خدائی که ربوده شده
چه سکولار باشیم و چه کافر، چه بی اعتقاد و چه ضد مذهب، این واقعیت را نمی توانیم انکار کنیم که میلیون ها میلیون انسان در این کره خاکی بوجود خدا باور دارند و هر یک راهی خاص خویش را بسوی او می جویند.
در این میانه، بسیارانی کوشیده اند تا در مورد چرائی«خدا باوری» انسان، از دیدگاه های اختصاصی خود، توضیحاتی در خور عقل بیابند. روشن است که چنین کوششی اغلب از ناحیه کسانی صورت گرفته و می گیرد که خود از این باور بر گذشته و از بیرون به آن، بصورت پدیده ای عینی، نگریسته اند و می نگرند.
از آن کس گرفته که می گوید تا بیماری و فقر و دربدری و مرگ هست، و تا بی «چاره» گی هست، انسان چاره ی کار خویش را در تصوری که از آفریننده و پرورنده ی خود دارد می جوید و به آن پناه می برد، تا آن کس که ـ در همین اواخر ـ نیاز به خدا را در یکی از «ژن» های آدمی می یابد که آن «نیاز از سر بیچاره گی» را بصورت شناسه های دی.ان.ای ـ بر زمینه ی برنامه هستی شناختی ما ـ در خود مضمر کرده است، همگی، به انسان خداباور همچون موجودی در خور مطالعه می نگرند که رویائی و سودا زده است و نیازهایش را به خیالات، و خیالاتش را به مجموعه ای به نام «یزدان شناخت»، ترجمه نموده و، بر حسب شناسائی فردی و شخصی خود، با آفریننده خویش سر و کار پیدا می کند.
در مقابل این نگاه بی باور اما آدم منتشر خداباور هرگز به عوالم خود بعنوان یک امر بیرونی درخور مطالعه نگاه نمی کند، بین خود و این عوالم جدائی قائل نمی شود و برای اثبات وجود آنچه در سر دارد دلیل و برهانی نمی طلبد. مثل آنجا که شاعر معاصری همچون احمد شاملو با مردم سخن می گوید و هشدارشان می دهد که «از شب هنوز مانده دو دانگی» و خود، در بند دیگری از شعر «با چشم ها...»، از قول مردم می نویسد که: «این گول را ببین که روشنی آفتاب را / از ما دلیل می طلبد.» یا، در سخن حافظ، «آن شد که بار منت ملاح بُردمی / گوهر چو دست داد، به دریا چه حاجت است؟»
براستی هم، برای میلیاردها انسان خداباور، اثبات وجود خداوند نیازی به استدلال ندارد. آنان در اعماق جان خویش حضور این «در برابر چشم غایب از نظر» را درک می کنند، به او عشق می ورزند، از او می ترسند، شرمنده ی اویند و، بقول سعدی، «به عذر گناه / روی به درگاه خدای آورند.» آنان می توانند از ماجراهای عجیبی که برایشان پیش آمده، از نجات های معجزه آمیز، از دعا های اشگ زده ی مستجاب شده و از الهام هائی که ناگهانه به سراغشان آمده برایتان قصه ها بگویند. و شما اگر بکوشید که برای هر یک از این تجربه های فردی دلیلی خردپذیر ارائه دهید آنها نگاهی عاقل اندر سفیه به شما افکنده و در دل خود تکرار می کنند که «این گول را ببین...»
و اگرچه من نمی دانم که در فرداهای دور چه خواهد شد اما، در چشم انداز تخیل من، زمانی قابل تجسم نیست که اکثریت آدمیانش به وجود خداوند اعتقاد نداشته باشند. انگاری که خدا با آدمی آمده و با او باقی خواهد ماند. چرا که درد را مرهم، بیچارگی را چاره، و از خانه راندگی را مأوا است؛ معشوق و محبوب و معبود است؛ بخشاینده و مهربان، دلیل راه گمشدگان، و پناه بی پناهان است؛ می شود با او دوستی کرد، معامله کرد، بگردش رفت، خندید و گریست. و چه کس می تواند به ما بگوید که خدائی با چنین کارکرد وسیع روانشناختی، اجتماعی و هستی شناختی را «باید» از دل ها و مغزهای آدمیان بیرون کشید؟ این کار، حتی اگر بخواهیم، ممکن نیست.
