داستان کوتاه شکوفه های بادام
شکوفه های بادام
در را که بست پرده آبی رنگ پریده را کنار زد و همانجا بالای پله ها ، جلوی در توالت نشست سر پله سنگی و لمبر داد به دیوار سیمانی پوست پوست شده و زل زد به آسمان .نفهمیدم نمازش را سلام داد یا شکستش . نیم خیز شد و دست انداخت تو دستگیره در . چشمهایش گرد شده بود . در قیجی صدا کرد و چهار چوب آهنی به طرف داخل کشیده شد . نگاهش سر پله ها گره خورده بود و از جا کنده شد . با چادر نماز سفید گلدار بدون اینکه چیزی پایش کند دنبال نگاه دوید توی حیاط . باد سرد خورد توی صورتم .- عزیز ! چی شده ؟ چرا اینجا نشستی ؟ چرا رنگت پریده ؟!آسمان غرید ، تیله شیشه ای چهار پر مثل ماهی از تو دستم ول شد و قل خورد رو جانماز . دست پدر را گرفته بود و با تمام زورش می خواست از سر پله ها جدایش کند .- عزیز ! بلن شو خیس شدی مرد … خدایا چه خاکی تو سر کنم ؟!پدر تکان نمی خورد . انگار به دیوار چسبیده بود . ترسیدم و دست انداختم دور پاهای لرزان آبجی که از وقتی پدر کلید توی در انداخته بود همانطور پشت شیشه شره کرده ، تو چهارچوب پنجره قاب شده بود و چشم زده بود به پرده آبی پشت در .چند روزی بود که تمام شکوفه های سفید و صورتی تک درخت بادام گوشه حیاط باز شده بود و خانه پر شده بود از بوی گلهای هفت رنگ کنار دیوار اتاق آبجی . ولی هنوز هیچ خبری نبود که نبود .فقط خدا می داند وقتی برگه امتحان را جلوی راهروی دراز مدرسه تحویل آقای جعفرنیا ناظم مدرسه می دادم با چه شور و شوقی از تو حیاط مدرسه بیرون می دویدم و تنها به یک چیز فکر می کردم . دوبار هم نزدیک بود موقع رد شدن از خیابان ماشین زیرم بگیرد و صدای کشدار ترمز مرا به خود آورده بود .خیلی دوست داشتم بلند می شدم و همه حرفهایی را که چند هفته ای روی قلبم سنگینی کرده بود و دل کوچک من دیگر طاقت نگاه داشتن آن را نداشت بیرون می ریختم وفریاد می زدم : آبجی ! آبجی ! مژدگونی بده . به خدا تموم شکوفه ها وا شدن .انگار همین دیروز بود . برف تمام حیاط را پوشانده بود و فقط انگشتان درخت بادام از زیر لحاف سفید برف بیرون بود و میان آن همه سفیدی مثل دانه های ذغال چشمک می زد .مادر چرخ خیاطی سینگرش را در آورده بود و کنار بخاری نفتی گوشه اتاق ، ملافه گلدار تشک جهاز آبجی را چرخ می کرد . پدر هم یک سینی رویی پر از مرغ را وسط رو فرشی قهوه ایی راه راه جلوی اتاق پهن کرده بود و چهار زانو با چاقو افتاده بود به جان بال و گردن مرغهای زبان بسته . مادر یک دستش روی دستگیره چوبی چرخ بود و با دست دیگر ملافه کوک خورده را از جلوی سوزن چرخ رد می کرد . آبجی که امتحانات دانشگاهش شروع شده بود توی اتاقش بود و خیلی کم بیرون می آمد . پایین پای مادر کنار گلهای آبی و قرمز ملافه گلدار روی دفتر و دستک مدرسه زانو زده بودم و حواسم بیشتر به مادر بود تا درس .چرخ خیاطی بازی در آورده بود . یک ریز نخ پاره می کرد و مادر زیر لب غرولند می کرد . مادر سر نخ را میان انگشتانش گرفته بود و هنوز به دهان نزدیک نکرده بود که پرسیدم :- مامان ! آبجی کی عروسی می کنه ؟مادر نگاهی به من کرد وگفت :- همین زودییا .خودم را لوس کردم و دوباره پرسیدم :- آخه همین زودییا ینی چن روز دیگه ؟همانطور که روی چرخ خم شده بود و دنبال سوراخ سوزن می گشت ، جواب داد :- ینی … ینی .مادر که سوزن را نخ کرده بود ، چیزی نگفت و دستگیره چرخ را چند دور چرخاند . آهی کشید و نگاهی به من و بعد به باغچه گوشه حیاط انداخت و گفت :- ینی وقتی درخت بادوم پر از غنچه بشه و شکوفه آش وا بشن .- خب شکوفه آ کی وا می شن ؟