مرتضی احمدی: تهران، شهر گمشده من
مرتضی احمدی: تهران، شهر گمشده من
او یکی از معدود آدم هایی است که چهره قدیمی تهران را هنوز از حافظه هنری اش پاک نکرده و به یاد آن تهران قدیم، گاهی در خلوت اشک می ریزد.
خانه فعلی او در شمال تهران اگر چه تمام مظاهر یک خانه مدرن را داراست ولی احمدی از آن به عنوان یک قفس یاد می کند. چند سال پیش او مجبور شد به خاطر عدم امنیت، خانه و حیاط و باغچه اش را در یکی از محلات قدیمی و جنوبی شهر تهران رها کند و به قول خودش به "شمرونی" کوچ کند که دیگر شمرون نیست. همچنان که تهران امروز "تهرون" نیست.
بهانه گفتگو با مرتضی احمدی اما کتابی است که در مورد فرهنگ بر و بچه های 'تهرون' منتشر کرده است. درست با همین عنوان! آدم های گمشده ای که احمدی از جستجویشان خسته و ناامید شده است.
این گفتگو پیش از آن که حول و حوش موضوع این کتاب صورت بگیرد، راوی حسرت های او است. سعی شد هنگام تنظیم مصاحبه، لحن او تا حد امکان حفظ شود، لحن بچه های تهرون که او تاکید و تعصب خاصی روی او دارد. ظاهرا این تنها کاری است که می توان کرد.
من در دهم آبان ۱۳۰۳ در جنوبی ترین نقطه تهرون به دنیا آمدم. اون موقع بهش می گفتند سبزی کاری امین الملک که بعدها شد گمرک امیریه و چهار راه مختاری و بعد هم که راه آهن احداث شد، اسمش شد راه آهن. من بچه اونجا هستم، همون جا رشد کردم، قد کشیدم، بزرگ شدم، استخون ترکوندم، همون جا هم دبستان رفتم، البته ما اول مکتب می رفتیم بعد دبستان. توی دبیرستان شرف و دبیرستان روشن هم درس خوندم و حالا هم در خدمت شما هستم!
به نظر من زبان تهران زبان اپرا است چون همون جوری که سعی می کنند توی اپرا دهن خیلی باز نشه، بچه های تهرون هم سعی می کردند با لب های بسته حرف بزنند |
راستش خیلی ها این سئوال رو از من پرسیدند. این که تو چرا این قدر تهرون قدیم رو دوست داری ، خب می دونید! آدم بهرحال یه دلبستگی خاصی به زادگاهش داره، من با اون فرهنگ و اون بچه محل ها و اون جماعت بزرگ شدم، خواه ناخواه فرهنگ اصیل تهرونی در وجود من رخنه کرده و بخاطر همین بی اندازه اون رو دوست دارم، برای همین هم تلاش می کنم یه جوری این فرهنگ رو به نسل های بعد منتقل کنم تا فراموش نشه. خود ما ، نسل ما، همیشه نسل های قدیمی تر رو نفرین می کرد که چرا از خودشون چیزی برای ما نگذاشته اند، نمی خوام حالا منم به نفرین نسل های بعد دچار بشم.
کار حرفه ای من از سال ۱۳۲۲شروع شد. از زمانی که رفتم به تئاتر فرهنگ و تقاضا کردم به عنوان پیش پرده خون مشغول به کار بشم. اون زمون همه بهم می گفتند که تو نمی تونی، اما من از همون بچگی یه شعاری توی زندگیم داشتم که خیلی به دردم خورد. اونم این که هیچ وقت نگم : نمی تونم. الانش هم همین طوری هستم.