اما مشکل آدمی از آنجا آغاز می شود که سازمان هائی، و آدمیانی، بین او و خدائی به این نزدیکی فاصله های بعید و جدائی هائی دردناک می افکنند و به آنها می گویند: شما را چه به گفتگو با خدا؟ شما را چه به راز و نیاز با او؟ شما از کجا می دانید که او چه می خواهد و از شما چه انتظاری دارد؟ چه می دانید از چه کارهای شما خوشش می آید و چه کارهائی خشمش را بر می انگیزد؟ شما چگونه می توانید از امتحان خدا سرفراز بیرون آئید اگر با جدول های خوب و بد او آشنا نباشید و قوانین رفتاری و گفتاری و اندیشگی مورد قبول او را ندانید؟
و چه سخت است قرار گرفتن در برابر این پرسش های دلشکن برای آدمی که در جان خویش خدا باور است. این پرسش ها در دل آدمیان خداباور اضطراب ها و تلواسه ها و نگرانی هائی را می آفرینند که همگی بنیادی هستی شناسانه دارند و پژواک هولناک خویش را تا اعماق روح و روان آدمی می گسترانند؛ آنگونه که از زبان حافظ شیراز بگوید که: «چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم.»
و در این بن بست هولناک و این بیچارگی مضاعف، چاره آدم خدا باور چیست جز دست توسل زدن بدامان همان کسانی که اینگونه پرسش ها مطرح می کنند، آن هم به طرز و لحنی که، هم به تلویح و هم به تصریح، چنین معنا می دهد که پاسخ این پرسش ها را فقط ما می دانیم و کلید «علم» یزدانشناسی تنها در دستان ماست.
و این «ما»، وقتی که ضرورت حضور بظاهر گریزناپذیر خود را جا انداخت، به همان واسطه ای مبدل می شود که بین انسان و خدا قرار می گیرد. پیامبران فرمان های خداوند را «نازل» می کنند و، در پی آنها، سازمان مذهبی و «دین کاران» معبدنشین سر بر می کشند تا آدمیان را بسوی او «ارشاد» کنند.
یکی شان حدیث می گوید، دیگری تفقه می کند؛ یکی تفسیر می نویسد، آن دیگری توضیح المسائل منتشر می کند؛ یکی می گوید چون در برابر حق به نماز می ایستی باید دست ها را بروی سینه بر هم بگذاری؛ و آن دیگری این کار را عیب می داند و می گوید چون در نماز می ایستی دست هایت باید در کنارت آویزان باشند. یکی می گوید طواف دور کعبه را باید شتابان انجام داد و آن دیگر فتوا می دهد که در طواف باید با طمأنینه گام برداشت. یکی شراب را خون پیامبر قوم خویش می داند و در کلیساها بدست خود به مؤمنان شراب می نوشاند و آن دیگری کسی را که لب به شراب زده باشد بر چهار راه شهر به ستون شلاق می بندد. یکی از خدایش مجسمه می سازد و آن پیکره را غرق طلا می کند و دیگری همو را، بجرم بت پرستی، مهدورالدم می خواند.
و اینگونه است که انسان، در جستجوی خویش برای یافتن درمان دردهایش، یکباره خود را در تارعنکبوت مجموعه ای دست و پا گیر به نام «مذهب» می یابد که ـ به نمایندگی خدا ـ تا خلوت حریم خانه با او راه می آید و حتی برای اینکه او کدام پایش را باید اول در مستراح بگذارد فرمانی دارد و تعداد کلوخه های سنگی را که در بیابان می شود خود را با آنها پاک پاک کرد می داند و توضیح می دهد. او برای هر قبر زیارت نامه ای، برای هر شب و هر صبح دعائی، و برای هر حاجت استخاره ای دارد.
