خاطره های کوتاه و شاعرانه ( خاطره خوانی ۸ ) فایل صوتی
خاطرههای کوتاه و شاعرانه
رضا دانشور
این برنامه را از «اینجا» بشنوید.
درود بر شما. امروز به چند خاطرهی کوتاه که شاید بخاطر کوتاهیشان سبک فشرده و شاعرانهای بخود گرفتهاند میپردازیم. در قطعه ی کوتاه «دچار» نوشتهی جابر رزاقی حادثهای یا معنایی که پشت خاطره است گفته نشده، نوعی بیقراری و ناآرامی در زندگی راوی از خلال ذکر جزئیات حس میشود. خبری در کار است که موجب اضطراب شده، مربوط به جوابی که راوی از کسی یا جایی گرفته. آیا جواب یک آزمایش پزشکیست؟ درخواست شغل؟ تقاضای معافیت؟ خواستگاری؟ هر چه...قطعه با طنز تلخ و تندی تمام میشود. بیخیال! کلمهای که این رزوها از هر کلمهی دیگری بخصوص از طرف جوانترها بیشتر بهگوش میرسد.
«دچار» از جابر رزاقی
صبح رفتم پادگان. بابام زنگ زد. منو نتونسته بود پیدا کنه. داداشمو پیدا کرده بود. تو چهلدختر باهم خدمت میکردیم. اون یگان پیاده بود. آخرای خدمتش بود. بهش گفته بود به جابر بگو بهم زنگ بزنه، کار مهمی باهاش دارم. آخه روز قبل وقتی جوابمو گرفتم نرفتم خونه، رفتم خونهی خالهام. داییم با خانوادهاش اونجا بودن. از قیافهم فهمیدن چی شده. زنگ زدم از خونه وسایل و ساکم را فرستادن. شب رفتم ساری خونهی داییم. شام خوردم. یه دست حکم زدیم. ساعت ۱۱ با اتوبوس اومدم سمت پادگان. ساعت ۷ صبح پادگان بودم. اصلاً نفهمیدم کی رسیدم. ساعت ۱۱ صبح دادشم منو پیدا کرده بود، جلو بوفه. من مسئول بوفه و مرکز تلفن بودم. کلید تلفنخونه رو از گاوصندوق بوفه برداشتم، رفتم به بابام زنگ زدم. گفتم، باهام کار داشتید. گفت: بیخیال. برو دو رکعت نماز بخون آروم میشی. همین. راست میگفت. از کلافگی دراومدم، هرچند هنوز دچارم... دچار یعنی ... بیخیال...
*****
دو خاطرهی کوتاه بابک فرحزاد با انتخاب لحن خطابی شکل عاشقانه گرفتهاند و این شیوهی غیرمستقیم، حس را در بیان خاطره قوی کرده است، بخصوص که خاطرهی اول مطلقاً مربوط به موضوعی کاملا غیرعاشقانه است. دست پسرکی با تیغ اره بریده و ناقل خاطره دارد گفتار و حالت و عکسالعمل دوستش را در باب آن حادثه به او یادآور میشود و در لابهلای این یادآوری ضمن بیان حادثهی مربوط به پسرک و زندگی او، ما با تصویر دختر غمخوار و مهربانی روبه رو میشویم که محور خاطره است. خاطرهی دوم لحظهای بسیار معمولی از گفتوگوهای رایج یک زوج است و احیاناً بگومگوهایشان، اما کوتاهی، فشردگی و ریتم گفتار آن را تبدیل به لحظهای مؤثر کرده است. دو خاطرهی کوتاه از بابک فرحزاد:
یک
هر چه فکر کردی بغض گلویت نگذاشت اسم پسرک یادت بیاید. از من که دلگیر نبودی. اما نامهربانی دستانت فریاد میزد از روزگار بغض داری. حالا چه فرقی می کرد اسمش چه بود که نگاهت آنقدر به خاطراز یاد بردنش مضطرب بود؟آن روز برای دستهای پسرک دنیا را گریه کردی. دلت از کجا پر بود اما؟ برای غربت آن دستهای زخمی یا برای معصومیت از دست رفتهی کودکی؟خیسی چشمانت نمیگذارد. نازکنارنج من.چشمان کبود گیلداهم نمیگذاشت.حالا هم دستان زخمخوردهی پسرک و...به گیلدا که گوش میدادی، صدایش پر بود از کودکی. زیر چشمانش اما کبود از زخم نامادری که با قندشکن، شیرینی کودکی را زیر چشمانش شکسته بود. حالا هم که به قصهی غربت پسرک گوش میدادم همان حس را داشتم. اشکم سرازیر نمیشد، اما وجودم تلاطم دریای قبل از توفان را داشت. درست به همان آرامی ظاهر. دستش را تیغ اره حین کار بریده بود. تا اینجایش را با بغض گفتی، بعدش را نه. اشکی بود که از عمیق چشمانت جاری شد. گفتی کهنهپارهای پیدا کرده بود همانجا کف کوچه پهن کرد و زخم دستش را لای آن پیچید. حالا تو داشتی از غربت معصوم چشمانش میگفتی و انگار دنیا را گریه میکردی. گریه کن نازک نارنج من که من و تو اندازهی وسعمان همین است. فقط شاید پاکی همین اشکها ...
