چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۸ - ۱۶ دسامبر ۲۰۰۹
داستان ناپلئون و مرد پوست فروش
به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از ان سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند.ناپلئون به طور اتفاقی از سواران خود جدامیافتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را میگیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او میپردازند.ناپلئون که جان خود را در خطر میبیند پا به فرار میگذاردو سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی میشود او با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریادمیزند:((کمکم کن جانم را نجات بده کجا میتوانم پنهان شوم؟))پوست فروش میگوید: (زود باش بیا زیر این پوستینها)و سپس روی ناپلئون مقداری زیادی پوستین میریزد.پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان میشوند و فریاد زنان میپرسند:(او کجاست؟ما دیدیم که او امد تو.)قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دکان را برای پیدا کردن ناپلئون زیر و رو میکنند. انها تل پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ میزنند اما او را نمیابند سپس راه خود را میگیرند و میروند.ناپلئون پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینهابیرون میخزد.در همین لحظه محافظان او از راه میرسند .پوست فروش رو به ناپلئون کرده و محجوب از او میپرسد:((ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما میکنم اما میخواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد اخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید؟)ناپلئون قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو میداد خشمگین میغرد:(تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی؟سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید من خودم شخصا فرمان اتش را صادر خواهم کرد.)محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود میبرندو سینه کش دیوار چشمان او را میبندند.پوست فروش نمیتواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد میشنود .او برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس میکند. سپس صدای ناپلئون را میشنود ک پس از صاف کردن گلویش به ارامی میگوید:((آماده.............هدف...... ........)در این لحظه پوست فروش با علم به اینکه تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد احساسی غیر فابل وصف سر تا سر وجودش را در بر میگیردو قطرات اشک از گونه هایش فرو میغلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گامهای را میشنود که به او نزدیک میشوند.سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر میدارند. پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود ناپلئون را میبیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او مینگرد. آنگاه ناپلئون به سخن آمده و به نرمی میگوید:((حالا میفهمی که چه احساسی داشتم
porharfi - هلند - آرنم
|
اینهمه درباره ناپلئون کتاب و مطلب خونده بودم ..نمیدونستم که: ناپلئون . زبان دوم هم بلده حرف بزنه!!... |
جمعه 19 آذر 1389 |
|
shirzan48 - بلژیک - بروکسل
|
اینم از ناپلئون! چقدر بیکار بوده وسط جنگ جهانی دوم ! اونم توی کشور دشمن , خوب یه کلمه میگفته چه حسی داشته دیگه , حالا چرا بدبخت و شکنجه داده ! خوب شد زبان سرخ پوست فروش سرسبزشو به باد نداد |
جمعه 19 آذر 1389 |
|
Davidoff - اوکراین - خارکوف
|
تا دویست سال پیش اکثر مردم روسیه زبان فرانسه می دانستند و آن را زبان دوم خود می شمردند! حتی تولستوی نویسنده روس هم کتابهائی به زبان فرانسه نوشته که بعدا به روسی ترجمه شده! همینطور بسیاری دیگر از نویسندگان و دانشمندان روس! |
جمعه 19 آذر 1389 |
|
salad shirazi - امارات - دبی
|
porharfi.افرین..دقیقا میخواستم همین رو بگم..منم جایی نشنیدم که ناپلون به یک زبان دیگه هم مسلط بوده.اونم روسی. |
جمعه 19 آذر 1389 |
|
benyamingol - ایران - بوشهر
|
porharfi - هلند - آرنم من فقط به داستان توجه کردم اما شما به نکته جالبی اشاره کردی. عالی بود. |
جمعه 19 آذر 1389 |
|
asir@.P - فرانسه - پاریس
|
داستان را خواندم ولی جائی ندیدم که نوشته باشد این ناپلئون بوده که به زبان روسی حرف زده !! |
شنبه 20 آذر 1389 |
|
DrPhil - دانمارک - نوبغو
|
Davidoff - اوکراین - خارکوف دوست عزیز اون زمان ها به علت پیشرفت کشور فرانسه مخصوصا پاریس, در اکثر کشورهای اروپایی و همچنین روسیه آموختن زبان فرانسه یک چیز اشرافی به حساب میومد . ولی فقط اشراف زادگان و ثروتمندان بودن که قادر بودن این زبان رو یاد بگیرن. اون پوست فروش بدبخت رو چه به زبون فرانسوی. shirzan48 - بلژیک - بروکسل بی خیال رفیق. احتمالا شما هیتلر رو با ناپلئون اشتباه گرفتین. البته اشکال از این همه جنگه که واقعا آدم می مونه کدومش اوله کدومش دوم!! |
شنبه 20 آذر 1389 |
|