و هرچه مذهب مسلط تر می شود دره دهان گشوده بین انسان و خدا گسترده تر می شود. در این فاصله دیگر نمی شود با خدای مذهب به راز و نیاز نشست و درد دل کرد؛ این خدا اصلا از زبان فارسی خوشش نمی آید و ترجیح می دهد که، بقول حافظ، «دهان پر از عربی» باشد. او حجت ها و آیت هائی دارد که تو باید «دو شاخه ات را به آن پریزها وصل کنی» و از طریق آنها به «کارخانه برق حضرت باریتعالی» وصل شوی. اصلاً تو باید، همچون یک سگ، بگذاری که مجتهدی بر گردنت قلاده ببندد و تو «مقلد» او باشی و او «مرجع تقلید» تو. و تو حتی نمی توانی از مجتهد مرده تقلید کنی و دستورات مندرج در توضیح المسائل او را بکار ببندی، چرا که تو سگ مجتهد زنده ای و بس. در واقع، از دید این «واسطه ها» ـ که می توانند ترا حتی به «وصال» خدا هم برسانند ـ اطاعت از فرامین و فتواهاشان تنها شرط رستگاری تو ست.
اما، در این احوال، این را هم حس می کنی که این خدا دیگر خدای قدیمی تو نیست. می بینی که حجت الاسلام ها و آیت الله ها او را از تو ربوده و در زیرزمین مسجد خویش پنهان کرده اند. با دریغ و درد در می یابی که خدایت را در سرزمین عجایب دینکاران گم کرده ای.
بنظر من اما این اکتشاف همان لحظه ی تاریخی است که تاریخ فرهنگ ما را آغاز کرده و شعله آتشی هر دم فروزنده تر را برافروخته که در سراسر اعصار خون و کشتار و تزویر روشن مانده است. یعنی، اگر نیک بنگری خواهی دید که تاریخ فرهنگ ما پر از شاعران و نویسندگان و هنرمندانی است که، برای بازیافتن خدای گم شده بدست دینکاران مذاهب (ملایان، زاهدان، محتسبان، آیات عظام و غیره)، قیام کرده و، شجاعانه و انسان دوستانه، پرده از تزویر و ریای آنان برکشیده، «آداب و ترتیب» مجعول شان را نپذیرفته و کوشیده اند ـ در فرگشت این افشاگری بزرگ فرهنگی ـ خدای گمشده ی انسان را به او برگردانند.
یاد آن داستان «موسی و شبان» مولانا به خیر که به کتاب های کودکی ما راه یافته بود و اکنون حتماً آن را با انبر گرفته و از کتاب های درسی اخراج کرده اند. یادتان هست که «چوپانی ساده دل» چگونه با خدای خویش راز و نیاز می کرد که «تو کجائی تا شوم من چاکرت، دستک بوسم، کنم شانه سرت، (و چون) وقت خواب آید بروبم جایک ات»؟ و آنگاه موسی ـ آن پیامبر اولوالعزم خداوند ـ از راه می رسید و بر آن باورمند الکی خوش نهیب می زد که: «های... خیره سر شدی / خود مسلمان ناشده کافر شدی!» و برایش شرح میداد که حرف زدن با خدا آداب و ترتیبی دارد و نمی شود همینطور، ایلخی وار،با او به راز و نیاز نشست. و آنگاه مولانا، در پیچشی دلکش، خود خدا را به صحنه وارد می کند تا رسول خویش را شماتت کند که، آخر مرد حسابی، تو به چه مجوزی «بنده ما را ز ما کردی جدا؟» و این تذکر که، اگر من ترا بعنوان رسولم انتخاب کرده ام، وظیفه و کارکرد تو را هم معین ساخته ام و «تو برای وصل کردن آمدی / نی برای وصل کردن...» و الی آخر؛ و موسی شرمنده به نزد چوپان بر می گردد تا خبر دهد که آداب بین دوستان ساقط شده اند و تو «هیچ آدابی و ترتیبی مجوی / هرچه می خواهد دل تنگ ات بگوی.»
