داستان کوتاه من و لیلی داستانی بر علیه ایدز به قلم بهرام رادان
داستان کوتاه من و لیلی داستانی بر علیه ایدز به قلم بهرام رادان
بهرام رادان، بازیگر بنام سینمای ایران در بسیج همگانی علیه ایدز سنگ تمام گذاشت و برای ما داستانی درباره این ویروس کشنده و بلای هزاره سوم نوشت. دست به قلم برد و آنچه را که احساس کرد روی ورق سفید آورد، نوشت و نوشت تا به پایان رسید.به طور حتم زمانی که مینوشت، فیلمنامهای را در ذهن خود تجسم میکرد اما سعیاش این بود که آن را خلاصه کند... آنچه میخوانید حکایت «من و لیلی» به قلم بهرام رادان، بازیگر موفـق سـینمای ایران است. من و لیلی تمام صندلیهای آزمایشگاه پر بود؛ یک زن حامله، یک زوج جوان، تعدادی بچه ریز و درشت، یک پیرمرد رنجور، من و... فضای سردی حاکم بود... تلویزیون قدیمی آزمایشگاه داشت به زور و با برفک فراوان برنامه پزشکی شبکه خبر را پخش میکرد. مجلههای روی میز وسط اتاق انتظار آنقدر قدیمی و زهوار دررفته بودند که جماعت میل کمی برای تورق آنها داشتند. صدای گریه بچهای که از ترس سوزن خوردن فریاد میزد، لحظهای قطع نمیشد. خانم منشی داشت جدول حل میکرد و کلافه از صدای بچه، صدای تلویزیون را زیاد کرد. موبایلش زنگ زد و مجبور شد دوباره صدا را کم کند. به طرف پنجره نیمهقدی پشتش رفت و آن را باز کرد و سرش را کمی بیرون برد. انگار صدای ماشینها، موتورها و ترافیک خوشایندتر از صدای گریه بچه بود. خانم سفیدپوشی به طرف میز منشی آمد و برگهای را روی آن قرار داد. منشی برگه را نگاه کرد و ارتباط تلفنی را قطع کرد و پشت کامپیوتر نشست و مشغول تایپ شد. زوج جوان را صدا کرد و به آنها پرینت جواب را داد. زن نگاهی به مردش کرد و لبخند زد. مرد متکبرانه تبریک گفت، زن خوشحال شد. زوج خوشحال بیرون رفتند و جماعت منتظر، با نگاه بدرقهشان کردند. پیرمرد رنجور نگاهی به من کرد. نگاهش سرد و وهمانگیز بود، چشمانش از زلال آب تا خاکستری ابر، در طیف عجیبی خلاصه میشد. نگاهم را به زور ازش گرفتم و مشغول تماشای دو کودک شدم که کنار مادرشان مشغول ور رفتن با اسباببازی کوچکشان بودند. خانم سفیدپوش دوباره از اتاق مخصوص بیرون آمد، برگهای که دستش بود را به طرف میز منشی برد و با او مشغول زمزمه شد... منشی به طرف کامپیوترش رفت و مشغول تایپ شد. دکتر میانسال بیرون آمد و سراغ مریض بعدی را گرفت. خانم سفیدپوش انگار که هول شده باشد، همراه منشی، پروندهها را زیر و رو کردند و بالاخره زن حامله را به اتاق دکتر فرستادند. دکتر کنار رفت تا زن حامله وارد اتاق شود که منشی صدایش کرد و او را به سمت میز خود خواند. در همین حین زیرچشمی به من نگاه کرد. دکتر به طرف میز منشی رفت و پرینت را از دست منشی گرفت، عینکش را عوض کرد و با عینک ذرهبینیاش مشغول مطالعه شد. منشی دوباره زیرچشمی به من نگاه کرد. احساس کردم تمام خون توی بدنم رفت کف پاهام! رگهای دستم شروع به لرزیدن کرد. نگاه تیز منشی پر از الکترونهای منفی بود. دکتر پس از لختی، صدایم زد. این یک آغاز بود: دکتر: آقای سپیدار؟ من: ...بله... من هستم! دکتر: چند لحظه تشریف بیاورید تو اتاق من (مکث کرد)... لطفا! به راه افتادم. حس میکردم بیشترین توجهم را باید متمرکز این نکته بکنم که در راه نیفتم. زانوهایم ذقذق میکردند، فشار خونم پایین آمده بود... در راه نفس عمیقی کشیدم و در باز را آرام بازتر کردم. چهره دکتر در حالی که به برگه جواب آزمایش من چشم دوخته بود، در انعکاس نور چراغ مطالعهاش ترسناک بود. