دوشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۷ - ۰۵ می ۲۰۰۸
داستان کوتاه مهلت خدا برای زندگی
A 45 year old woman had a heart attack and was taken to the hospital. While on the operating table she had a near death experience. Seeing God she asked "Is my time up?" God said, "No, you have another 43 years, 2 months and 8 days to live.
"Upon recovery, the woman decided to stay in the hospital and have a Face-lift, liposuction, breast implants and a tummy tuck. She even had someone come in and change her hair colour and brighten her teeth!
Since she had so much more time to live, she figured she might as well make the most of it. After her last operation, she was released from the hospital.
While crossing the street on her way home, she was killed by an ambulance. Arriving in front of God, she demanded, "I thought you said I had another 43 years? Why didn't you pull me from out of the path of the ambulance?"
God replied: "I didn't recognize you .
یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود . در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه هاو جمع و جور کردن شکم . او حالا کسی رو نداشت که بیاد و موهاشو رنگ کنه و دندوناشو سفید کنه !!.
از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد . وقتی با خدا روبرو شد او پرسید:: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
خدا جواب داد :من شمارو تشخیص ندادم!!!"
Gaspadin - اکراین - کیف |
خدایا چنان کن که پایان کار تو خندان بمانی و ما رستگار |
یکشنبه 22 دی 1387 |
|
غلوووو - انگلستان - ابادان |
داستان بسیار جالبی بود ولی یک اشتباه کوچک داشت.شما ترجمه کرده بودید:
او حالا کسی رو نداشت که بیاد و موهاشو رنگ کنه و دندوناشو سفید کنه !!.
که باید ترجمه میکردید :
او حتی حالا کسی رو داشت که بیاد و موهاشو رنگ کنه و دندوناشو سفید کنه !!.
بهرحال خیلی جالب بود.لطفا این قسم مطالب را افزایش دهید.متشکریم
|
یکشنبه 22 دی 1387 |
|
rezsor - ایران - تهران |
شمارو تشخیص ندادم!!!" |
یکشنبه 22 دی 1387 |
|
soltan200 - انگلستان - لندن |
یک دروغ بزرگ.خدای بزرگی که این زمین و اسمانها رو به این دقت کنترل میکنه...وای از ما... |
یکشنبه 22 دی 1387 |
|
eki bod eki nabod - انگلستان - لندن |
تابلوی مطب های جراحی زیبایی و پلاستیک در ایران:
لو لو تحویل می گیریم ٬ هلو تحویل می دهیم. لولللللل |
یکشنبه 22 دی 1387 |
|
siajon - انگلستان - بریستول |
rezsor - ایران - تهران
منظورش نشناختمت |
یکشنبه 22 دی 1387 |
|
shabnam anti mammad! - استرالیا - سیدنی |
جالب بود اما ترجمه اش یک کم واسه سایتی مثل سایت شما که مخصوصا در انگلیس هم قرار داره زشت بود.
1- اون خانم حتی میده موهاشو رنگ کنند و دندونهاش هم سفید کنند. ( به همین راحتی)
2- چرا منو از جلوی (مسیر) آمبولانس دور نکردی؟ واضحه که بیرون کشیدن از زیر آمبولانس هیچ مشکلی رو حل نمی کرده و احتمالا به هرحال این کارو واسش کردند.
3- خانمه شاید زیادی باادب بوده و یا یادش رفته در فارسی کسی خدا رو با ضمیر « شما » مورد خطاب قرار نمیده.
4- «من شمارو نشناختم» این فارسی سلیس تری هستش برای جمله آخر خدا.