تاریخ فرهنگ ما تاریخ مبارزه با «دستگاه» مذهبی و مجموعه ای است که به ناروا بر خود نام «روحانیت» نهاده و ادعای ارتباط با عالم روح و غیب را دارد. هنرمندان و متفکران ما ـ هر کس به سهم خود و در حیطه کار خویش ـ کوشیده اند تا این سازمان مزاحم و آن آدمیان پنهان شده در پس آداب و ترتیب های دست و پاگیر را رسوا کنند. بقول حافظ «ریای زاهد سالوس جان من فرسود / قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش».
آری، تاریخ فرهنگ ما تاریخ مبارزه با «آداب و ترتیب» های ساخته شده بدست حجت الاسلام ها و «توضیح المسائل» آیت الله هاست. و، به همین دلیل، می شود گفت که تاریخ فرهنگ ما تاریخ کوشش اندیشمندان ما برای باز گرداندن خدای فردی اشخاص به دل های زنگار گرفته ی آنان است.
حال، به گمان من، و از این منظر که بنگریم، متفکران و هنرمندان بزرگ ما، همواره مردمانی «سکولار» بوده اند. چرا که سکولاریسم هم، در گوهر خود، جز این نمی کند؛ چرا که سکولاریسم نیز می خواهد واسطه ها را از بین خدا و انسان بردارد و خدا را به خلوت خانه های مردم برگرداند؛ چرا که در گوهر سکولاریسم نه خدا انکار کردنی است و نه انسان از خداباوری نهی می شود؛ و چرا که سکولاریسم هم، در کارکرد خود، می کوشد تا با کوتاه کردن دست سازمان مذهبی و دینکاران کاسب از زندگی اجتماعی، انسان را به خدای دوست داشتنی و خدای دوست داشتنی را به انسانی که می خواهد با او به عشق ورزی بنشیند برگرداند.
یعنی، بر هر خرد پیشه ای آشکار است که به ثمر نشستن این کوشش با تسلط کلیسا و مسجد و کنیسه بر زندگی اجتماعی مردم ممکن نیست. چرا که تعدد مذاهب خود به معنی وجود راه های بی شمار بسوی خدای فردی مردم است و، در نتیجه، نمی توان اجازه داد که تنها یک مذهب معین، با در دست گرفتن قدرت سیاسی، آداب و ترتیب خویش را بر همه ی خلایق جاری سازد.
و اگر چنین شود، که متأسفانه در کشور ما شده است، آنچه پیش می آید همان وضعیتیی است که حافظ آن را چنین برشمرده: «دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند؟: / پنهان خورید باده! که تکفیر می کنند، / ناموس عشق و رونق عشاق می برند / عیب جوان و سرزنش پیر می کنند./ گویند رمز عشق مگوئید و مشنوید / مشکل حکایتی ست که تقریر می کنند. / می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب / چون نیک بنگری همه تزویر می کنند.»
و احمد شاملو همان وضعیت را، با بلاغتی بگونه ی دیگر، چنین تشریح می کند که: «دهانت را می بویند، دلت را می بویند، عشق را ـ کنار تیرک راهبند ـ تازیانه می زنند، قصابان ـ با کنده و ساطور ـ بر گذرگاه ها مستقر می شوند، تبسم را از لب ها و ترانه را از دهان ها جراحی می کنند.»
طرفه آنکه در این «حکومت مقدس الهی»، آنکه بیش از همه در خطر می افتد و آماج بلا می شود، پیش از انسان خداباور، خود «خدای بخشنده مهربان» است. در این وضعیت انسان ـ یعنی، همچنان، همان چوپان ساده دل مولانا ـ چاره ای ندارد جز آنکه، از یکسو، حافظ وار، پیاله را در آستین مرقع پنهان کند و، از سوی دیگر، به نصیحت شاملو گوش فرا دهد که هراسیده می گوید: «هنگام که ابلیس پیروزمست، سور عزای ما را بر سفره می نشیند، خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد...»
چرا که آن «ابلیس»، بنام خدا، برای کشتن خود خدا آمده است.
