من ..ترافیک واون دختر بی گناه...
رأی دهید
من ..ترافیک واون دختر بی گناه...
عصر بود . خسته از سر کار به خانه برمیگشتم ، بزرگراه شلوغ و ترافیک نامنظم بود. معمولا این موقع روز وقت تعطیلی شرکتها وکارخانجات مسیر بود ودر نتیجه ترافیک مضاعفی بر جاده حاکم میشد.
بین دوماشین جلو وبغلی گیر کرده بودم .اتومبیل جلوئی که راننده مسنی داشت خیلی با احتیاط حرکت میکردو حاضر نبود لاینش را عوض کنه و به ماشینهای عقب راه عبور بده. مینی بوس بغلی هم که به ظاهر سرویس یکی از شرکتها بود و سعی میکرد حفظ مسیر کنه . بهر شکلی بود سعی میکردم بر اعصابم مسلط باشم و با حوصله پشت اتومبیل جلوئی حرکت کنم . در همین اثنا ، صدای بوق ممتد اتومبیل عقبی توجهم را جلب کرد. زن ومردی نسبتا میان سال داخل اتومبیل لوکسی نشته بودند . مرد بشدت عصبی بود وپشت سرهم با بوق وچراغ سعی می کرد مسیر را جهت عبور براش باز کنند. ولی راننده جلوئی همچنان با خونسردی و بدون توجه رانندگی میکرد و من مانده بودم بین این دو .احساس بدی به من دست داده بود.عجله اتومبیل عقبی را ناشی از فخر فروشی بعضی رانندگان نوکیسه که سوار بر اتومبیلهای گران قیمت می شن وفکر میکنن همه خیابون ملک آوناست ودیگران بایستی با دیدن آنها احترام گذاشته و مسیر را براشون باز کنند.
همچنان صدای بوق وبرق چراغ کلافه ام کرده بود .بهر شکلی بود از راننده مینی بوس راه گرفته وبه لاین میانی تغییر مسیر دادم . ولی تو دلم هرچه ناسزا بودنثار راننده عقبی کرده و از پنجره اتومبیل با صدای بلند و با حرکت عصبی دست به طرز بی ادبانه ای داد زدم :احمق گاو چران ، مگه نمی بینی راه بسته است ! ولی راننده بدون توجه به عصبانیت من همچنان پشت ماشین جلوئی بوق و چراغ میزد.البته من نفس راحتی کشیدم ،ولی اعصابم بکلی بهم ریخته بود و در درون به هرچه آدم مغرور و نوکیسه ای بود فحش میدادم . بالاخره به خیابان نزدیک خونه رسیدم و تازاز ترافیک بزرگراه خلاص شده بودم که ناگاه .حدود 200 متر جلو تر تجمع عده ای را دیدم که جلو یک آپارتمان ایستاده بودند. سرعتم را کم کردم ،کمی جلوتر همان اتومبیل لوکس را دیدم که به شکل غیر معمولی پارک شده بود .جلو تر از آن آمبولانسی ایستاده بود و دو نفر با روپوش سفید در حال حمل برانکاردی بودند که روی آن دخترکی هشت نه ساله با سر وصورتی خون آلود قرارداشت .بی اختیار ترمز کرده و از خانمی که نزدیک من بود موضوع را سئوال کردم . او با بغض و با حالت گریه گفت : طفلکی نیم ساعت پیش از مدرسه آمده بود ،معمولا وایمستاد تا مادرش بیاد واونو از خیابون رد کنه ،چون مادرش دیر کرده خودش از خیابون ردمی شه که موتوری بهش زده و..... میگن ضربه مغزی شده .مامان باباش الان اومدن ،بیچاره مادرش میگفت تو ترافیک گیر کردن ، ترافیک هم که میبینین .... جملات بعدی او را درست نفهمیدم ، بشدت متاثر شده بودم ،اشک امانم نمی داد .برای یک لحظه از خودم متنفر شده بودم . خواستم پیاده شوم و از آن زن ومرد که حالا فهمیدم پدر ومادر این طفل بیگناه بودند عذر خواهی کنم ولی اونا در شرایطی نبودند که من بتونم باها شون حرف بزنم . خودم رو سرزنش میکردم ، شاید اگر همان چند دقیقه ای که اونا پشت ماشین من گیر کرده بودند ، من راه را براشون باز میکردم این اتفاق نمی افتاد. شاید دخترک الان دستش تو دست مادرش بود واز خانم معلمش که امروز درس تازه ای بهش داده صحبت میکرد.شاید هم از دوستش که امروز دیر به مدرسه اومده.راستی شاید گرسنه بوده و دیرش میشده که زودتر مادرش براش عصرونه بیاره ، وای که چه فکرهائی در اون لحظه عذابم می داد. ولی الان تنها کاری که میتونم بکنم اینکه دعا کنم اتفاق بدی براش نیفته .... هنوز هم بعد از چند سالی که ازاین ماجرا میگذره هر موقع به آن فکر میکنم عذاب وجدان راحتم نمی گذاره . ولی هروقت رانندگی میکنم ، سعی میکنم لاین سبقت را سریع خالی کنم ، و به حقوق حقه دیگران احترام بگذارم .شما را بخدا شما هم این کاررو بکنین .
منبع : وبلاگ صبح امید
|