داستان کوتاه سفید بخت

داستان کوتاه سفید بخت

مرضیه زنبیل را زمین گذاشت. عرق پیشانی را پاک کرد. به انتهای خیابان نگاهی انداخت و آهسته گفت:«خدایا! بقیه راه رو چطور برم!» گره روسری‌اش را که شل شده بود باز کرد و دوباره آن را بست. زنبیل را برداشت و به راه افتاد. آسمان گرفته و گرم بود. مرضیه خودش را به انتهای خیابان رساند. کنار در آهنی سبز ایستاد و زنگ خانه را زد و داخل خانه شد.    

    بابا مراد توی جایش چرخید. چند مگس با هم از روی پاهای بابا مراد بلند شد. بابا مراد ناله‌ای کرد و با دست مگس‌های اطرافش را تاراند. بوی نم اتاق را پر کرده بود. اتاق، تاریک و خفه بود. بابامراد خود را بیرون از اتاق کشاند. ایوان کوچک با کف سیمانی خنک‌تر از اتاق بود. وسایل صبحانه گوشه ایوان مانده بود و تکه‌ای حصیر پاره زیر آفتاب رنگ باخته بود. روی طنابی که در عرض حیاط بود شلوار راه‌راه بابا مراد افتاده بود. بابا مراد خودش را از ایوان به حیاط کشاند. کمی تا شیر آب فاصله داشت. نفسی تازه کرد و دوباره به رفتن ادامه داد. به شیر آب که رسید آن را باز کرد و با ولع شروع به نوشیدن آب کرد. آب روی پاهای کبود و ورم کرده‌اش پاشیده شد. دست‌هایش را رو به آسمان گرفت و زیر لب چیزی گفت. خودش را به سایه ایوان رساند و به دیوار تکیه داد. نمکی، با فریادش کوچه را روی سرش گذاشته بود.


         مرضیه باقلاها را دانه کرده و مشغول نصف کردن‌شان بود. مهین با موهای وز کرده و رژلب سرخ و آدامسی که توی دهانش به این طرف و آن طرف فرستاده می‌شد، دایم دستور می‌داد و بالای سر مرضیه می‌آمد و می‌گفت:     «زود باش! اتاق‌ها هم مانده!»     مرضیه بدون آنکه سرش را بالا کند تندتند باقلاها را دو نیمه می‌کرد و در سبد می‌انداخت. خانم‌بزرگ روی تخت‌ دراز کشیده بود و با چشم‌های ریزش که دودو می‌زد، گاه‌گاه مهین را صدا می‌کرد.     - مهین! بیا یه دقه!    مهین در چارچوب درظاهر شد. پیراهن گلدارش توی تنش لق می‌زد. ناخن‌های شست پایش را لاک بنفش زده بود که با گل‌های پیراهن گشادش همخوانی داشت.     - چیه؟!    - دواهام! وقتشه!    - اه... پاک یادم رفت!    - اون دختره داره چه کار می‌کنه؟    - تو آشپزخونه‌اس! باقلاها رو پاک می‌کنه!    - حواست باشه‌ها... مواظب باش! نکنه دستش کج باشه!     - باشه! حواسم هس!    مهین، مادرش را روی تخت نشاند و دواهایش را داد. بعد خانم بزرگ به ویلچرش اشاره کرد و گفت:     «بذارم روی ویلچر... می‌خوام برم تو حیاط...!»    مرضیه، مهین را صدا کرد. مهین به آشپرخانه رفت.     - چیه!    - مهین خانم! سطل آشغال جا نداره... کیسه زباله کجاست؟!    - کیسه پلاستیک‌ها توکشوست... بردار...    مهین رفت پیش مادرش. مرضیه دسته کیسه زباله‌ها را که برداشت دستش به چیز سردی خورد. چیزی از جنس فلز. توجهی نکرد. وقتی دسته پلاستیک‌ها را سرجایش جابجا می‌کرد گوشه آن شی فلزی را دید. خواست در کشو را ببندد اما تکه فلز را بیرون کشید و خوب تماشایش کرد. شی فلزی از نقره بود و به اندازه کف دست. چهارگوشه آن تصویر زن و مردی بود که فقط کله داشتند نه دستی نه بدنی! حروفی نامفهوم روی تکه فلز حک شده بود. مرضیه شی را سرجایش گذاشت و دنبال کارش رفت!         