نصرت وحدت: هنوز آرزو دارم روی صحنه بروم + فایل صوتی
نصرت وحدت: هنوز آرزو دارم روی صحنه بروم
وقتی با نصرتالله وحدت، پیر تئاتر و سینمای ایران روبهرو شدم باور نمیکردم که او همان وحدت است که زمانی با طنز شیرین خود خنده بر لبهای میلیونها ایرانی مینشاند. حتی یک سایه رنگ پریده از آن خندهها روی چهرهاش نبود. نگاه او خسته اما یک دنیا حرف برای گفتن داشت. رنجیدهخاطر بود، اما از هیچکس گلایه نکرد.
وقتی روبهروی او نشستم تا گفتوگو را آغاز کنم، گویی غم بزرگی که بر دوش او سنگینی میکرد من را هم تحت تاثیر قرار داده بود، اما آنقدر مهربان و آرام بود که خیلی زود گرم گفتوگو شدیم:
کار من مردمی بود، دوست داشتم مردم راضی از سالن تئاتر و سالن سینما بیرون بروند. داستانها و سناریوهایی که انتخاب میکردیم، مثلا از آثار مولیر، مینشستم دیالوگهای ترجمه شدهاشان را برمیگرداندم به طنز ایرانی. اگر مطابق همان ترجمه قرار بود اجرا کنیم کسی نمیخندید، این است که دیالوگها را تقریبا تطبیق میدادم با طنز ایرانی. این بود که مردم علاقهمند میشدند و دوست داشتند. آنها خیلی خوشحال از سالن بیرون میرفتند.
من یادم میآید که آن زمان میگفتند «وحدت» تنها بازیگری است که «شاه» تمام فیلمهایش را تماشا میکند.
بله، شش تا از تئاترهای من را شاه آمد و تماشا کرد. هر کدام را هم که خیلی دوست داشت و خیلی میخندید، زمانی که مهمان داشت، به مدیر تئاتر نصر، مهندس والا تلفن میشد و من و علی تابش و سایرین برای اجرا به سالن تئاتر کاخ سعد آباد میرفتیم.
اولین تئاتری که من در حضور شاه اجرا کردم، ملکه ثریا پهلوی هم بود و بعد رسید به سایر ملکهها. در حضور شهبانو فرح پهلوی هم چند تئاتر اجرا کردم.
به خاطر همین علاقهای که شاه به کارهای تئاتری من پیدا کرده بود، وقتی که یکی از فیلمهایم را تمام کرده بودم با نام «مسافری از بهشت»، آرزویم این بود شاه آن را ببیند. گفتم بروم حضور شاه و از ایشان دعوت کنم بیایند در یکی از سینماهای تهران این فیلم را افتتاح کنند. تا آن زمان شاه اصلا به هیچ یک از سینماهای تهران نیامده بود.
نصرتالله وحدت
یک نامه نوشتم و دادم به علاء که وزیر دربار بود. حدود دو ماه طول کشید، اما ایشان جواب ندادند، دیدم فایده ندارد تا اینکه یک روز متوجه شدم اعلیحضرت با بچهها و شهبانو در آبعلی دارند اسکی میکنند. من هم رفتم آبعلی. سربازهای گارد آنجا بودند و محلی که شاه اسکی میکرد حدود دویست متر با جایی که مردم اسکی میکردند فاصله داشت.
سرباز گارد گفت کجا میروی؟ گفتم یک نامه دارم. از آنجایی که سربازها به تئاتر میآمدند و من را میشناختند، اجازه دادند. رفتم بالا تا رسیدم به افسری به نام سروان سررشتهداری. وقتی من را دید گفت: وحدت از اینجا به بعد دیگر نمیشود جلوتر بروی. اعلیحضرت چهار پنج دقیقه دیگر برای هواخوری میآیند، به چهار پنج دقیقه نکشید که دیدم اعلیحضرت با مرحوم هویدا و علیاحضرت شهبانو (که دومین بچهاش را حامله بود) و رضا، داشتند از طرف ساختمان میآمدند به طرف جلو.
شهبانو من را که دید گفت مثل اینکه وحدته! رفتم جلو شاه پرسید وحدت اینجا آمدی چه کار؟! گفتم اعلیحضرت ده سال است که افتخار این را دارم سالی دوبار و هر بار لااقل دو ساعت خاطر اعلیحضرت را خوشحال کنم. در مقابل این خدمات ناچیز یک آرزو دارم، سیزده ماه است که زحمت کشیدم یک فیلم درست کردم به نام «مسافری از بهشت». آرزویم این است که اعلیحضرت برای اولین بار تشریف فرما شوند در یکی از سینماهای تهران تا این فیلم در حضورشان افتتاح شود. نامه را از من گرفت امضا کرد و داد به تیمسار هاشمینژاد.
