یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷ - ۱۸ می ۲۰۰۸
چند داستان کوتاه و جالب
دیوانه هستم اما احمق نیستم...مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.مرد حیران مانده بود که چه کار کند.تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی. آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت:
خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ دیوانه لبخندی زد و گفت:
من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!
بازم هوش ایرانی ها...
همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار دارد. کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی دارد و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش راکه دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رییس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آن هم فقط برای دو هفته، کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گران قیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.
خلاصه مرد بعد از دو هفته همان طور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86 دلار کارمزد وام راپرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رییس بانک گفت:
از این که بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟
ایرونی یه نگاهی به کارشناس بی چاره کرد و گفت:تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارک کنم.؟!
اولین روز کاری...
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد.
در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و گفت:
" یک فنجان قهوه برای من بیاورید." صدایی از آن طرف پاسخ داد:
" شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟" کارمند تازه وارد گفت: " نه " صدای آن طرف گفت:
"من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق" مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت:
" و تو میدانی با کی حرف میزنی بی چاره." مدیر اجرایی گفت: " نه " کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.
مرد جوان و کشاورز
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست.
من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد.
در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچک تر بود باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد. جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...اما گاو دم نداشت!نتیجه :
زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را بربایی.
منبع : وبلاگ خانه مدیران جوان
mahager - هلند - امستردام |
مرسی واقعا جالب و اموزنده بود. |
سهشنبه 15 بهمن 1387 |
|
Dokhtare_iran_zamin - ایران - تهران |
بسیار زیبا و در خور تامل |
سهشنبه 15 بهمن 1387 |
|
a_bamdad - ایران - تهران |
بسیار عالی. |
سهشنبه 15 بهمن 1387 |
|
hoda_255 - امارات - ابوظبی |
مرسی جالب بودن... |
سهشنبه 15 بهمن 1387 |
|
محسن قوز فیش - نروژ - اسلو |
تا انجا که ما می دانی اکثر ایرانیها در امریکا و غرب که اگثر انها فراریها و در رفتگان بعد از انقلاب هستند برای دو زار سر هم را کلا می گذارند و پولهای باد اورده را که از مردم ایران به یغما برده اند در هرزه گی هر می دهند... |
سهشنبه 15 بهمن 1387 |
|
farzande mihan - ایران - تهران |
بسهمه داستان ها بسیار زیبا بود بخصوص داستان مرد ایرانی |
سهشنبه 15 بهمن 1387 |
|
سارا خانوم - ایران - |
تو رو خدا انقدر همه چیز رو به سیاست ربط ندید .
حالمون دیگه داره به هم میخوره . هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.
ما تو ایران خودمون همه چیز رو می دونیم لازم نیست از کشورهای دیگه بهمون یادآوری کنن |
سهشنبه 15 بهمن 1387 |
|
leila_lol - انگلستان - نیوکاسل |
زیبا بود ممنون |
سهشنبه 15 بهمن 1387 |
|
bahar az zanjan - ایران - زنجان |
همهء داستانها زیبا بود ولی داستان مرد جوان و کشاورز از همه آموزنده تر بود.
مرسی |
سهشنبه 15 بهمن 1387 |
|
marioj2 - سوئد - استکهلم |
قوزی تو حرف نزنی میگن لالی... |
سهشنبه 15 بهمن 1387 |
|
bluestar - ایران - تهران |
اولین روز کاری از بقیه قشنگتر بود. لذت بردم. دستتون درد نکنه |
سهشنبه 15 بهمن 1387 |
|
emperatur - اکراین - پلتاوا |
خیلی خوب بود.ممنون |
چهارشنبه 16 بهمن 1387 |
|
Surrender - دانمارک - شیلند |
داستان اولین روز کاری واقعا جالب و دلچسب بود. اتفاقا در یو تیوب نیز ویدیویی مشابه همین اتفاق وجود دارد. در سر جلسه ی امتحان، استاد اعلام می کند که وقت امتحان تمام شده است .یکی از دانشجویان اهمیتی به سخن استاد نمی دهد و همچنان در حال نوشتن پاسخ امتحان می باشد. معلم عصبانی به سراغ او می رود و به او می گوید که دیگر ورقه را از او نخواهد گرفت! دانش آموز از جا بلند می شود و از معلم می پرسد آیا می دانی من که هستم؟ معلم می گوید نه! دانش آموز نیز به سرعت ورقه ی خود را لای سایر ورقه ها قرار می دهد و می گوید خوبه! البته این داستان کمی تصنعی بود، ولیکن کلیپ جالبی بود. باز هم ممنون به خاطر داستان های زیبا و سایت زیباتری که دارید. |
چهارشنبه 16 بهمن 1387 |
|
omidvar2 - ایران - تهران |
سوال از آقا یا خانم قوزفیش آقای محصولی این 160میلیاردی که خودش گفته از کجا آورده؟ |
چهارشنبه 16 بهمن 1387 |
|
aram2006 - ایران - ارومیه |
عالی بود ممنون |
چهارشنبه 16 بهمن 1387 |
|
lara nanaz - کانادا - ونکوور |
خیلی جالب بود مخصوصن داستانه ایرایه.......... |
چهارشنبه 16 بهمن 1387 |
|
light star - هند - دهلی نو |
خیلی خیلی باحال بودند |
دوشنبه 21 بهمن 1387 |
|