غروب بود که مرضیه به خانه‌شان رسید. چراغ‌ها مثل شبهایی که او نبود، خاموش بود و مثل همیشه‌ای که مادرش نبود، خانه بی‌صدا بود و خاک سکوت را همه جای خانه پاشانده بودند. «درخت بید مجنون که با مرضیه قد کشیده بود حالا برای خودش شاخ و برگی داشت. مرضیه با صدای بغض‌آلودی صدا کرد:     «بابا! بابا... کجایی؟!»     صدای ناله‌ای از توی اتاق آمد. مرضیه لامپ حیاط را روشن کرد. بغضش را فرو داد و پا به داخل اتاق گذاشت. لامپ اتاق را هم روشن کرد و لبخندی زد و گفت:     «سلام بابا! ماشین گیرم نیومد!»     «دلم شور افتاد بابا!»     مرضیه، بابا مراد را روی ویلچر کهنه‌اش نشاند و او را به حیاط برد. کنار شیر آب، دستش را خیس کرد و روی صورت پدرش کشید.     - الان حال میای!    مرضیه کاسه لعابی را که همیشه کنار شیر آب بود، برداشت و پر از آب کرد و پاهای بابا مراد را شست.     -پیرشی بابا... برو به کارت برس.    مرضیه ویلچر را اطراف ایوان راند. بعد مانتوی کهنه سرمه‌ای‌اش را درآورد و روی طناب انداخت. روسری‌اش را توی ایوان انداخت و به آشپزخانه رفت. دوباره بیرون آمد. از توی کیفش یک پلاستیک توت‌فرنگی درآورد. آن‌ها را شست؛ توی بشقاب ریخت و به بابامراد داد.     - بخور! مهین خانم داد. برای‌شان یک صندوق آورده بودن.     بابا مراد بشقاب توت‌فرنگی‌ها را گرفت و آهسته مشغول خوردن شد. مرضیه به آشپزخانه رفت. چند دقیقه بعد بوی پیاز داغ فضای کوچک خانه را پر کرد. بابا مراد با صدای بلند گفت:     -جات خوبه؟!    مرضیه در چارچوب آشپزخانه که سمت راست ایوان بود ظاهر شد و گفت:     - خوبه، شکر!    - بیا بابا... این چند تا رو هم تو بخور!    - من خوردم... تو بخور!         صبح، مرضیه صبحانه بابا مراد را داد. بابا مراد گفت: «آب! دیروز برام آب نذاشتی!»     مرضیه بطری آب را کنار دست بابا مراد گذاشت. تلویزیون را برایش روشن کرد و رفت توی حیاط. آفتاب لبه دیوار را نورپاشانده بود. مرضیه نگاهی به ساعتش کرد. عقربه‌های ساعت قدیمی‌اش، ساعت نه را نشان می‌‌دادند. مرضیه آهسته گفت: «همیشه ساعت نه میاد... خودش گفت... الان پیدایش می‌شه»     صدای نان‌خشکی از دور شنیده می‌شد لبخندی زد. نفس عمیقی کشید. روسری‌اش را جلوی آینه درست کرد. کیسه نان‌خشک‌ها را برداشت. صدای نان خشکی نزدیک شد... نزدیکتر... تندتند نفس می‌کشید. خودش را به در خانه رساند. کیف از روی شانه‌اش افتاد. آن را برداشت و روی شانه‌اش جابه‌جا کرد. در خانه را باز کرد. نان خشکی کنار وانت بار سفیدش، بلندگو به دست ایستاده بود. مرضیه سلامی کرد و نکرد! نان خشکی کیسه نان خشک را از دست مرضیه گرفت و جویده جویده گفت: « دیروز هی داد زدم... نبودی!»     مرضیه با خجالت گفت: سرکار بودم...    -چه کاری ؟!    مرضیه به کیسه‌های نان خشک نگاه کرد و گفت: «‌تو یه خونه کار می‌کنم ... خوبه!»‌    نان خشکی شمرده و آهسته گفت: «درست می‌شه... همین روزا...»     مرضیه به سرفه افتاد. وقتی آرام شد آهسته گفت: «ببخشید... باید برم... دیر شده!»    مرد جوان لبخند کمرنگی زد و گفت: «خیر پیش!»     مرضیه در خم کوچه گم شد.         نیست، غیب شده رفته تو زمین. همه جا را گشت! لابلای لباس‌هایش... توی کمدهای دیواری... مهین با عصبانیت گفت:    «لعنت به این روزگار...!»    