این گذشت تا شب موعود، جلوی سینما پلازو (خیابان شاهرضا) طاق نصرت زدیم. این جریان مصادف بود با بعد از واقعه پانزده خرداد سال چهل و دو، بعد از اینکه آن ماجرا خوابید. بچهها میگفتند وحدت امکان ندارد بعد از این قائله اعلیحضرت بیایند در شهر و به سینما بیایند.
من هم میگفتم: والله من کار خودم را کردم، امیدوارم که بیایند. مرحوم مجید محسنی بیش از همه روی این موضوع تکیه داشت و میگفت: وحدت بمیرم خیلی داری زحمت میکشی، اما میترسم نیاد.
شب موعود رسید و همه هنرپیشهها هم دعوت شده بودند با لباس اسموکی، همچنین وزرا و وکلای مجلس همه با لباسهای رسمی به سینما آمدند. من هم دل توی دلم نبود! داشت ساعت نه میشد و باید حتما ایشان شرفیاب بشوند.در بالکن سینما ردیف جلو مبلمان چیده بودیم. ساعت نه آژیر زده شد و اعلیحضرت آمد و نشست.
من هم از صحبتهایی که باید میکردم سه صفحه نت برداشته بودم و رفتم و همه را خواستم. یکی مربوط بود به عوارض شهرداری و یکی هم دارایی و یکی از درخواستهایم هم این بود که فیلمهای فارسی را سینماهای بالا نشان نمیدهند، آرزو دارم که با دستور اعلیحضرت فیلمهای فارسی در سینماهای بالای شهر هم نمایش داده شود تا ما بتوانیم گامهای بهتری در راه احیای سینمای ملیمان برداریم.
سیستم ممیزی در سینمای قبل از انقلاب به چه صورت بود؟ یک فیلم از مراحل پیش تولید تا زمان پخش باید چه مراحلی را طی میکرد تا امکان پخش پیدا کند؟ کلا خط قرمزها شامل چه چیزهایی بود؟
زمان قبل از انقلاب فیلمها زیاد سانسور نمیشدند، مگر این که فرض کنیم به دستگاه و یا به یک فرد بهخصوصی، وزارتخانهای، یک توهینی اهانتی میشد. این قسمتها را سانسور میکردند جاهایی هم که صحنههای خیلی بیپروا و کمی از نظر اخلاقی برای مردم خوشایند نبود، آنها را هم سانسور میکردند.
با توجه به جامعهمان در آن روزها، چنان صحنههایی زیاد داشتیم.
خب ببینید، در جامعه آن روز صحنههای رقص و کاباره و کافه و این چیزها، موضوع روزمره بود. در تهران هر کدام از این کابارهها و کافهها هرجا که میرفتی رقاصه بود، در بعضی از این فیلمها میآمدند برای چاشنی یک رقص داخل کافه هم میگذاشتند. البته من کمتر از رقص در کافهها و این چیزها در فیلمهایم استفاده کردم، البته یک چندتایی بود ولی بیشتر فیلمهای من تقریبا سنتی و ملی بود. داستانهای روز و انتقاد از جامعه بود منتهی با لهجه و زبان طنز فیلم را تمام میکردم.
پیش آمده بود که شما فیلمی را بسازید، آماده پخش بشود ولی مجوز نگیرد؟
یک فیلم درست کردم با نام «نقص فنی» در آن جملاتی بود مثل فیلم لاندابوزانکا. منتهی این فیلم پیامهای اخلاقی و خانوادگی جالبی داشت و چون از نظر دیالوگ یک صحنههای کوچکی داشت، این فیلم را برای پنج ماه اجازه پخش ندادند که من بارها رفتم و آمدم، اما گفتند این دیالوگها را پاک کن. من هم این کار را کردم، بعد از آن اجازه دادند فیلم پخش شود. ولی هیچ فیلمی نبوده که من بسازم و مجوز نگیرم.
من حدود چهل و چهار فیلم بیشتر نساختم، سالی یک فیلم بیشتر درست نمیکردم. سرِ موفقیت من در کارهای سینماییام فقط این بود که ضمن خنداندن پیام خانوادگی هم در فیلم میگنجاندم.
