شنبه ۲ تیر ۱۳۸۶ - ۲۳ ژوئن ۲۰۰۷
شبی که همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم...
ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند.لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید.
اومیگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.
چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست.زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.این متن را برای همه کسانی که والدینی مسن دارند بفرستید. به یک کودک، بالغ و یا هرکس با والدینی پا به سن گذاشته. امروز بهتر از دیروز و فرداست.
افشین - ایران - بندرعباس |
خوشا بحال آنانکه مادر دارند و بدا بحال آنانکه قدر مادر نمیدانند! |
سهشنبه 15 آبان 1386 |
|
نفیسه - ایران - تهران |
این مطلب برای من واقعا تکان دهنده بود و مرا به این فکر واداشت که بیشتر به پدرو مادرم که بالای 70سال سن دارند رسیدگی وتوجه کنم از شما واقعا ممنونم لحظه ای مرا به خود اوردید |
سهشنبه 15 آبان 1386 |
|
امید - ایران - اصفهان |
خیلی آموزنده بود |
سهشنبه 15 آبان 1386 |
|
حامد - بلژیک - بلژیک |
من فقط این رو بگم که هیچ کس و هیچ چیز گرانبها تر از مادر و خانواده نیست . |
سهشنبه 15 آبان 1386 |
|
محمد - ایران - تهران |
دلم برای بابا مامانم خیلی تنگ شده.دوستتون دارم . . . |
سهشنبه 15 آبان 1386 |
|
شعله - ایران - اراک |
واقعا تکان دهنده بود و اشک مرا جاری کردو من بیاد مادر شوهرم افتادم که چقدر نگران شوهرم میشود.و بیاد مادرم که چقدر از من دور است و فقط سالی یکبار میبینمش. |
سهشنبه 15 آبان 1386 |
|
محمد رضا - ایران - تهران |
واقعا تکان دهنده بود.من زمان خواندن این مطلب در اداره پشت میزم بودم که چشمان پر از اشکم نظر دیگر همکارانم را جلب کرد.بازهم تشکر میکنم ضربه تکان دهنده ای بود |
چهارشنبه 16 آبان 1386 |
|
تارا - ایران - تهران |
چه فکر خوبی منم حتما این پیشنهاد به به شوهرم می دم که یه روز با مادرش بره بیرون حتما خیلی تعجب می کنه |
چهارشنبه 16 آبان 1386 |
|
ترنم - ابران - تهران |
سپاس بیکران بر شما بابت این متن اموزنده و زندگی ساز .کاش بدونیم که خیلی زود دیر میشه پس به خودمون بیایم درود بر شما ا |
چهارشنبه 16 آبان 1386 |
|
دوست - ایران - تهران |
خیلی قشنک بود.باز هم به موضوعات انسانی بپردازید. گاهی یادمان می رود که ما انسانیم و غیر از نیاز های مادی نیاز های دیگری هم هست. |
چهارشنبه 16 آبان 1386 |
|
راحله - ایران - ساری |
واقعا زیبا و آموزنده بود.اینقدر زیبا که واقعا گریستم. به یاد مادر همسرم که سالهاست که در میان ما نیست .به یاد مهربونی های مادرم که قدرش را نمی دانم و به خاطر خودم که معلوم نیست تا چند وقت دیگر زنده ام و به یاد همه فرصتهای طلاپی که از دست میدهیم.از شما به خاطر داستان واقعا آموزنده تان سپاسگزارم. |
چهارشنبه 16 آبان 1386 |
|
تارا - سوید - اوپسالا |
با خواندن این مطلب گریستم چون نمیدانم ایا هرگز دوباره پدر و مادر عزیزم را خواهم دید امیدوارم |
چهارشنبه 16 آبان 1386 |
|
پروانه - ایران - تهران |
اشک تو چشمام جمع شد. افرین باید گفت به همسر این اقا . ایشون به همه ما درس قشنگ و بزرگی دادند |
چهارشنبه 16 آبان 1386 |
|
یوسف رجبی - ایران - ساری |
مادر تابلوی زیبای آفرینش است قدرش را بدانید و عزیزش بدارید که فدا دیر است. |
چهارشنبه 16 آبان 1386 |
|
مهسا - ایران - تهران |
قابل توجه آقایونی که تا چشمشان به زنشون میفته مادر و پدر و خواهر وبرادر و...رافراموش میکنند وقابل توجه خانمهایی که با هزار مکر وحیله پسرها را از خانوادهشان دور میکنند |
چهارشنبه 16 آبان 1386 |
|
رضا - ایران - تهران |
بسیار متن زیبایی بود. متن شامل چند سکانس بسیار عمیق و در عین حال با تاثیر قابل توجه بود.ممنون |
چهارشنبه 16 آبان 1386 |
|
محمد - ایران - تهران |
دوتا سوال را میخواهم مطرح کنم 1 - مهسا خانم عزیز چرا خانمها نظرشان در جایگاه مادر یا خواهر با نظرشان در جایگاه همسر در اینگونه مسایل فرق میکند؟ (لطفا فکر کنید) 2 - چرا درصد اظهار نظر کنندگان عزیز خارج از کشور در این موضوع کمتر است؟ (لطفا باز هم فکر فکر فکر .....) |
پنجشنبه 17 آبان 1386 |
|
اکبر - ایران - ایلام |