خانم بزرگ سرجایش نشست و آهسته پرسید:    «دنبال چی می‌گردی؟!»     مهین با عصبانیت جواب داد: «تو چی می‌دونی! یه چیزی گم کردم دیگه!» خانم بزرگ سرجایش خوابید و زیرلب غرغر کرد. مهین وارد اتاق مادرش شد. با حرص روسری مادرش را که به رخت‌آویز بود، گره زد و گفت:« بخت دخترشاه پریون رو گره زدم شاید پیدا بشه!» زنگ زدند. مرضیه بود. با دستپاچگی سلام کرد و مهین جوابی زیرلب داد و رفت. مرضیه مانتو و روسری‌اش را درآورد و توی آشپزخانه رفت و مشغول شستن ظرف‌ها شد. مهین وارد آشپزخانه شد و با صدای ریزش گفت:     « یه چیزی گم کردم... یه چیزی شبیه یه قاب کوچیک! نقره بود... اگه دیدیش بگو...!»     مرضیه با التماس گفت: به‌ خدا ندیدم! اگه می‌دیدم می‌گفتم!» مهین رفت. چند لحظه بعد از رفتن مهین، مرضیه شیر آب را بست. به گل‌های آبی کاشی‌ها خیره شد و زیر لب گفت: «دیدمش... همان دیروزی بود... برم بگم!»    مرضیه به اتاق‌ها سرک کشید. مهین را دید که جلوی آینه موهایش را مدل می‌داد. با دیدن مرضیه،‌ موهایش را رها کرد و پرسید: «چیه! کاری داری؟!»     مرضیه موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار زد و گفت:     «دیروز توی کشو دیدمش... داشتم پلاستیک برای آشغال‌ها ورمی‌داشتم دیدمش!»    مهین به طرف مرضیه آمد و با طعنه گفت:     « چرا از اول نگفتی؟!»    مرضیه که لب‌هایش خشک شده بود گفت: «حواسم نبود...!» مهین با عجله به اطراف آشپزخانه رفت. کشو را کشید. پلاستیک‌ها را برداشت. چیزی نبود. همه‌جا را گشت. فریاد می‌کشید و گفت:« نیست! تو همین کشو بود؟!»    مرضیه با التماس گفت:« آره‌، به خدا خودم دیدمش... بذار همه‌جا رو بگردم!»    مرضیه همه وسیله‌ها را بیرون گذاشت. گریه می‌کرد و لابلای سفره‌های تا شده را می‌گشت. لابلای دستمال‌ها... نبود. توی کشوهای دیگر را هم گشت... نبود! مرضیه با گریه گفت: «به‌خدا بود!» عکس یه زن و یه مرد هم روش بود!»    مهین داد زد: « تو کی اونو دیدی... کی، که من نفهمیدم!»     مرضیه اشک‌هایش را پاک کرد. نفسش به شماره افتاده بود.     - همین‌طوری نگاش کردم!    مهین با حرص گفت:« اونو من تو کمد گذاشته بودم نه تو کشو. دروغ می‌گی!»     خانم بزرگ، مهین را صدا کرد. مهین رفت. مرضیه دستش را به دیوار گرفت و نشست. شیر آب چکه می‌کرد صدای گریه بچه‌ای از جایی می‌آمد. صدای حرف زدن مهین و خانم بزرگ می‌آمد. کسی فریاد زد: «نان خشکی... نمکی...!» مرضیه سرش را بلند کرد!         مرضیه،‌ خانم بزرگ را روی ویلچر نشاند. به نفس نفس افتاد. روسری او را سرش کرد. بعد آینه را گرفت جلوی خانم بزرگ تا خودش آن را درست کند. مهین گفت:     « تا ساعت هفت برگردید... کار من شش و نیم تمام می‌شه... اگه زود بیاین پشت در می‌مونین!»     مرضیه و خانم بزرگ که از خانه بیرون زدند، مهین هم پشت سر آنها از خانه بیرون آمد. مرضیه ویلچر خانم بزرگ را طرف پارک راند. هوا خوب بود و پارک خلوت...     مرضیه ویلچر را به طرف جایی که سایه بود هل داد. وانت سفید بوقی زد و از پشت سر مرضیه گذشت. مرضیه برگشت. دیدش! با همان لباس آبی. لبخند زد و به راهش ادامه داد.     عصر که مرضیه رفت، مهین به مادرش گفت:     « اون دزده... فایده نداره...!»     