خواننده های بزرگی مثل خانم دلکش و آقای ایرج و خانم پروین ، کوچه باغی خواندند |
خلاصه اونجا با اولین آزمایش قبولم کردند و وارد صحنه تئاتر شدم. سال ۱۳۲۴ به این فکر افتادم که آواز کوچه باغی را احیا کنم. البته عوام بهش می گفتند کوچه باغی وگرنه این آواز یکی از دستگاه های موسیقی ما بود با نام بیات تهرون، و فراموش هم شده بود. یعنی از سال ۱۶- ۱۳۱۵ دیگه کسی آواز کوچه باغی نمی خوند و حالا من می خواستم که دوباره اون رو زنده کنم. به هر کی گفتم یا مسخره ام کرد یا متلک بارون. همه می گفتند تو نمی تونی اما من این کار را کردم اون هم با اجرایی که در تئاتر فرهنگ داشتم. این اجرا مورد استقبال خیلی شدید مردم قرار گرفت و خواه ناخواه دوباره آواز کوچه باغی افتاد توی دهن مردم کوچه و بازار. تا جایی که خواننده های بزرگی مثل خانم دلکش و آقای ایرج و خانم پروین ، کوچه باغی خواندند.
بعد از آن حدود سال های ۳۲-۱۳۳۰ بود که باز رفتم توی فکر ضربی خوانی که همون زمان هم یک چیز خیلی پیش پا افتاده ای شده بود و هیچ وقت از میان دسته جات روحوضی خوانی این ور تر نیومده بود. من مقداری آواز به این اضافه کردم و ضربی خوانی مورد توجه مردم قرار گرفت تا جایی که همین حالا هم اکثر خانواده ها ازش استفاده می کنند. این کارها را می کردم، ولی راستش راضی نمی شدم، یعنی می دیدم که کافی نیست. این شد که رفتم توی فکر فرهنگ بچه های کوچه و بازار. اولین کاری که کردم زندگینامه خودم را نوشتم با عنوان "من و زندگی". توی اون کتاب تاریخچه پیش پرده خوانی و رادیو و ... را نوشتم و یک مقداری از زندگی خودم نقل کردم.
فرهنگ اصیل تهرونی در وجود من رخنه کرده و بخاطر همین بی اندازه اون رو دوست دارم، برای همین هم تلاش می کنم یه جوری این فرهنگ رو به نسل های بعد منتقل کنم تا فراموش نشه |
بعد از اون کتاب رفتم سراغ ترانه های روحوضی، ترانه های فولکلوریکی که فقط متعلق به تهرونه و مال هیچ کجای دیگه ای نیست. از سال ۱۳۵۵ این فکر توی سرم بود و گهگاهی یکی دو تا ترانه هم پیدا می کردم ، بعد یواش یواش از ۱۵-۱۰ سال پیش این موضوع برایم تبدیل شد به یک معضل، چون باید کار را تمام می کردم اما چه جوری؟ تمام هنرمندان روحوضی ما یا فوت کرده بودند یا از تهرون رفته بودند. افتادم دنبال اونها، به شهرستان ها رفتم و در شرایط خیلی بدی تک تک آنها را پیدا کردم و ترانه هایشان را جمع کردم که در کتابی به اسم "کهنه های همیشه نو" چاپ شد.
اما باز دیدم قانع نشدم. کتاب بعدی رو شروع کردم با عنوان "فرهنگ بر و بچه های تهرون" توی این کتاب تمام واژه ها و لغات و ضرب المثل ها را جمع آوری کردم و شب و روزم را گذاشتم روی این کار تا تمام شد. من، به عنوان یکی از قدیمی ترین دوبلورهای این مملکت به خاطر این کتاب، دوبله را گذاشتم کنار و به قول تهرونی ها بازیگری رو هم درز گرفتم تا بتونم به این کتاب برسم.
باور نمی کنید ولی شب ها که می خوابیدم تا صبح هفت ــ هشت بار از خواب می پریدم چون همه اش یک کلمه ای ، چیزی یادم می اومد باید یادداشتش می کردم. برای نوشتن این کتاب کمتر از دیگران کمک گرفتم، چون بچه های تهرون همه پخش و پلا شدند و حالا پیدا کردن شون مشکله.
