک شعری چاپ کرده بود که من به استقبال این شعر رفتم، با همان وزن و قافیهی او غزلی ساختم و در تهران مصور برای استاد خواندم. او خیلی تشویقم کرد و در صفحهی خودش شعر مرا چاپ کرد. وقتی چاپ شد، برادر من دید و اولین چیزی که گفت این بود که "چه غلطها!".شما در اشعارتان بیش از هرچیز به مقولاتی چون وطن و عشق میپردازید.به قول استاد اخوان ثالث، "من مرثیهخوان دل دیوانهی خویشم". من فقط احساسم را به قلم میآورم. بخشی از کار من ترانهسرایی بوده و طبیعتا صنعت به کار میبردم، ولی آنجا هم باز احساسم را میگذاشتم.عشق را به معنای کلی کلمه من میپذیرم. نه فقط زن و مرد. عشق به دنیا، عشق به زندگی، عشق به بشریت، به طبیعت. من خدا را عشق میدانم، عشق من خداست. بعد این عشق را در گلی که شکوفا میشود، در فصل بهار که فصل رویش است، در صدای پرنده، در طبیعت میبینم و این دستمایهی ذهن من برای سرودن است.شما بیش از سی است که در غربت زندگی میکنید. دور از وطن چه حسی دارید؟خیال میکنم جزء کسانی هستم که وطنم را در کولهباری روی دوشم کشیدهام و با خودم آوردهام، ولی وطنی که در ذهن من هست، وطنی که میشناختم. و این وطن همچنان هست.به خاطر شغلی که داشتم دائما در جریان اخبار و اتفاقات بودم، ولی همیشه فکر میکنم که ما دستی از دور بر آتش داریم. ما داخل آتش نبودیم که سوختن را درک کنیم. ما از دور نشستیم و حرارت آتش را دیدیم، سوزش دیگران را دیدیم و خاکستر شدنشان را و فقط غم خوردیم و مرثیه سرودیم.
دوستان عزیز، «در دستور زبان فارسی و فرهنگ فارسی» اسامی جنسیتی نیستند. شاعره واژه درستی نیست و نباید به اینگونه گفته شود. ما در زبان فارسی این افتخار را داریم که هیچ واژه ای جنسیتی نیست چرا واژه هایی بکار می برید که با دستور زبان عربی وارد دستور زبان ما شود؟ حاجیه و شاعره و شهیده و از این قبیل فرهنگ ما را آلوده به دستگاه جنستی می کند لطف کنید بگویید شاعر، شهید، حاجی و اینطور ادا نمایید. اگر واژه ای وارد زبان فارسی می شود نباید فرهنگ بیگانه را هم وارد کنیم این موجب میشود که تنها زبان قدیمی فاقد دستگاه جنسیتی هم تخریب شود. وطن خود را و فرهنگ خود را پاس بدارید.
سمانه خانم - ایران - تهران اصلا مادر و مادر بزرگ خودت را با این خانم مقایسه نکن خیلی هم خوب و برازنده لباس پوشیده. اکر چیز جالبی نداری بگی بهتر حرف نزنی.
سمانه خانم/ ایران تهران. سمانه خانم مادر بزرگ شما زنده تشریف دارند . سمانه خانم . ما میتوانیم بکنیم مادر بزرگ شما راملاقات انسانی. سمانه خانم من دنبال یک خانم مسلمان بدون ارایش میگردم. امیدوارم شما باعث این کار نیک و خیر خواهانه شوید. البته من چون قصد زیارت مکه مکرمه را دارم شرعا باید یک مومنه با من همراه و همسفر و هم صحبت شود . امیدوارم مادر بزرگ شما رضایت باین وصلت بدهد. البته من وضعیت مالی خوبی دارم و شغل ابا اجدادی ما چوپانی است
بهار سبز - ایران - تهران. خیلی خیلی سپاسگذارم. نکته خیلی خوبی گفتی. من تا به حال به ان توجه نکرده بودم و حتما از این به بعد رعایت میکنم. از درسی که به من دادی متشکرم. امیدوارم همیشه سرخوش و سرفراز باشی و ما را از این پیشنهادهای درست بی بهره نگذاری.
samane. با درود،. مدتها بود در جریان کامنتها علیه سمانه میخندیدم ولی حالا مجبور شدم برایش کامنت بذارم.سر کار خانوم یا آقای سمانه،کامنت شما بسیار دور از ادب میباشد.باید خدمت شما عرض کنم کلمهٔ پیرزن یا پیرمرد شامل کسانی میشود که هنوز مثل شما در قرون وسطی سیر میکنند.خداوند زیبایی را دوست دارد.اگر زنان ایرانی خود را آرایش نمیکنند فقط و قفط بخاطر پیر فکری امثال شماست.سعی کنید بنا به مثل معروف(اگر دین ندارید،آزاده باشید) شما اگر از زیبا بودن وحشت دارید لاقل زیبایی دیگران را به تمسخر نگیرید.شاد و آزاده باشید.
بهارسبز -ایران-تهران من هم با شما موافقم متاسفانه زبان ما در طول تاریخ دستخوش تحولات زیادی شده که نمیتوان از ایرادات ان اجتناب کرد مثلا همین پیامی که من مینویسم نمیتوانم از واژه های عربی استفاده نکنم ولی بقول شما ما باید یاد بگیریم با استفاده از واژه های بیگانه فرهنگ انها را وارد زبانمان نکنیم ........به امید ان روز
سمانه خانم شما وامثال شما ظاهر خودتون حفط مکنید ولی امان از زیر جادر ومقنعه بقول ایرج میرزا ان شاعر فقید که میگوید بیا گویم برایت داستانی که تا تأثیر چادر را بدانی. در ایامی که صاف و ساده بودم دم کریاسِ در استاده بودم. زنی بگذشت از آنجا با خش و فش مرا عرق النسا آمد به جنبش. ز زیر پیچه دیدم غبغبش را کمی از چانه قدری از لبش را. چنان کز گوشه ابر سیه فام کند یک قطعه از مّه عرض اندام. شدم نزد وی و کردم سلامی که دارم با تو از جایی پیامی. پری رو زین سخن قدری دو دل زیست که پیغام آور و پیغامده کیست. بدو گفتم که اندر شارع عام مناسب نیست شرح و بسط پیغام . تو دانی هر مقالی را مقامیست برای هر پیامی احترامیست. قدم بگذار در دالان خانه به رقص آر از شعف بنیان خانه. پریوش رفت تا گوید چه و چون منش بستم زبان با مکر و افسون. سماجت کردم و اصرار کردم بفرمایید را تکرار کردم. به دستاویز آن پیغام واهی به دالان بردمش خواهی نخواهی.
سمتانه خانم بقیه شعر را برو خودت بخوان چون کلمات زشت توش هست ومطمعنان(کیبرد الف عربی ندارد یامن بلدنیستم)مدیر سایت سانسور خواهد کرد. چون همه ما ایرانی ها خود سانسور هستیم . حالا اگه شعر از یک شاعر معروف هم باشد......بالا را حفظ کن پایین را عشقه ...ای ولللللللللل