اینبار پدر پیش دستی کرد . چاقو را کنار سینی گذاشت ، با پشت دست پیشانیش را پاک کرد و گفت :- اول بهار وقتی عید بیاد .جمله پدر که تمام شد دوتایی نگاه هم کردند و زدند زیر خنده . چرخ خیاطی آرام آرام صدا کرد و خنده پر از آرزویشان را به گلهای کوچک ملافه کوک زد .از جا کنده شدم . دویدم تو اتاق آبجی و داد زدم :- آبجی ! آبجی ! مامان گفت .آبجی که جا خورده بود کتاب توی دستش را بست و با کنجکاوی پرسید :- مامان چی چی گفت داداشی ؟آب دهانم را قورت دادم و تند گفتم :- مامان گفت تو و عمو جواد وختی شکوفه آی درخت تو حیاط وا بشن عروسی می کنین .آبجی که خنده اش گرفته بود ، کتاب را آرام روی میز چوبی کنار قاب عکس کاغذی زرد رنگ که عکس کوچک جواد توی آن بود گذاشت . همانطور که روی صندلی نشسته بود دستهایم را گرفت و طرف خودش کشید . دسته موی صاف و بلندی را که جلوی چشمش ریخته بود پشت گوشش جمع کرد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد . دست مهربانش را میان موهایم برد و آهسته گفت :- پس داداشی حواست به درخت باشه هر وقت دیدی شکوفه آ وا شدن به من بگو تا یه مژدگونی خوب بگیری .از آن روز که برف همه جا را سفید کرده بود تا یکی دو ماه بعد کار من نشستن سر پله های سنگی تو حیاط ، کنار گلدان بزرگ محبوبه شب ، یا ایستادن پشت شیشه در اتاق و زل زدن به یک درخت خشک بود که کاش هیچوقت جان نمی گرفت و غنچه نمی کرد . هنوز برفهای توی کوچه آب نشده بود که جواد آمد مرخصی و خیلی زود هم قرار شد برگردد .انگار عجله داشت . خانه اشان چند تا خانه آن طرفتر بود . یک در آبی خوشرنگ با گلهای سفید که اول یک بن بست روبروی تنها تیر چوبی برق کوچه مان بود . سال قبل بود که همراه خواهر و مادرش برای خواستگاری آبجی به خانه ما آمدند و قرار عروسی هم خیلی زود برای چند ماه بعد گذاشته شد . ولی هر دفعه حمله می شد وعروسی بی عروسی . شب آخری که قرار بود جواد فردایش به جبهه برگردد شام مهمان ما بود . مادر یک قرمه سبزی با لیموی خوشمزه درست کرده بود که بویش تمام کوچه را برداشته بود . آبجی هم از دم غروب آرام و قرار نداشت . شام که خوردیم ، جواد همراه آبجی رفتند توی حیاط . چند دقیقه بعد که برگشتند جلوی در اتاق ، جواد دست توی جیبش کرد ، مشتش را بیرون آورد و داخل مشت کوچکم گذاشت .- خداحافظ بسیجی ! مواظب خواهرت باش !آبجی خندید و من که از حرفهای جواد چیز زیادی نفهمیده بودم مشتم را باز کردم . تیله شیشه ای با پره های سبز توی انگشتهای کوچکم ، زیر نور ماه برق می زد . پره های سبز همرنگ چشم های قشنگ آبجی بود .چند روزی بیشتر تا باز شدن غنچه های صورتی درخت نمانده بود . آن روز صدای رادیوی سر طاقچه از همیشه بلند تر بود .سر سفره صبحانه نشسته بودیم و مارش نظامی که از صبح زود پخش می شد همه را بی تاب شنیدن خبرهای تازه از جبهه کرده بود . پدر همانطور که با سر به رادیو اشاره می کرد گفت :- به گمونم امروز یه خبرایی هس .- خدا پشت و پناه همه رزمنده آ .مادر این را گفت و استکان خالی مقابل پدر را پر از چای کرد . قاشق چایخوری کوچک را تو استکان پر از چای که تا کمر از شکر پر شده بود می چر خاندم .قاشق به لبه استکان می خورد و در سکوت لبریز از انتظار اتاق بیشتر صدا می کرد.« شنوندگان ارجمند توجه فرمایید . شنوندگان ارجمند توجه فرمایید .»پدر سقلمه ای به من زد .- هیس !و با سر به رادیو اشاره کرد . همه نگاه ها سر طاقچه جمع شده بود . آبجی که هنوز چیزی نخورده بود از پای سفره بلند شد ، بازویش را به لبه طاقچه تکیه داد و گوشش را به رادیو چسباند . بی قراری از چشمهای سبزش می بارید .