این کتاب را انتشارات ققنوس منتشر می کند که خیلی هم در تدوین این کتاب به من کمک کرد. حالا هم دوباره رفتم سراغ یک کتاب دیگه که باز هم در مورد تهرون و تهرونی هاست. این که به طور کلی اصلا تهرون چی بوده و تهرونی ها کی بودند، چطور زندگی می کردند؟ با چه فرهنگی با چه روحیه تعاملی؟ کتاب تموم شده و الان منتظر تعدادی عکس هستم که ضمیمه اش بکنم. اسمش را هم گذاشته ام "برگی از زندگی نامه بچه های تهرون".
توی این کتاب از بچگی ام شروع کردم و به تمام کوچه های تهرون رفتم. سراغ آدمها را گرفتم که چی شدند این مردم؟ کجا رفتند ؟ برای چی رفتند؟ زندگی هاشون چطور بوده؟ روابط شان چه شکلی بوده؟ مثلا نوشتم که اون وقت ها اگر یک زنی حامله می شده و وقت زایمانش می رسیده همسایه ها چه جوری بهش می رسیدند. تمام زن ها می ریختند و به او کمک می کردند. چون قابله و ماما که اون وقت ها نبود. باورتون نمیشه ولی هنگام نوشتن این کتاب مخصوصا وقتی که داشتم پاکنویسش می کردم شاید سی چهل بار گریه کردم. چون اینها دیگر نیست. حیف شده. واقعا امیدوارم این کتاب اون چیزها را دوباره زنده کنه. حالا باز رفتم توی فکر تاریخچه ضربی خوانی و کوچه باغی و پیش پرده خوانی. می خوام اون رو هم کتاب کنم.
تهرون لهجه نیست، زبان است. این زبان، زبان شعر و عشق و جوانمردی و لوطی گری است. زبان ادبیات و هنر است |
از مرتضی احمدی می پرسم اصلا این فرهنگ اصیل تهرانی چه مشخصاتی دارد؟ نگاهم می کند و بعد: " من یه اعتقادی دارم و اون اینه که تهرون لهجه نیست، زبان است. این زبان، زبان شعر و عشق و جوانمردی و لوطی گری است. زبان ادبیات و هنر است. هیچ کس از خودش نپرسیده این لغات تهرونی از کجا اومده؟ چرا بعضی از این لغات تغییر شکل داده اند؟ مثلا در زبان تهرونی ها به طور کلی "ژ" ندارند. مژه و مژگان نمی گویند، همه "ژ" ها را "ج" کرده اند.
چرا به سبزه میدون می گویند سبزه میدون؟ الان که توی اونجا یه دونه علف هم پیدا نمیشه؟ این سبزه میدون پر از دار و درخت بود |
یا در زبان تهرونی همه کلماتی که آخرشون به "ان" ختم می شود شکسته شدند. یعنی الف را حذف کرده اند و به جاش "واو" گذاشته اند. واسه همین تهران شده تهرون، شمیران شده شمرون ، قندان شده قندون. چرا؟ بچه های تهرون برعکس این چیزی که توی سریال ها و فیلم های سینمایی نشون میدن که کت و شلوار مشکی پوشیدند و یه کلاه شاپو گذاشتند روی سرشان و دهن شون رو کج و معوج می کنند تا یه چیزی بگویند، اصلا این جوری نبودند. این هایی که نشون میدن واقعا بچه تهرون نیستند. این توهین به اونهاست.