منبع : سایت یادداشت های هفتگی اسماعیل نوری علاء
https://www.puyeshgaraan.com/ES.Notes/2006/ES.Notes.040706-266-stolen%20god.htm
گربه ای پرنده خواه - فرانسه - لیون |
بسیار زیبا بود ولی باید بگم بهتره ندانسته حرفی را نزد و تحقیق کرد چون داستان چوپان و شبان تا سه سال پیش که در کتاب های درسی بود و اونطور که نوشته شده بود تا سال تحصیلی آینده در کتاب ادبیات فارسی تغییری ایجاد نخواهد شد. به هر حال در کتاب درسی هم نماند به راحتی در مثنوی پیدا می شود. بهتر است قدرت ماورای طبیعی یا خدایی به کسی ندهد. |
یکشنبه 18 فروردین 1387 |
|
ashkanr_m - کانادا - مونترال |
هر کی وقت داشت اینو خوند . لطفا خلاصه اونو در 2 خط بنویسه ما هم ملتفت شیم(چی گفتم!!!!). با تشکر |
یکشنبه 18 فروردین 1387 |
|
parand2008 - فرانسه - نانسی |
خداکنه بفهمند مدعیون وحشی گری! مذهب اجباری نیست خدا در درون هر انسانی نهفته شده |
یکشنبه 18 فروردین 1387 |
|
iran zamen - نروژ - روگنان |
انسان خاکی بخاطر ضعیف بودن معنوی .فکری و جسمانی از دوران اولیه تا به امروز همیشه بدنبال کسی بود و هست که قوئ تر از او باشد و در هنگام احتیاج و گمک به او پناه ببرد و خود را به دست او بسپارد که کسی هست که در اینده به زخمهای دل او مر هم گذارد .کسی که شنونده خوبی است وجواب نمی دهد.خدا را در قلبتان پیدا گنید.گر بخود ایی بخدائی رسید. تک تک ما خود خدایم.خدا را در خود در یابید نه در کتابهای دست نویس و نه در خرافات این ایت تو لله یا کشیش وخا خام های یهودی.و نه در کتابهای انها.در خود بیابید. |
یکشنبه 18 فروردین 1387 |
|
Lord-of-Mercy - نیوزلند - ولینگتون |
خدای ما رو انقلاب ربود. |
یکشنبه 18 فروردین 1387 |
|
mohammad55ir - هند - پونا |
بسیار زیبا،بسیار عالی،و بسیار زلال و شفاف،مثل جویبار الهام بخش بود.
و ای کسانیکه از اسلام ایراد میگیرید،ایراد در مسلمانی ماست،نه در اصل دین،همانطور که حضرت مولانا،و حافظ،هر دو حتی یک لحظه جدای از قرآن و بدون در نظر گرفتن این موهبت آسمانی حتی یک بیت هم ننوشته اند،مثل همان داستانی که از موسی ذکر شد.
و من الله توفیق. |
یکشنبه 18 فروردین 1387 |
|
babaktoronto - کانادا - تورنتو |
اقای محمد از پونای هند اولا در مورد کامنت قبلیم در مورد منوچهر متکی واقعا منظورم انچه که شما برداشت کردیدنبود و فقط یک اطلاع رسانی ساده بود در هر صورت از سو تفاهم ایجاد شده عذر میخواهم.
در مورد کامنت شما باید باستحضار برسانم شما مطمین هستید که حضرت مولانا در اشعار خویش از قران الهام گرفته اند؟ خلق اعجازامیز مثنوی در فراق حضرت شمس حادث شد. البته این از ارزشهای قران کم نمیکند اما با انکه مولانا در دیانت سرامد بوده اما این دو مقوله کاملا جداگانه هستند.