خاطرهی دوم
ذهنم نگران است. مثل وقتی تاکسیها را که سوار میشوی شماره شان حفظ میکند. از دور که میآیی اخم داری، نزدیک که می شوی خیالم را سُر میدهم روی زوایای صورتت تا خوب گرم حضورت شود. دستت را که میگیرم ایمن میشوم از عطر بودنت. راه میرویم، حرف میزنم، جایی مینشینیم، حرف میزنم، حرف میزنی، حرف میزنم. پر غیظ نگاهم میکنی، حرف میزنم. هنوز نگاهم میکنی، حرف میزنم، حرف میزنم، حرف میزنم. رو که برمیگردانی به غیظ، یعنی ناراحتی که چرا حرفت را بریدهام. قربانت میروم. نگاهت که خندید، یعنی آشتی کرد های. خدا نکند را که گفتی، حرفم را ادامه میدهم، ادامه میدهم، ادامه میدهم...
*****
خاطرهی کوچک «کلاغ» مربوط به زخمیشدن یک کلاغ است. اما لحن کنایی آن بعد دیگری در خاطره بازمیکند که میتوان معانی دیگری را نیز در آن فرض کرد و حتی داستانهایی موازی با آن به تصورآورد. کافیست شیوهی کلیلهودمنه و لافونتن را به یاد آوریم که به جای آدمها حیوان میگذاشتند.
«کلاغ» خاطرهای از آزاده جلالی
یک روز صبح زود حدود ساعت ۵ با صدای غارغار چند کلاغ از خواب بیدار شدم. ممتد و بیملاحظه غارغار میکردند. از تختخوابم بلند شدم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. روی سقف پارکینگ بودند. بهگمانم مرا دیدند. پس چرا پرواز کردند و رفتند؟ هنوز برنگشته بودم که دوباره جاروجنجالشان شروع شد. ول کن معامله هم نبودند. دوباره آمدم کنار پنجره. این بار توی حیاط بودند. سهتا کلاغ سیاه. عینک بهچشمم نبود. نفهمیدم مشکلشان چیست؟. شاید یک مشاجرهی خانوادگی. یکربعی سروصدای کلافهکنندهشان از بیرون بهگوش میرسید. بیخیال شده بودم و بهسراغ کاروبار خودم رفتم. حول و حوش غروب بود که یکی از دوستانم در همسایگی بهم تلفن کرد. گفت یک کلاغ زخمی دراستخر خانهشان افتاده، یک بالش کنده شده و دارد جان میدهد. (از قرار معلوم نزاع، بین خانوادهی کلاغها بوده با یک گربه، و در این میان کلاغ بیچاره قربانی شده بود.) شمارهی جایی را میخواست که بیایند و پرنده را ببرند. در دلم گفتم << دلت خوشهها دختر>>. بعد هم کلی سفارش کردم <<نکنه بهش نزدیک بشی ها! خطر آنفولانزا تو پرندههای آزاد خیلی بیشتره.>> بههرحال چارهای برایش نداشتم. او هم خداحافظی کرد، ولی چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد. طاقت نیاورده بود. آدرس یک مطب دامپزشکی را میخواست. <<کاریش نمیشه کرد؟>>، <<مطمئنی آزاده؟>> این مکالمه را با خودم کردم. بعد آدرس کلینیک را بهش دادم. تا وقتی برگردد دل تو دلم نبود. از خودم دلخوربودم. نمیدانم چرا. یعنی اگر یک طاووس بود یا یک قناری؟.... خب که چه؟ بالش کنده شده بود، کاری نمیشد کرد . به حس ترحم آن دختر نسبت به کلاغک غبطه میخوردم. کاش همراهش میرفتم. شب شده بود. بهش زنگ زدم. ناگفته می دانستم چه خواهد گفت. کلاغک با یک اوردوز خوابآور زودتر از موعد به خواب ابدی رفته بود. وآن دختر در وبلاگش نوشت: کاش هرگز بالهایت را نشانم نمیدادی...در دنیای آدمها محبت کردن و هزینه کردن برای یک کلاغ اگر قصه باشد، شاید جالب به نظر برسد. اما در دنیای کلاغها چطور؟