زیبابود دستت بی بلا کاری به صحت وسقم ان ندارم اما کاش برای منهم چنین فرصتی بود افسوس وقتی دستم رسید که فرصت از دست رفته بود پس ای انکه دستت رسد کاری بکن |
پنجشنبه 17 آبان 1386 |
|
امیر - ایران - تهران |
به خدا مادرم را به اندازه تمام دنیا دوست دارم ِ ولی او به خاطر کم فکری و لج بازی با همسرم کاری کرده که دست از او و همه خانواده ام شسته ام . ورابطه ای با کسی ندارم . و این با ذات و ضمیر من کاملا منافات دارد.ااا |
پنجشنبه 17 آبان 1386 |
|
غریبه - ایران - غربت |
سلام البته که ازاین دسته مطالب دلچسب است چون این اتفاقات درعمل نمی افتدواگرشمادرخانه به مادرتان زنگ بزنیدحتما"خانم یه جوری بایدحالگیری کند.مردهااصولا"درزندگی زناشوئی عاطفی تربرخوردمیکنندولی زنهاتمام سعیشان جدائی شوهرشان ازخانواده اش میباشد.البته بازنده اصلی خودشان هم هستند.درسنین پیری دم میزنندکه درب خانه من برروی خانواده شوهرم همیشه بازبود.خداسایه شوهرم رابرسرماکم نکندوالی آخر.ولی اینهاهمه اش بخاطراین است که اگرشوهرشان فوت کردآواره میشوندوکابوس سرنزدن بچه هالحظه ای آرامشان نمیگذارد.این راهم بگم درست نمیشه سعی نکنیددرستش کنید.موفق باشید. |
پنجشنبه 17 آبان 1386 |
|
مسعود - ایزان - مشهد |
سلام - خوش به حال ان مردانی که زنان فهیم دارن و درک میکنند که گاهی مردان نیاز دارن تا با گذشته خود زندگی کنن و بخشی از عمر خود را با پدر و مادر خود سپری کنند. |
دوشنبه 21 آبان 1386 |
|
میترا - ژاپن - |
من همیشه یاد مادرم میافتم اشکهام جاری میشه اخه 17 ساله ندیدمش وایا روزی که بر گردم میشه بینمش ازخدای بزرگمیخوام که مادر من وتمام مادرهای مهربان روحفظ کنه وقتیکه خودم مادر شدم علاقهام به مادرم بیشتر و بیشتر شد از شما عزیز هم تشکر میکنم بابت مطلب زیباتون |
دوشنبه 21 آبان 1386 |
|
سمیه - ایران - ساری ساکن چابهار |
ممنون.خیلی خوب بود و تکان دهنده و داغ دلم و تازه کرد. چون من الان 2 ماه می شه که مامانم و خانواده ام ندیدم. خدایا ...... |
دوشنبه 21 آبان 1386 |
|
پروپز - انگلستان - انگلستان |
متشکرم از داستان ویا حقیقتئ که انتخاب کردید بسیار اموزنده است.ما که فعلا از مادر دوریم و دیدار پدر را هم به قیامت داریم.اما با برادرم تماس گرفتم و داستان را برایش خواندم و سپس چند بار الو الو کردم متوجه تاثیر در ایشان شدم و یک برنامه با همفکرئ یکدیگر تنظیم کردیم که البته باید از شما تشکر کرد.موفق باشید عزیزان. |
دوشنبه 21 آبان 1386 |
|
حسین - ایران - تهران |
من به این هم وطن عزیز افتخار می کنم و به او تبریکمی گوییم به خاطر داشتن چنین همسر مهربان و برای مادر ایشان طلب مغفرت الهی |
سهشنبه 22 آبان 1386 |
|
پریناز - ایران - کرمان |
خیلی جالب بود دلمو حسابی لرزوند.اشکمو دراورد.حالا دیگه بیشتر قدر والدینمو میدونم. |
سهشنبه 22 آبان 1386 |
|
شهروز - ایران - تهران |
اصلا نمیشه بعد از خوندن این مطلب جلوی اشک رو گرفت . من به تازگی صاحب یک دختر شدم که الان 6 ماه داره واقعا از ته دل براش میمیرم . و...... تازه حالا میفهمم که پدر و مادرم ( مخصوصا مادرم )چقدر برای من زحمت کشیدنند و همین الان هم مادرم با اینکه ناراحتی قلبی داره باز دو طبقه رو برای دیدن نوه اش میاد بالا . واقعا از ته دل دوستت دارم . مامان. |
سهشنبه 22 آبان 1386 |
|
بهرام - ایران - تهران |
خیلی زیبابود.من جلوی اشکهامو خیلی سعی کردم که بگیرم اما همکارانم متوجه شدند.
کاش آدمها قدر همدیگر را تا در کنار هم هستند بدانند.مادر .... زیباترین واژه تمام دوران.
|
چهارشنبه 23 آبان 1386 |
|
مریم - ایران - بوشهر |
حسابی اول صبح گریمو دراورد اما خیلی بود مرسی که یاد اوری کردی ما هم کسی داریم |
چهارشنبه 23 آبان 1386 |
|
زهرا - ایران - تهران |
خیلی رویایی ودور از ذهن متاسفانه خانمهای امروز آنقد خودخواه هستن که به نظر من هرگز این پیشنهاد را به همسر خود نمی کنند اما همان خانمها باید بدانند همسر دوست داشتنی آنها حاصل یک عمرزندگی انسانهایی دوست داشتنی تر به نام مادر هستند.به یاد تمام مادران خوب. |
چهارشنبه 23 آبان 1386 |
|
سپیده - ایران - تهران |
واقعاْ تحت تاثیر قرار گرفتم.من هم تصمیم گرفتم به شوهرم این نظر رو بدم.مادرم هم همین طور |
چهارشنبه 23 آبان 1386 |
|