جادارد که دوستان گرداننده سایت کمی(نه زیاد کمی) به اشعار شعرای ایرانی و عرفان هم بپردازند. یعنی هر از چند گاهی چند بیتی برگزیده ادبیات و عرفان را نیز در سایت قرار دهند که واقعا از غایبان بزرگ است |
دوشنبه 19 فروردین 1387 |
|
bahram1 - ایران - تبریز |
محمد از هند
تو هم اون افکار عصر هجریتو که تو کامنتهای قبلی نوشیت از قران گرفته ای؟ |
دوشنبه 19 فروردین 1387 |
|
melisa - ایران - تبریز |
تفسیر بسیار صحیح و شیوایی بود.
ashkanr_m - کانادا - مونترال :
مذهب خدا را از ما ربوده. خدا در درون ماست. بیراه نرویم ........ |
دوشنبه 19 فروردین 1387 |
|
morteza70 - فرانسه - پاریس |
صحیح شعر
تو برای وصل کردن امدی / نی برای فصل کردن امدی با تتشکر |
دوشنبه 19 فروردین 1387 |
|
kaveh norway - نوروژ - اسلو |
واقعا مطلب زیبای بود ¤¤ |
دوشنبه 19 فروردین 1387 |
|
hoormazd - امریکا - تگزاس |
در واقع ما بودیم که خدا رو خلق کردیم.هر کس بر حسب درک و معرفتش بتی ساخت تا اشتباهاتش رو گردن اون بندازه و موفقیتهاش رو مدیون لطف اون باشه...اما خدایی که ما خلق کردیم کوچکترین شباهتی به خالق نداره.ما فقط این خالق رو اونقدر حقیر و کوچک کردیم که بشه خدا...
این زوج یعنی اسماعیل نوری علا و شکوه میرزادگی ادمهای فرهیخته و ازاد اندیشی هستند.
mohammad55ir - هند - پونا
بس کن عزیزم.موقع نظر دادن فقط یه کم فکر کن. اخه چقدر مهمل? به جای اون شعاری که مینویسی و از بت کعبه کمک می خوای بنویس به نام خداوند جان و خرد تا شاید یه محرک باشه تا یه کم فکر کنی... |
دوشنبه 19 فروردین 1387 |
|
salem - هند - پونا |
babaktoronto - کانادا - تورنتو
دوست عزیز از شما بعیده که همچین اشتباه فاحشی بکنی او اثری که در فراق شمس حادث شد دیوان شمس است نه مثنوی اینو هم باید بگم که وجود شمس بعنوان شخصی که با مولانا دیدار داشته خودش مورد اختلافه اگر هم شما عزیزان کمی به خودتون زحمت بدین و جند صفحه از اثار مولانا را مطالعه کنید ایات و احادیث را در جای جای اون خواهید دید. |
دوشنبه 19 فروردین 1387 |
|
Iran.Sarzamin.Javid - نوروژ - روگنان |
salem - هند - پونا ........کاش سرطان انگشت بگیری نتونی دیگه بنویسی |
دوشنبه 19 فروردین 1387 |
|
حسن کچل - امریکا - نیویورک |
ran zamen - نروژ - روگنان خیلی فکر کردم که چی بهت بگم اینکه الله تو را هدایت
کنه وتو را بخاطر جهالتت ببخشه .............................................. |
سهشنبه 20 فروردین 1387 |
|
babaktoronto - کانادا - تورنتو |
هموطن عزیز سالم از پونای هند با سلام و تشکر از عنایتی که به پیر مراد حضرت مولانا دارید و با سپاس از کامنتتون با تایید فرمایشات شما نکاتی چند جسارتانه باستحضار میرسانم:
حضرت مولانا در سن 37 سالگی و در حالی که از کلیه علوم فقهی و قرانی اگاه بود با شمس تبریزی دیدار میکنند در اثر همین دیدار است که وجود درونیش متحول میگردد و جهانبینی او دگرگون میشود و بعد از سرگذشتی که حتما مستحضر هستید دو سال بعد از شمس جدا میگردد . شما گفته بودید در مورد وجود شمس اختلافاتی وجود دارد نمیدانم این در کجا ذکر شده اما توجه شما را به کتب معتبری چون:پله پله تا ملاقات خدا اثر ارزشمندی از استاد عبدالحسین زرین کوب و یا