خانم بزرگ نالید:«گفتم که... اصلا نمی‌شه به اینجور آدما اطمینان کرد!»     - مامان یادم نبود فردا جمعه‌اس... برم چند تا نون بگیرم کاش به دختره گفته بودم امروز چند تا نون بگیره!»     مهین رفت. خانم بزرگ خودش را روی زمین کشاند تا به کمد دیواری رسید.          جمعه نه نان خشکی موقع آمدنش بود و نه کسی در خانه را زد. مرضیه بابا مراد را توی حیاط روی تخت نشاند و به جان خانه افتاد. شعر می‌خواند و جارو می‌کرد. اتاق را غبار برداشته بود. گنجشک‌ها دسته‌دسته می‌آمدند لابلای درخت بید مجنون و تندی بال می‌زدند و می‌رفتند. آفتاب روی پاهای کبود و ورم کرده بابا نور پاشانده بود. مرضیه لحاف و تشک همیشه پهن شده بابا را توی ایوان انداخت. رویه‌شان را درآورده و بعد گذاشت‌شان توی اتاق. بوی بد، ایوان و حیاط را پر کرد. دست و پای بابا مراد را آبی زد و به اتاق بردش. شلنگ انداخت توی ایوان و آن‌جا را هم شست. تا ظهر ملافه‌ها را شست و ظهر اشکنه‌ای درست کرد و کنار دست بابا شروع کرد به خوردن ناهار. بعدازظهر صدای ماشین آمد. داشت دکمه مانتویش را می‌دوخت. از جایش بلند شد خودش را به در خانه رساند. چشم‌هایش از شادی می‌درخشید. مکثی کرد و آهسته و با تردید در خانه را باز کرد. از لای در، وانت‌بار سفید را دید که زیر دیوار بلند همسایه ایستاده بود. مرد جوان از توی ماشین به او لبخندی زد. مرضیه آهسته دستش را بلند کرد و در را آهسته بست.     مرضیه که آمد، نزدیک ده بود. مهین در را باز کرد و جواب سلام مرضیه را نداد و از کنار او رد شد. مرضیه همین‌که خواست دست به کار شود صدای نان خشکی آمد. مرضیه لباسش را زود پوشید و به مهین که داشت لاک ناخن‌هایش را پاک می‌کرد گفت:« نون خشکی اومده ، خیلی نون خشک داریم!» مهین با همان پنبه استونی به حیاط اشاره کرد و با بی‌میلی گفت: «برو دیگه! تو حیاطن... اون گوشه... تو که خوب جای همه چیزا رو بلدی!» مرضیه خودش را به وانت رساند. وانت سفید پشت پنجره اتاق خانم بزرگ ایستاده بود. مرضیه سلام کرد. مرد جوان لبخندی زد و گفت:    هر جا باشی پیدات می‌کنم. مرضیه لبخندی زد و گفت:     «شما آقایید!»     مرد جوان کیسه نان‌ها را گرفت و سه اسکناس هزار تومانی به مرضیه داد. مرضیه دستش را عقب کشید و با تعجب گفت:«این همه پول... واسه چی... نه..!»     نان خشکی با صدای خشکی گفت: وظیفه‌مو انجام می‌دم. این چند بسته نمک هم مال اونا... بگیر...»     مرضیه باخجالت گفت:«تا زن و شوهر نشیم پول نمی‌گیرم!»‌    مرد چیزی نگفت...کیسه‌های نمک را گرفت و دور شد. دو چشم سرمه کشیده از پشت پنجره همه چیز را دید.          جمعه دیگر بود. مرضیه چارقد را از پشت سر بسته بود و آب و جارو می‌کرد. بابا مراد را صبح با ویلچر به حمام سرکوچه برده بود و او را به رجب دلاک سپرده بود تا بابا را بشوید و تمیزش کنند. پرده‌ها را کند و آنها را شست. آب سیاه از آنها بیرون می‌آمد. بعد از چند دست شستن پرده‌ها رنگ و رویشان باز شد. حیاط و ایوان را شست و آبی بر سر و روی درخت بید پاشاند و دست آخر با دو قابلمه آب داغ به حمام کوچک‌شان رفت که همیشه خدا شیر آب داغش خراب بود. بابا مراد را ظهر سرخ و سفید ‌شده از حمام آوردند. بابا مراد به مرضیه نگاه می‌کرد و می‌گفت:     «دختر باید بره خونه بخت...!»