از بین بازیگرانی که در سینمای ایران صاحب نام شدند، شما چه کسانی را وارد کار سینما کردید؟
خانم شهین که خواننده هم بود در فیلم «صفر علی»، «خورشید میدرخشد» از ایشان دعوت کردیم و هنرپیشه بسیار بسیار با استعداد و خوبی بود. در جامعه باربد هم کار میکردند، ایشان را آوردیم اما خودش ذاتا هنرمند بود این است که موفق هم شد.
یکی هم خانم فریده نصیری بود که او را هم از تئاتر آوردم از سن خیلی کم وارد تئاتر شد و با او کار کردیم در فیلم «عروس فرنگی» مقابل خانم «پوری بنایی» رلش را اجرا کرد؛ یک دختر ایرانی در مقابل یک دختر فرنگی.
من دو فرهنگ غربی و ایرانی را مقابل هم قرار داده بودم. انتقادهای جالبی هم به این فیلم بود به همین دلیل بیاندازه موفق شد و برای من افتخارآمیز بود، چون در آن زمان در اولین جشنواره تهران موفق به دریافت جایزه «تندیس طلایی دلفان» شدم. چون در بین فیلمهای فارسی اول شد و در بین فیلمهای خارجی هم سوم شد که «روبان زرد» و «کاپ طلایی» را هم به من دادند.
از خانم پوری بنایی هم من اولین بار خواهش کردم، آمد جلوی دوربین در فیلم «عروس فرنگی» که خوشبختانه بیش از حد موفق شد و همچنان در فیلمهای بعدی هم موفق بود تا... حالا که دیگر او هم خانهنشین شده و کاری به تئاتر و سینما ندارد.
نحوه ورود و انتخاب بازیگرانی که سابقه کار نمایش نداشتند و مستقیما به سینما وارد میشدند، چگونه بود؟ آیا حق کمیسیونی به شخصی که بازیگری را وارد عالم سینما میکرد، تعلق میگرفت؟ حق کمیسیون گرفتن رایج بود؟
هیچ وقت. هیچ وقت. البته من شنیدهام که مثلا فلان شخص میخواست در فیلم بازی کند و اصلا هنرپیشگی هم نمیدانست، آمده با یک تهیهکننده شریک شده، خودش مخارج فیلم را تقبل کرده و رل اول را هم گرفته.
موفق هم بود؟ ادامه داد؟
آنچنان موفق نشدند. هنرپیشههایی که موفق میشوند اصولا آنهایی هستند که از تئاتر به سینما میآیند. این هنرپیشهها جاودانه میمانند، چون مراحل تئاتر را طی کردهاند. تئاتر خودش یک کلاس است برای آزمون یک هنرپیشه و آیندهاش. از نظر تونالیته، فن بیان، بازی و از نظر فیگور در تئاتر یاد میگیرد و اگر بعد از آن آمد سینما بیش از حد موفق میشود.
میخواهم ارزیابی سینمای بعد از انقلاب را از دیدگاه شما بدانم.
فیلم در سینمای بعد از انقلاب در یک چارچوبی ساخته میشود که کارگردانها و تهیهکنندگان و هنرپیشهها حق ندارند از این چارچوب فراتر بروند.
بعضی از داستانها خیلی خوب انتخاب میشود، هنرپیشهها هم هنرپیشههای خوب و با استعداد هستند که من میگویم چند نفر از آنان پدیدههای بعد از انقلاب هستند. از نظر تکنیک و فیلمبرداری و پرداخت صحنه بیش از داستان و سناریو موفق بودند.
یعنی میگویید سناریوها ضعیفتر از تکنیک است؟
سناریو ها خوب بود، بچهها هم بازیشان را میکردند، ولی این تکنیک بسیار قوی و خوب از نظر دیدن کلاسهای آموزش کارگردانی و بازیگری خیلی کمک میکرد که بچهها به نحو خیلی شایستهای بازیشان را اجرا میکردند، ولی کم کم داستانها یکنواخت شد.
در روزنامهها خواندم چرا مردم با سینما قهر کردند؟ علتش را هم یک چیزهایی مینوشتند. من بعضی از فیلمها را میدیدم و چقدر فیلمهای خوب ساخته شد، ضمن این یک فیلمهایی هم ساخته شد که بیشترشان ضرر کردند و حتی شنیدم بعضی از تهیهکنندهها به زندان هم رفتند برای اینکه فیلمشان فروش نکرد. این چارچوبی که وزارت ارشاد تعیین کرده دست و بال اینها را بسته و نمیتوانند فراتر از این چارچوب کار خودشان را ارائه دهند.