زندگی نامه مولانا اثر ارزشمند دیگری از استاد فروزانفر جلب میکنم . منتها در این جا یک نکته وجود دارد و ان اینکه بعد از جستجوی مولانا در دمشق و عدم موفقیت در یافتن شمس ایشان پی میبرند که بیهوده به دنبال شمس میگردند و شمس را در وجود خویش پیدا میکنند. که احتمالا این مطلب به اشتباه مجازی بودن کلی شمس را استنتاج میکند که باید بگویم کاملا غلط است شواهد بسیار محکمی از وجودی شمس نیز در صدق این مدعا وجود دارد که د رکتب مذکور شرحش رفته است. باری بعد از همین دگرگونی احوال شیخ است که از ان دوران اثار گرانبهایی چون دیوان شمس و مثنوی معنوی چون در از لسان شیخ بیرون میریزد. به عبارت دیگر این تقلب احوال مولاناست که خالق این اثار است که همین مثنوی معنوی در بعد از سن پنجاه سالگی یعنی در همان دوران فراق ایجاد میگردد. و در انتها دوست عزیز بنده هیچگاه منکر وجود احادیث در مثنوی نشدم (البته ناگفته نماند که مولانا مجلس زهد و درویشی را به مجلس فقه و وعظ مقدم داشت )بلکه فلسفه و مصدر پیدایش ان را همین تحولات عمده ذکر کردم. پاینده باشید و همواره رهرو راه پیر بلخ. |
سهشنبه 20 فروردین 1387 |
|
mohammad55ir - هند - پونا |
از دوست عزیزم ،salem - هند - پونا، بابت توضیحاتشان سپاسگزارم،چون به اطلاعات خودم هم افزوده شد در مورد اینکه اختلاف نظر بابت وجود شمس نیز وجود دارد،و مایلم در صورت تمایل ایشان، با این دوست عزیز که در یک شهر هستیم بیشتر آشنا شوم،
از دوست خیلی عزیز و خوبم، جناب babaktoronto - کانادا - تورنتو ،نیز اگر پیش از این درشتی و یا تندی در کلام من حقیر دیده اید،پوزش می طلبم،واز تبادل اطلاعات با شما خوشحالم،در مورد سؤالتان هم عرض شود که نه تنها از روی نظر شخصی،بلکه با استدلال به نوشته ها و تفاسیر ادبی استادان صاحب نظر،کاملا مطمئن هستم که آثار حضرات مولانا و حافظ از گنجینه بزرگ قرآن متأثر بوده است.
واما بقیۀ کامنتها نه از نظر محتوی ونه از نظر لحن بیان ارزش پاسخگوئی نداشتند.
ومن الله توفیق. |
سهشنبه 20 فروردین 1387 |
|
salem - هند - پونا |
Iran.Sarzamin.Javid - نوروژ - روگنان
سلام دوست عزیز . مطمئن باش من سرطان بگیرم هیچی به حقوق شما اضافه نمیشه تازه ممکنه کمتر هم بشه. babaktoronto - کانادا - تورنتو . از شما هم بابت تذکرتون ممنونم البته من این مطلب رو چند جاخوندم که در مورد وجود شمس شک و شبهه وجود داره امافعلا دور از وطنم و نمیتونم از منابع مورد نظر استفاده کنم لذا ترجیح میدم نظر شمارا بپزیرم اما باز هم اگه منبع موثقی به طورم خورد به اطلاع دوستان خواهم رسوند.مهم نکته مورد اتفاق ماست یعنی اینکه مولانا در اثار خود از قران و احادیث استفاده می برده.mohammad55ir - هند - پونا از اظهار لطفی که به بنده داشتید ممنونم من هم از این اشنایی استقبال می کنم میتونید به ......پیام بدید.پیروز و شادکام در پناه حق باشید.
-----------------------------------------
کاربران گرامی
لطفا برای تبادل ایمیل های خود و ارتباط با همدیگر از تالار پرنیان استفاده نمائید.
با تشکر |
سهشنبه 20 فروردین 1387 |
|
ashkanr_m - کانادا - مونترال |
مثل اینکه جالب بود. مرسی از melisa - ایران - تبریز که اینو خلاصه کرد. بازم ممنون |
پنجشنبه 22 فروردین 1387 |
|