به نظر من زبان تهران زبان اپرا است چون همون جوری که سعی می کنند توی اپرا دهن خیلی باز نشه، بچه های تهرون هم سعی می کردند با لب های بسته حرف بزنند. شما اگر بگویید تهران دهان تان هنگام تلفظ ، باز می شود ولی تهرون رو با لب های نیمه باز هم می شود ادا کرد. اونا این جوری دوست داشتند اگر هم یکی دهن اش رو موقع ادای کلمات خیلی باز می کرد بهش می گفتند ببند در گاراژو! چون بچه های تهرون خیلی هم متلک پرون هستند. یا مثلا توی زبان تهرونی هنگام تلفظ الف و ز، ز را حذف کردند. ما نمی گیم از دست، میگیم ا دست. ز را حذف کرده و یه تشدید روی دال گذاشته. یا به زمین میگه زیمین، به سماور میگه سم ور ،می بینید باز هم دهان بسته است. من به دنبال اینها بودم و همه را پیدا کردم و نوشتم.
ولی با وجود همه این تلاش ها حالا فکر می کنم اگر بمیرم گوشه ای از فرهنگ تهران هم خواهد مرد. هر چی تقاضا کردم، هر کاری کردم کسی گوش نداد، توی تموم این سال ها لااقل کسی یا جایی را در اختیار من نگذاشتند تا من بتونم چند نفر را واسه این کار تربیت کنم. اگر کسی بخواهد دنبال این کار برود باید حتما بچه جنوب شهر باشه، با اون فرهنگ با اون مردم بزرگ شده باشه حالا که همچین آدمی با این مشخصات پیدا نمیشه لااقل اینها رو از من بگیرید. من همه را در اختیارتون میگذارم ولی کسی نمی خواد. همیشه هم از این فکر عذاب می کشم که اگر من برم کی می خواد ضربی رو با آواز بخونه؟ من تموم آوازهای ضربی رو با ارکستر کامل خوندم، اصلا رادیو برای این کار یه ارکستر کامل در اختیار من گذاشت ، ده نفر نوازنده می زدند که من یه آواز ضربی بخونم اما حالا همه اینها از بین رفته، چرا؟ این همه تلاش کردیم ، زحمت کشیدیم، حالا چرا باید کار به اینجا برسه؟ باید همه اینها به طرف گورستان بره و دفن شود؟ نه، واقعا حیف است.
بچه های تهرون برعکس این چیزی که توی سریال ها و فیلم های سینمایی نشون میدن که کت و شلوار مشکی پوشیدند و یه کلاه شاپو گذاشتند روی سرشان و دهن شون رو کج و معوج می کنند تا یه چیزی بگویند، اصلا این جوری نبودند |
به او می گویم که این غفلت، غفلتی موروثی است. که اگر نبود حالا برای پیدا کردن یک خط نوشته از گذشته مجبور نبودیم کتاب های تاریخ نگاران غربی و شرقی را زیر و رو کنیم. گوش می کند و می گوید: "راست میگی، یه آدمی پیدا شد زمان رضا شاه به نام کریم بوذرجمهری که به اسم کریم خشت مال معروف بود. واقعا هم خشت مال بود ولی با قزاق های آن زمان دوستی داشت و به خاطر همین دوستی، رضا خان که به قدرت رسید دست این را هم گرفت و بهش درجه سرلشکری داد و شد رئیس بلدیه تهرون. این آدم توی یه چشم به هم زدن تمام دروازه های تهرون را خراب کرد. با یه چشم بهم زدن تمام خندق های تهرون رو که با هزینه های سرسام آوری درست شده بود، پر کرد. یک نفر نبود که جلوی این آدمو بگیره.
نمونه دیگه اش همین چارراه حسن آباد، این چار راه به هشت گنبد معروف بود. البته بچه های تهرون می گفتند هشت گنبذ چون اونها دال را ذال تلفظ می کنند. اومدند به خاطر بانک ملی دو تا گنبدش را خراب کردند. هیچ کس نگفت چرا؟ منظورم از هیچ کس مردم نیست. مردم که نمی تونند تیر و تفنگ دست بگیرند برن به جنگ مسئولین مملکتی . حتما شما عکس های تلگراف خانه تهرون و شهرداری تهرون رو دیده اید. دو تا ساختمون بسیار زیبا که یکی جنوب توپخونه بود یکی هم شمال اون. این دو تا ساختمون رو کوبیدند و تبدیلش کردند به این مغازه های "کثافتی" که الان می بینید.
