چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶ - ۱۲ سپتامبر ۲۰۰۷
داستان کوتاه سرباز معلول
داستانی را که می خواهم برایتان نقل کنم درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد.سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت:« پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.» پدر و مادر او در پاسخ گفتند:« ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.» پسر ادامه داد:« ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.» پدرش گفت:« پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.» پسر گفت:« نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.»آنها در جواب گفتند:« نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.»در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند. با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و پا داشت!
آذربهدخت - ایران - تهران |
چاپ مجدد کتاب شاهد بازی در ادبیات پارسی ممنوعه ، میشه pdf اون رو هم بذارین توی سایت ؟ دست گلتون درد نکنه. |
یکشنبه 7 بهمن 1386 |
|
l3aroon - سوئیس - ب |
داستان عجیبی بود ... نمی شه چیز خاصی گفت ...
|
یکشنبه 7 بهمن 1386 |
|
بابک - ایران - سبزوار |
ابن داستان مرا به تفکر وا داشت روح ان سرباز فداکار شاد .مجسمه او را که نماد فداکاری است باید در اقصا نقاط عالم نصب نمایند کاش پدر و مادرش کمی درست فکر می کردند |
سهشنبه 9 بهمن 1386 |
|