5- ولی جالب بود دستتون درد نکنه. امضا: ملانقطی... |
یکشنبه 22 دی 1387 |
|
hehe - فیلیپین - مانیلا |
درود بر بی خدایان زنده باد خرد |
دوشنبه 23 دی 1387 |
|
فراز_نروژ - نروژ - تونسبرگ |
ای بابا با این داستانهای قدیمی که تازه شنیده اید! |
دوشنبه 23 دی 1387 |
|
ehsan2008 - انگیس - لندن |
خیلی جالب بود وعبرت انگیز. |
دوشنبه 23 دی 1387 |
|
ستاره مشرقی - ایران - ایلام |
اخه کجاش عبرت انگیز بود ... شما رو تشخیص ندادم دیگه چه صیغه ای است اون هم برای خدا!!!!!!!!!!!1 قربونه خدا برم اون که به همه چیز عالمو و آگاهه . تف به ذات نویسنده اش! |
دوشنبه 23 دی 1387 |
|
هخامنش - ایران - ایران |
سلام
همیشه داستان هایتان را دنبال می کنم. ولی یک نقطه ضعف: کاش در داستانهانام نویسنده را هم می نوشتید ویا به منبع اشاره می کردید |
دوشنبه 23 دی 1387 |
|
$persian$ - ایران - تهران |
من همیشه به این جریان ایمان داشتم که خدا بعضی موقع ها با بندگانش شوخی میکنه |
دوشنبه 23 دی 1387 |
|
ss.sorakh - ایران - بندرعباس |
shabnam anti mammad! - استرالیا - سیدنی
لاک غلط گیر |
دوشنبه 23 دی 1387 |
|
a_bamdad - ایران - تهران |
دوستان موحد بجای نگرانی ازینکه با نشناختن اون زن قدرت خدا زیر سوال رفته و دوستان غیر موحد بجای اینکه از فرصت استفاده کنن تا اصل وجود خدا رو زیر سوال ببرن یه کم به مفهوم داستان توجه کنن.داستان میگه ما همیشه فرصتهامونو صرف وجود چیزهایی میکنیم که ما رو از اصل زندگی غافل میکنن.حرف داستان پرهیز از فرصت سوزیه. |
دوشنبه 23 دی 1387 |
|
خواهر جون - استرالیا - سیدنی |
بهتره لفظ به لفظ ترجمه نکنید البته اشتباه هم ترجمه داشت اما در کل ممنون |
دوشنبه 23 دی 1387 |
|
farid_ghl - ایران - تهران |
ستاره مشرقی - ایران - ایلام
این داستان یه شوخیه
کلمه خدا هم صرفا یه کنایه است نه کفر یا توهین
تورو خدا اون ذهن صلبتونو یذره باز کنید بذارید هوا بخوره |
دوشنبه 23 دی 1387 |
|
Reza K - انگلیس - منچستر |
خدا از روز اول هم کسی رو نمی شناخت،و با همه غریبه بوده و به کسی محرم نیست،اگه هویت و ماهیت او روشن بشه دیگه کسی از او نمی ترسه یا کسی دیگه نمی تونه به اسم او یا به حکم او ظلم و زور بکنه،پس باید نتیجه گرفت که خدایی وجود نداره،حالا هی خودتونو گول بزنین و هر روز از او چیز های جور وا جور به خواهین، از اون زمان که مذهب بوجود آمد مردم با کلمه خدا آشنا شودن و از آن زمان تا حالا سرکارّند،به امید پیروزی خرد به جهالت و...... |
دوشنبه 23 دی 1387 |
|
کاوه اهنگر - ایران - مشهد |
خدا زاییده ترس انسان از ناشناخته هاست و زندگی بعد از مرگ ساخته ذهن انسان های ضعیف و ستم دیده است. پس شجاع باشید و قوی |
دوشنبه 23 دی 1387 |
|
venoosi - بلژپک - ورویرس |
خدا جواب داد :من شمارو تشخیص ندادم!!!"
عجب به حق چیزای نشنیده |
دوشنبه 23 دی 1387 |
|
gharashmish - امارات - دبی |
ملا لقطی !!!؟؟؟
آقای ملا لغتی .......... |
سهشنبه 24 دی 1387 |
|
cheraghi - ایران- ایلام - ایلام |
شبنم از استرالیا
عالی بود. اما برای بند 2 بهتر است بگویم چرا منو از جلوی امبولانس کنارنکشیدی |
سهشنبه 24 دی 1387 |
|
nilufar_sadr - ایران - کرج |
احتمالا منظورش از خدا عزراییل بوده
در واقع عزراییل بوده که تشخیص نداده اون خانم همونیه که باید 43 بعد بره سراغش. |
چهارشنبه 25 دی 1387 |
|
Give_me_5 - ایران - تهران |
سلام دوستان ..من یک زبان اموز هستم و از انجایی که یک جلسه از کلاس های من در هفته اختصاص به تعریف اینگونه داستان ها داره به این قبیل داستان ها البته کمی طولانی تر نیاز دارم ..دوستانی که از این داستان ها دارند لطف کنند و برای من به ادرس زیر بفرستند ... ممنون |
چهارشنبه 25 دی 1387 |
|
leila_lol - انگلستان - نیوکاسل |
متن جالب و زیبایی بود.
اعتراضی هم به ترجمه ی متن ندارم چون با خواندن نظر ها میشه کاملن پی برد که خود ایراد گیرنده ها چندان در کار ترجمه مهارت و تجربه ئ کافی ندارن.
و من به نویسنده ی این متن تبریک میگم بابت این متن پر معنی و همچنین به شجاعت شما بابت ترجمه.
مهم معنی متن هست نه ایرادهائ به اصطلاح لپئ.
قابل توجه ایراد گیر ها.
لیلا.... |
پنجشنبه 26 دی 1387 |
|