چرا به سبزه میدون می گویند سبزه میدون؟ الان که توی اونجا یه دونه علف هم پیدا نمیشه؟ این سبزه میدون پر از دار و درخت بود. اصلا مردم می رفتند تماشا کنند فقط. حالا به این روز دراومده.الان ببینید این دهنه بازار ما به چه روزی افتاده؟ آخه این درسته؟
می دونید یک بخش عمده این اتفاق هم بخاطر این بود که یک دفعه مردم به تهرون هجوم آوردند. این هجوم هم از شهریور ۱۳۲۰ شروع شد. متفقین که به ایران حمله کردند مردم از اطراف و اکناف مملکت بار و بندیل خودشان را جمع کردند و راهی تهرون شدند چون امنیت نداشتند. می گفتند بریم پایتخت لااقل اونجا امنیت هست. بعد هم که ماندگار شدند. تهرون در همون زمان شهریور ۲۰ چهارصد هزار نفر جمعیت داشت و این چهارصد هزار نفر راحت با هم زندگی می کردند. ولی حالا همه چیز از بین رفته و این فقط به خاطر بی توجهی مسئولین است.
یک زمانی توی همین تهرون صدها لک لک بود. روی تمام گلدسته مسجد ها. کسی نبود سنگ به بال شان بزند ولی حالا یک دونه لک لک هم پیدا نمیشه. پر از چلچله بود ولی حالا کجا هستند؟ |
شما حتما یک چیزهایی در مورد لاله زار شنیدید. لاله زار خیابونی بود که شعرا واسه اش شعر می گفتند: "به لاله زار روم و لاله عذاری گیرم / زین غزالان ستم پیشه شکاری گیرم..."
زیباترین زنها، خوش پوش ترین آدمها، پاتوق شان لاله زار بود. بهترین مغازه ها، تئاترها و سینماها رو توی این خیابون می تونستید ببینید. حالا به چه روزی افتاده؟ شما جرات نمی کنید پا توی این خیابون بگذارید. تمام سنت های ما را از بین بردند. زمانی که ما کوچیک بودیم توی سه نقطه تهرون وقت سال تحویل توپ در می کردند: دوشان تپه، توپخونه و باغشاه. تمام لوکوموتیوها موقع سال تحویل دو دقیقه سوت می زدند. ببینید چقدر قشنگه! اینها را چرا از بین بردند؟ اگر این توپ ها باقی می ماند چه عیبی داشت؟ نمی دونم هنوز سر در باغ ملی نقاره خان ها نقاره می زنند یا نه ، ولی اون وقت ها شب های جمعه و تعطیل مردم راه می افتادند می رفتند که نقاره خان ها را تماشا کنند. قیامتی می کردند نقاره خان ها.
بچه های تهرون اصلا قهر کردند با این شهر. چون این شهر دیگر شهر ما نیست. |
حالا همه از بین رفته و هیچ کس مقصر نیست جز مسئولین مملکتی. مردم، من و شما و دیگران هیچ کدام تقصیر نداریم. الان هم کسی نیست پاسخ بدهد . یعنی از قدیمش هم نبوده. بخاطر همین چیزها بچه های تهرون اصلا قهر کردند با این شهر. چون این شهر دیگر شهر ما نیست.
یک زمانی توی همین تهرون صدها لک لک بود. روی تمام گلدسته مسجد ها. کسی نبود سنگ به بال شان بزند ولی حالا یک دونه لک لک هم پیدا نمیشه. پر از چلچله بود ولی حالا کجا هستند؟ ساختمون های مارو گرفتند همه را خرد کردند ریختند زمین. مطمئن باشید تا چند سال دیگر یک دونه کفتر چاهی هم دیگر در تهرون پیدا نمیشه.