« شنوندگان ارجمند توجه فرمایید . غیور مردان سپاه اسلام امروز صبح عملیات بزرگ … »صدای گوینده رادیو که در مارش نظامی گم شد پدر استکان چای را هورتی بالا کشید . استکان نیمه خالی را تو نعلبکی گلدار گذاشت و نگاه انداخت به مادر که مقابل اش نشسته بود- نگفتم خانوم ! بیخود نیس از صبح این همه مارش جنگی پخش می کنن . بعله عملیات شده .مادر که همه حواسش به آبجی بود از پای سفره بلند شد و آمد کنار طاقچه . دستش را روی شانه آبجی گذاشت و موهای صاف و شانه شده اش را بوسید .- خدا خودش کمکشون می کنه دخترم .آبجی چشمهای خیسش را از مادر دزدید . سرش را به نشانه تایید حرفهای مادر تکان داد و همانطور که نگاه دلواپس مادر به قدم های لرزانش آویزان شده بود از کنار طاقچه دور شد . از پای سفره بلند شدم و آمدم کنار پنجره . هنوز به عملیات فکر می کردم که اولین بار از میان صحبتهای آبجی و جواد شنیده بودم . کلمه ای که جواد با آب و تاب از آن می گفت و آبجی با نگرانی می شنید . تازه فهمیدم چرا جواد اینقدر عجله داشت . شیشه پنجره سرد بود و آفتاب تند صبح که به سر شاخه های درخت بادام گیر کرده بود در چشم می نشست . آفتاب که از دستان درخت رها شد تنها به مژدگانی فکر می کردم . اولین شکوفه صورتی بادام پلکش را باز کرده بود و در هوای سرد و نمدار صبح چشمک می زد . از در نیمه باز اتاق آبجی سرک کشیدم . می خواستم فریاد بزنم آبجی مژده بده ، که دیدم آبجی روی فرش کوچک جلوی میزش نشسته و کتاب دعای کوچکش هم درون دستانش بالا و پایین می رود . آبجی دعا می خواند و یواش گریه می کرد .از آخرین باری که جواد به خانه ما آمده بود دو ماه می گذشت . مادر هفته ای چند بار به اصرار چشمهای نگران آبجی به خانه اشان می رفت . آبجی هم عادت کرده بود هر بار, پشت پنجره اتاق چشم انتظار بایستد تا شاید مادر خبری بیاورد . مادر پرده آبی پشت در را که کنار می زد و پا روی پله های سنگی می گذاشت همه چیز را می شد فهمید . آنها نیز هیچ خبری از جواد نداشتند .شکوفه های بادام یکی یکی باز می شدند . انگار انگشتان درخت لاک صورتی زده بودند . بهار توی حیاط ، تا پای دیوار اتاق آبجی آمده بود و آنطرف دیوار، پشت پنجره ، گل زیبای ما پژمرده و پژمرده تر می شد . آبجی کمتر از اتاق بیرون می آمد . کم حرف شده بود و کمتر غذا می خورد . همه نگران و بی قرار بودیم و آبجی از همه نگرانتر و بی قرارتر .شبی که تمام شکوفه های درخت باز شده بود آسمان از غروب ، گرفته و ابری بود . پدر هنوز از مسجد نیامده بود . تیله چهار پر سبز توی دستم بود و از این سر اتاق می دویدم آن سر اتاق . مادر چادر نماز گلدارش را سر کرده بود و نماز می خواند . آبجی هم مثل همیشه توی اتاقش بود . باران نم نم شروع به باریدن کرده بود . چقدر دوست داشتم برای یکبار هم که شده دستان کوچکم را جلوی گوش آبجی حلقه می کردم و آهسته می گفتم :- آبجی ! به خدا همه شکوفه آ وا شدن .ولی … .پدر که کلید توی در انداخت و آن را چرخاند آبجی از توی اتاق بیرون آمد و کنار شیشه ایستاد . باران تند تر شده بود و مادر همچنان روی سجاده نشسته بود .ضرب دانه های باران روی شیشه قدی پنجره سنگین و سنگین تر می شد . حیاط پر از گلهای قرمز شده بود . گلهای کوچک و خیس چادر نماز مادر روی پله ها و شکوفه های پر پر و باران زده بادام توی باغچه پهن شده بود . وقتی پدر با چشمهای تری که امید از آنها پر کشیده بود گفت جواد شهید شده است ، آبجی را ندید که زیر باران ایستاده بود و گریه می کرد .
منبع : وبلاگ جرعه