‌    مرضیه با خجالت می‌گفت: « بابا تو هم پیش ما می‌مونی!» بابا مراد آهی کشید و می‌گفت: «تو فکر من نباش بابا!»    بابا مراد صدای رادیو را بلند کرده بود و به پیراهن نویی که مرضیه از یک حراجی برایش خریده بود دایم نگاه می‌کرد و ذوق می‌کرد. دایی حجت هم آمده بود و کنار دست بابا مراد هی حرف می‌زد. دایی حجت ناهار را پیش آنها ماند تا عصر که خواستگار می‌آید او هم باشد. عصر که شد، مرضیه دور خودش می‌چرخید. توی حیاط می‌رفت و به هر صدایی گوش می‌داد. عصر که شد زنی آمد و مردی که می‌خواست مرد مرضیه شود. جعبه شیرینی دست‌شان بود. مرضیه توی آشپزخانه کوچک ایستاد و خودش را پنهان کرد و دایی حجت در خانه را باز کرد. همان روز گفتند که مرضیه همیشه از بابا مراد مراقبت می‌کند... گفتند که داماد هم باید در همین خانه... گفتند که... و شیرینی خوردند و خندیدند.          مرضیه که آمد؛ مهین رنگ روی سرش گذاشته بود. کلاه پلاستیکی روی سرش بود. مرضیه را که دید گفت: « دیر کردی! هر روز یه حرفی داری واسه زدن!»     مرضیه مثل همیشه خجالت نکشید به جایش لبخندی زد و گفت: «ببخشید!»     مهین باطعنه گفت: «خوشحالی... چه خبره!»     مرضیه طاقت نیاورد و گفت: «دیروز... دیروزی شیرینی‌ام را خوردند!»     مهین با تعجب گفت: «با کی؟!»    مرضیه گفت: «یه نفر... وانت داره...!»    خانم بزرگ با صدای بلند گفت: «همونی که برات گفتم ... همونی که پول دادش !»    مهین اخم‌هایش را درهم کرد و با صدایی که می‌لرزید گفت: «راستش را بگو! اون قاب نقره‌ای رو تو کجا بردی. اونو من واسه خودم تهیه کرده بودم!»     خنده از روی لب‌های مرضیه رفت. به من و من افتاد و گفت: «به‌خدا... گفتم که... !»     مهین با دست محکم روی شانه مرضیه زد و فریاد زد: «اون قاب مال من بود اون به اسم من نوشته شده بود برداشتی و کارتو راه انداختی... اون قاب نقره‌ای، طلسم کار گشای من بود. اون وقت تو واسه کار خودت اونو بردی!»     مرضیه به گریه افتاد. مهین فریاد زد: «برو گمشو! از پول هم خبری نیس! دختره دزد بدبخت!»     مرضیه به التماس افتاد.     - نه! تو رو خدا... آبروم میره! تورو خدا خانم!    - تو خانمی! برو خانمی کن.. گم‌شو!    صدای خانم‌بزرگ از اتاقش می‌آمد که فریاد می‌زد:     - بذار بره، دختره پررو...!    مرضیه از خانه بیرون زد و تا خانه گریه کرد.         مرضیه که رفت مهین به حمام رفت تا موهایش را بشوید. خانم بزرگ نیم‌خیز شد. خودش را طرف کمد دیواری کشاند. کلید کوچک را از گردنش برداشت و در کشو را باز کرد. طلسم را از توی آن برداشت و آهسته گفت: اگه پیش مهین می‌موند هی نگاش می‌کرد تا بختش باز بشه... اون‌وقت من چه‌کار می‌کردم.. امون از تنهایی!          هفته بعد تنها درخت حیاط بابا مراد چراغانی شد و خاک سکوت برای همیشه از آن خانه تکانده شد و مرضیه کنار مردش و بابا مراد به زندگی لبخند زد!

الناز - ایران - تهران
اوههههههه این موارد پره خیلی زیادن
چهار‌شنبه 21 آذر 1386

ساحل - ایران - تهران
خیلی جالب و خواندنی بود میشه گفت شاید سرگذشت یک خانم محترم بوده کم نیستند که فقط زورشون به ضعفا می رسه
چهار‌شنبه 21 آذر 1386

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.