همه مثل لک لک ها و چلچله ها تهرون را ول می کنند و میرن. من هم اگه یه کاری داشته باشم توی یکی از این شهرستان ها که شش ساعت از روزم را پر کند تا حوصله ام سر نرود می گذارم میرم از تهرون. چون این تهرون دیگه مال ما نیست.از وقتی که مجبور شدم خونه ام رو به خاطر عدم امنیت بفروشم، باغچه و حیاط ام را از دست دادم، انگار گم شدم. یه بچه تهرون پیدا نمی کنم بشینم باهاش دو کلمه درد دل کنم. همه رفتند، اونهایی هم که موندند، کنارند. حسرت به دلم مونده یه بار که میرم بیرون یه کاسب، یه راننده ، بچه تهرون باشه، ولی نیست. طرف سلام بکنه من می فهمم بچه تهرون هست یا نه، یارو لهجه داره ولی میگه بچه تهرونم!
اصلا طبقات توی تهرون از بین رفته. یه زمانی محله ارامنه و کلیمی ها مشخص بود. اگه ما می رفتیم شمرون یک جور دیگه به مردمش احترام می گذاشتیم. اونا هم اگه می اومدن جنوب شهر می دونستند با ما چه جوری باید رفتار کنند. ولی بعد از یه مدتی هر کی ملک و املاکش رو فروخت اومد تهرون، شد بساز و بفروش و به سرمایه هم رسید. اینه که دیگه به قول شما طبقات اجتماعی توی تهرون از بین رفته.
زمان ما وقتی می رفتین شمال شهر، یه دونه پیرهن شسته روی بند رخت نمی دیدید، توی هیچ خانه ای. محال بود. ولی الان نگاه کنید، توی ایوان ها سرتاسر پیژامه آویزونه. الان چهل سال است یک ساختمان سنتی توی تهرون ساخته نشده که هیچ، همون هایی رو که داشتیم هم خراب کردند. جای تعجبه که ساختمان قدیمی شهربانی و پستخانه تهرون را هنوز خراب نکردند. تمام باغ های تهرون مثل باغ اتابک، باغ غلام، باغ اناری و ... را خشک کردند و فروختند به بساز و بفروش ها. یک نفر پیدا شد بگه آقا این درخت هارو قطع نکنید؟ موضوع اینه، ما باید کی را پیدا کنیم؟ یقه کی را به عنوان مقصر بگیریم؟ جایی مثل شهرداری و وزارت کشور باید جلوی این کارها را می گرفت.
حالا، بعد از این همه سال، دیگر چه آرزویی برای مرتضی احمدی باقی مانده است؟ اصلا آرزوها مجال محقق شدن پیدا می کنند؟
فقط دلم می خواد توی یکی از این ساختمان های قدیمی خیابون کوشک که واگذار کردند به میراث فرهنگی با چهل ، پنجاه نفر از بچه های تهرون، زن و بچه، بزرگ و کوچیک، جمع شویم و یه آش رشته ای دور هم بخوریم |
پاسخ مرتضی احمدی این بار منفی است. این بار آن "می توانم" جادویی به دادش نمی رسد: "فقط دلم می خواد توی یکی از این ساختمان های قدیمی خیابون کوشک که واگذار کردند به میراث فرهنگی با چهل ، پنجاه نفر از بچه های تهرون، زن و بچه، بزرگ و کوچیک، جمع شویم و یه آش رشته ای دور هم بخوریم. اونم با کاسه نه با قاشق چون بچه های تهرون آش رو با کاسه می خوردند. می دونم ممکن نیست همچین چیزی، اینکه بچه ها یک روز جمع بشن دور هم و من یه بیست و چهار ساعت کنارشون باشم و با هم زندگی کنیم. این آرزوی محال منه و همیشه هم چشمم دنبال بچه های تهرونه."
|
|
|