آیا شما خودتان شخصا از وزارت ارشاد به عنوان تهیهکننده یا کارگردان تقاضای مجوز کار کردید و پاسخ منفی گرفتید؟
نه. من هیچ تقاضایی نکردم، اما اوایل انقلاب از من دعوت کردند آن هم توسط قائممقام وزارت ارشاد، آقای بروجردی. او به من گفت باید حتما شما بیایید، تئاترها همه بسته شده و هفتاد نفر کارگر، نجار، نقاش، هنرپیشه... اینها همه اینجا بیکار هستند و تا یک هنرپیشه سرشناس روی صحنه نیاید چراغ صحنه روشن نمیشود. گیشه تئاتر هم فروش نمیکند و باید شما حتما بیایید.
من گفتم چشم. گفتند نمایشنامه از اداره تئاتر انتخاب کن. گفتم نه من خودم نمایشنامه دارم. نمایشنامههایی انتخاب میکنم که هیچ ناراحتیای برای هیچ دستگاهی ایجاد نکند. نمایشنامههای من فقط خانوادگی است یکی هم تاریخی است با نام «جاده زرین سمرقند».
سالها قبل این نمایشنامه را به اتفاق آقای ناصر ملکمطیعی هم اجرا کرده بودم. همان تئاتر را بعد از انقلاب من خودم با همان نمایشنامه که کارگردانی و صحنهپردازی به عهده خودم بود به نحو خیلی بهتری اجرا کردم. در تئاتر نصر در لالهزار که تقریبا هشت ماه این نمایش اجرا شد.
یک نمایش دیگر بود با نام «مشکل آقای شریف» که این را هم هشت ماه اجرا کردیم، اما یک ناراحتیهایی پیش میآمد و از کمیته و اماکن میآمدند و ایراد میگرفتند که مثلا چرا هنرپیشههای زن یک چیزهایی به صورتشان مالیدند، یا نباید زیر چشمهای مردها خط بکشید.
من میگفتم این یک فون است که مخصوصا میزنیم روی چهرهها که نور زرد صحنه را خنثی کند تا مردم بتوانند از دور چهره هنرپیشه را تشخیص دهند. این خط که زیر چشم میکشیم برای این است که چشم درشتتر دیده شود تا تماشاچی بتواند حرکت چشم ما را ببیند... اینها قانع میشدند میرفتند.
نمایش سوم را اجرا نکردیم. یک توقفی در صحنه ایجاد شد و ما مجبور میشدیم پردهها را بکشیم چون هنرپیشه را میخواستند و به آنها میگفتند که چرا این کار را کردی. این بود که اعصاب ما خراب میشد.
آخر رفتم جلوی مردم و گفتم هنرپیشه باید صد و بیست صفحه دیالوگ را از حفظ کند و ما اینها را از حفظ میکنیم و باید برای شما بازگو کنیم. اگر اعصابمان درست باشد شما هم راضی میشوید و خوشحال، ولی وقتی اعصابمان خراب میشود، نمیشود دیگر... این است که من کف صحنه را میبوسم و برای ابد خداحافظی میکنم.
از وزارت ارشاد هم عذر خواهی کردم و خداحافظی کردم و آمدم نشستم توی خانه. در مورد سینما هم نرفتیم هیچ تقاضایی کنیم که بگوییم ما هم کار میخواهیم یا کار به ما بدهید، چون ممکن بود به ما بگویند نخیر شما حق کار کردن ندارید، این بود که قبل از اینکه چنین حرفی به ما بزنند ما خودمان نرفتیم و چنین تقاضایی هم ندادیم.
آقای وحدت میخواهم یک خاطره تلخ یا شیرین از دوارن کار در سینما برای ما تعریف کنید.
خاطره تلخ و شیرین خب زیاد است اما فکر نمیکنم جای گفتن داشته باشد. خاطره تلخ این است که دیگر نتوانستم بروم روی صحنه تئاتر و جلوی دوربین. این آرزوی من بود که... همین الآن که دارم با شما صحبت میکنم آرزویم است... الآن سی سال است. سی سال هم تقریبا گذشته که این آرزو در دل من مانده که بتوانم باز بیایم جلوی دوربین فیلمبرداری یا روی صحنه تئاتر.
بر آبها چه رفت که زایندهرود پیرخود را هنوز طعمه مرداب میکند
با این سن و سال هنوز عاشق صحنه هستم. عاشق سینما هستم. ولی خب، دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.
یعنی اگر الآن از شما دعوت به کار کنند حاضرید...
حالا دیگه گذشته. دیر شده دیگه... حیف که دیر شد.
|
|
|
|
|
|
|