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، گفت: بفرمایید بنشینید آقای سپیدار. تلاطم وجودم اجازه نشستن نمیداد، ولی آرام نشستم. دکتر در حالی که میخواست خودش را منطقی و خونسرد نشان دهد، نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد: دکتر: آقای سپیدار در آزمایشات شما نکتهای هست که باید با خودتون در میان بگذارم... البته من پزشک آزمایشگاه هستم ولی همانطور که میدانید، پزشکان محرم راز بیماران هستند... پس هیچ نکتهای را نباید از قلم بیندازید چون ممکنه به ضرر خودتون بشه... (دیگه تمام تنم یخ کرده بود و لرزش رگهای دستم برایم عادی شده بود.) دکتر ادامه داد: شما مشکوک به یک بیماری هستید که گرچه در حضور عوام بیماری صعبالعلاجی است اما علم پزشکی نشون داده که هیچچیز غیرممکن نیست. شما هم اولین اصل را باید رعایت کنید؛ اون هم اینکه به خودتون مسلط باشید و خونسردی خودتون را حفظ کنید چون فعلا پس از خدا، روحیه شما، منجی شماست. دیگه سرم داشت گیج میرفت... چشمام مات مونده بود روی لبهای دکتر، دندانهای زرد و نامرتبش هیچ ربطی به روپوش سفید و اتوکشیدهاش نداشت، لبهاش خشک و ترک خورده بود، اینقدر مات ماندم که خودش به حرف اومد: دکتر: آقای سپیدار متاسفانه شما مشکوک به اچآیوی مثبت هستید. دیگه داشتم از حال میرفتم... فکرم متمرکز نبود.. تمام زندگیم مثل اسلاید از جلوی چشمم رد شد... کجا اشتباه کرده بودم. شیطنت دوران نوجوانی... با کی؟ از کی! پس اونم الان...! کی؟ من؟ کجا؟ دیگه داشت سی سالم میشد و آدمهای مختلف رو از ذهنم گذروندم... خداوندا به هیچکس نرسیدم... آخه من!... من؟... با کی؟ دکتر رشته افکارم را پاره کرد و گفت: آقای سپیدار... ویروس ایدز میتونه جز از راههای مقاربتی، از راههای دیگر هم وارد بدن بشه، این تصور غلطیه که در میان مردم رواج داره... شما به چیز خاصی اعتیاد دارید؟ سرم را تکان دادم به علامت نه! احساس کردم سرم چندین تن وزن داره! همان خانم سفیدپوش با لیوان آبی جلویم خم شد. از نگاه ترحمآمیزش متنفر بودم. احساس میکردم بهم ناچاری میفروشه... دکتر به نوشیدن آب دعوتم کرد. زن سفیدپوش لیوان را به دستم داد. یک قلپ خوردم و انگار مشتی شیشه به حلقم فرو کردم. دکتر برایم توضیح داد. درباره نحوه انتقال این بیماری و مراقبتهای بعدی و بدتر از همه اینکه نام من طبق قانون، وارد بانک اطلاعاتی وزارت بهداشت میشود و باید تحت کنترل باشم و هروقت نیاز به تزریق یا دندانپزشکی داشتم، این موضوع را با پزشک معالج در میان بگذارم و... حرفهایش را از یک جایی به بعد نشنیدم و به فکر لیلی افتادم... صورت گلگون و خندانش... نگاه مهربونش و دستهای گرمش... آرزوهای نقشه بر آب آیندهمون با بچههامون، کهنسالیمون و در نهایت عشقمون... از فکر کردن اینکه شاید او رو هم آلوده کردم وحشتزده شده بودم... خودم را شیطانی تصور میکردم که ندانسته طالع نحسی است که وجودش برای بشریت مضر است. چرا، خدا من رو اینطور سخت مورد آزمایش قرار داده؟ خدایا چرا من؟ چرا لیلی؟ چرا ما؟دکتر که حالا از پشت میزش بلند شده بود، زیر بغلم را گرفت و به بیرون هدایتم کرد. همینطور که به طرف یک صندلی خالی مرا میبرد، در گوشم نجوا میکرد و دلداریم میداد. نشستم، نمیفهمیدم چی میگه؟ باید ولم میکرد! توان این را نداشتم که بگویم ولم کند. خودش فهمید و از من فاصله گرفت. من ماندم و لیوان آب! خدایا چه کنم؟ خدایا... تا به حال هیچ وقت از صمیم قلب اینطور نخواسته بودمت! هیچوقت اینقدر نیاز به حضورت را حس نکرده بود! چه کنم؟ نذر کنم؟ دخیل ببندم؟ ساکت بشم؟ این غم فراتر از تحمل من است! من توانایی درک فاجعه رو ندارم! میخواهم بمیرم... حتما میکشم خودم رو! کی گفته خودکشی کار آدمای ضعیفه؟ که حتی اگه باشه، اونی که گفته آیا در چنین موقعیتی بوده و این رو گفته؟ چطور چنین حقی رو به خودش داده که همچین چیزی بگه؟ شانههای سردم، گرمی یک دست را احساس کرد. صدای سلامی به گوشم رسید. سرم را بلند کردم، همان پیرمرد رنجور در گوشه اتاق انتظار نشسته بود. به سراغم آمده بود، کنارم نشست، چقدر ساده بود... چقدر رنجکشیده بود و چقدر خالص بود... دلم میخواست در آغوشش زار بزنم و فغان سر دهم، اما نمیشناختمش. آرام گفت: میدونی که خدا بزرگه؟ آرام سرم را تکان دادم... گفت: میدونی چقدر بزرگه؟ آرام سرم را تکان دادم که بله... گفت: نمیدونی! که اگر میدونستی، این نبودی!خونم به جوش آمد، خواستم فریاد بزنم که تو چه میفهمی؟ تو درد مرا چه میدانی؟ تو آیا لیلی داری؟ آیا وجود بیمارت را به آن معصوم هدیه کردهای؟ آیا میدانی که من صبحها به چه امیدی باید بیدار شوم؟ میدانی من باید چه بگویم؟ به مردم؟ به زمانه؟ به پدرم؟ به مادرم؟ به پدر و مادر لیلی؟ به خود لیلی؟ آه... از خود لیلی... وای بر من و وای بر لیلی! تو چه میدانی؟ قبل از اینکه حرفی بزنم، پیرمرد گفت؟ من میدانم ولی تو نمیدانی. من وسعت درد تو را درک میکنم چون مثل تو دردمندم... از همان جنس درد دارم که تو داری! تو تازه مبتلا شدی و من سیزده سال است که بارش را به دوش میکشم... ولی من میدانم... میدانم که خدا رحیم است، ارحمالراحمین است و این آن چیزی است که تو نمیدانی. حرفهایش به نظرم کمدی میآمد! یک کمدی سیاه! لبخند تلخی زدم و عاقل اندر سفیه نگاهش کردم. باز به خودم مشغول شدم و فکر خودم و... صدای منشی از دور میآمد. داشت کسی را صدا میزد. نگاه من وسط سنگهای ریز مغلوب موزاییک کف اتاق بود. چه خوشبختند آنها... همیشه در میان موزاییک هستند و درد ندارند، پس درمان هم نمیخواهند. چقدر انسان ضعیف است. چرا اسمش اشرف مخلوقات است؟ او که از یک پشه دلگیر است و زخمزبان مردم برایش از زخم ساطور کاریتر است! آخ از زخمزبان مردم. زخمزبان مردم را چه کنم؟ من چه کنم؟ لیلی چه میکند؟ او که هنوز منتظر عروسیمان در بهار است! کدام بهار؟ بهار تمام شد و رفت و من محکوم زمستانم! زمستان ابری و مهلک! کودکی دستش را روی زانویم تکان داد، صدایم میکرد. با من بود؟ آره با من بود. کودک: عمو... عموجون... اون خانمه صدات میکنه! خط نگاهشرا در امتداد دستان کوچکش ادامه دادم و در دوردست منشی را دیدم که صدایم میکند. من را؟ دکتر را؟ کاش کودک معصوم جاش را به من میداد؛ من کودک میشدم. شاید او تحمل درد مرا داشت، شاید خداوند در نهاد او این قوه را گذاشته بود. بلند شدم و به راه افتادم. همزمان دکتر و زن سفیدپوش هم بیرون و به سمت میز منشی آمدند. ایستادم، اما حوصله ایستادنم نمیآمد... مجبور بودم بایستم. منشی پچپچی با دکتر کرد و چند کلمه قلمبه و سلمبه پزشکی بلغور کردند و به خودشان پیچیدند و صدای پرینتر آمد و منشی کاغذ را کند و به دکتر داد و زن سفیدپوش سرک کشید و سرش را پایین انداخت تا چشم در چشم دکتر نیفتد که خشمگین نگاهش میکرد. دکتر نگاهش را از زن سفیدپوش گرفت و رو به من گفت. دکتر: ببخشید آقای سپیدار، متاسفانه یا خوشبختانه پرینت جواب شما اشتباهی بود. من واقعا از شوکی که این مسئله به شما داده، مطلع هستم ولی به شما اطمینان میدهم که این اولین و آخرین باریه که (از اینجا به بعد به زن سفیدپوش نگاه میکرد) این اتفاقات در این آزمایشگاه میافتد و مقصر این اتفاق هم میتونه برای تسویهحساب به حسابداری مراجعه کند و... دیگه نشنیدم، نمیخواستم بشنوم... فشار خونم بالا رفت، ضربان قلبم تند شد، عضلات صورتم به دنبال سوژهای برای خندیدن بودند و برگشتم. به دنبال پیرمرد... به دنبال امید... به دنبال آنکه به ارحمالراحمین وفادار بود... به آنکه روحش زنده به عشق بود... پیرمرد نبود.. رفته بود... کجا رفته بود... او تمام غمها را به دوش کشیده بود و برده بود... کاش بود و میدید و میفهمید که چه حالی دارم... نبود... رفته بود... جیبم لرزید... دستم را داخلش بردم و موبایلم را درآوردم. هنوز داشت میلرزید، عکس لیلی خندان و شادان روی صفحه ظاهر شد. جوابش را ندادم، مخصوصا جواب ندادم، این منتهای خواستن لحظهای تنهایی بود، خواستم لختی با فکر بودنش... با فکر بودنم... با فکر بودنمان... عشق کنم. تمام.