*****
دریا روشن خاطرهی شعرگونهاش را از مشاهدهی یک عکس برایمان فرستاده است. فکرها و حسهایی که این مشاهده در او بوجود آورده به روانی و زیبایی به شنونده منتقل میشوند. نوعی آموزش نگاهکردن و از نگاه به مسایل حسی و روانی نقبزدن در این قطعهی کوتاه ارائه شده. خاطره با طعمی غمگین و حسرتبار از« نشدن» واز« حس حسرت» تمام میشود.
شاید بشود اسم این خاطره را گذاشت «یک لحظه» یا «یک عکس» از دریا روشن:
بندر قدیمی، مرغهای دریایی، مرد ویلوننواز، کافهی سینما، دختر جوان مشکیپوش، ابرهای خاکستری...شاید باران میبارد. اما نه. کودک آرام بر زمین نشسته و چیزی میخورد. نانی در دست دارد و زنی در کنار اوست.دختر جوان به آسمان خیره است، سیگاری در دست دارد و میزش خالیست. پسر بارمن با یک سینی خالی کنار او ایستاده است. نگاه پسرک بر گردن لخت دختر که زنجیری برآن نشسته، عاشقانه خیره است.کمی آنطرفتر زن و مردی یکدیگر را میبوسند و کودکشان در کالسکه به جلو خم شده...زمان. چه اهمیتی دارد. امسال، سال گذشته یا دهسال بعد... سکون.این آن چیزیست که حکمفرماست. آسمان برق میزند. ابرها نیز خشمگیناند و خوشا بحالشان که میتوانند ببارند... اگر میبارید، زن کودک را میپوشاند، در آغوش میگرفت یا شاید کیف خود را میبست و میرفت. اگر میبارید، دختر دیگر این چنین به آسمان خیره نبود و انتظار نمیکشید.اگر میبارید، پسر جوان به جلو نمیرفت تا بداند دختر چه میخواهد. نگاه خیرهاش را از گردن او میدزید و یا آنقدر نگاهش میکرد که هر دو مانند مجسمهای برفی در یکدیگر آب شوند. اما میبارد. زن کتابفروش بهسرعت بیرون میآید، کارتپستالها را جمع میکند.و من به راه خود ادامه میدهم.
داستان یک عکس، پاییز ۲۰۰۶، فرانسه.
*****
بهقول مؤلف تاریخ بخارا «ابا این تیمار اندکی شادی باید» و برای حسن ختام، خاطرهای کوتاه و بامزه را که لیندا الگانت برای رادیو ان.پ.ار فرستاده و توسط پل استر نویسنده آمریکایی انتخاب شده برای شما نقل میکنم:
یه روز یکشنبه که داشتم تو خیابان«ایستگاه» پیادهروی میکردم، یه مرغی رو دیدم که داشت جلوتر از من واسه خودش قدم میزد. قدممو تند کردم و یواش یواش بهش نزدیک شدم. تو خیابان هیجدهم بهش رسیدم. مرغه پیچید طرف جنوبی خیابان و جلوی چهارمین خونه که رسید پیچید توی یک کوچهی باریک.اونجا با دوـ سه تا جفتک از پلههای یک خونه رفت بالا و با نوکش شروع کرد به در آهنی دقالباب کردن. بعد از یک دقیقه در باز شد و مرغه رفت تو!