خاطره آدمی نه چندان مهم ( خاطره خوانی ۳ ) فایل صوتی
خاطره آدمی نه چندان مهم ( خاطره خوانی 3 ) فایل صوتی
برای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید.
دورد بر شما. استقبال از پیشنهاد ما برای خاطرهنویسی تشویقآمیز بود، اما اغلب نوشتههای رسیده بیش از آنکه خاطره باشند، قطعههای ادبی یا یاداشتهای روزانه هستند و البته اغلب نویسندگان جواناند. پارهای از نوشتهها قطعههای شعرگونهایست که به بیان احساس نویسنده در لحظه پرداختهاند. بعضی شکل نامهای و مکالمهای دارند. بجز چندتایی اغلب به زبان حال نوشته شدهاند. آدم از خودش سوال میکند، اینهمه به چه معناست؟ آیا نسل امروز فاقد خاطره است؟ آیا در این گونه نوشتن نشانهای از گریز از گذشته و مسایل سنگینی نظیر انقلاب و جنگ و مصائب آن دیده نمیشود.
بیشک در این نوشتهها نویسندهها از مسایل روزمره و در عین حال عمیقشان حرف زدهاند. چیزهایی بکلی متفاوت با آنچه نسل ما، بازماندگان جوانبودهی دوره انقلاب را دلمشغول میداشت. این ویژگیها شاخصهای ارجمندی هستند برای بازنمودن روزگاری که در آن بسر میبریم. ما بتدریج به اینها خواهیم پرداخت و در حد گنجایش برنامهیمان مناسبترینشان را قرائت خواهیم کرد.
اما پیش از آن باید به مشکلی عام اشاره کنیم. به نظر میرسد برداشت اغلب نویسندگان از خاطره و ادبیات تخیلی یکیست. مثلا سینا چارهجو نوشتهاش را با این جمله شروع میکند: این آخر عمری باز دلم هوای قصهگفتن کرده. اسم قصه را میگذاریم آقای س. مبادا کسی فکر کند آقای سین خودم هستم ها! آنوقت قصه تکراری میشود. باور کنید همهاش قصه است. این درست چیزیست که ما از آن خاطره مراد نمیکنیم. این وانمودکردن کار خاطره نیست. خاطره صریح هست و در واقعیتداشتن خودش اصرار دارد.
نوشتهی سینا در سطح ادبی میتواند مورد بحث قرار بگیرد، اما بعنوان خاطره راوی تجربهای ملموس نیست. درست است که خاطره از آنجا که اغلب در گذشته اتفاق افتاده میتواند لحن قصه داشته باشد، اما بکلی از قصه و داستان ادبی جداست. داستان کوتاه تجربهای ذهنیست که ممکن است از واقعهای اتفاق افتاده منشأ گرفته باشد، اما حادثه در آن فرعیست. آنچه در قصهی ادبی اصلیست زبان، ساختار و اندیشه است. همه را نویسنده خلق یا انتخاب کرده و اغلب، حتا، خود حادثه را. اما خاطره روایت امریست که واقعا اتفاق افتاده، در ذهن گویندهاش اثر گذاشته و تنها نقش آن در روایت دقت و امانت و صراحت است.
در یک کلام، زبان در خاطره وسیله است، وسیلهی خبررسانی. اما در ادبیات از این حد فراتر میرود و گاه تا حد یک هدف کارکردش تغییر میکند. حتا خاطرههای واقعی که اغلب بنمایهی نوشتههای تخیلیاند، در معماری زبان ادبی حال و هوای مستند خودشان را از دست میدهند و تبدیل به واقعیت ادبی میشوند. با اینهمه ادبیترین خاطرهها تا زمانیکه به واقعیت وفادارند، لحن روایی و ملموس خودشان را حفظ میکنند. از انتزاع میپردازند و با صراحت آنچه را روی داده در برابر دیدگان ما مجسم میکنند، و در هرحال رویداد هدف اساسی و قصد عمدهی روایت است.
از آنجا که محور نوشتهی سینا خانواده است، خاطرهای را در همین باب از نویسندهی آمریکایی بوکوفسکی بعنوان نمونهای از خاطرهنویسی ادیبانه، که علیرغم ادبیاتبودنش زبان واقعهنگاری خاص خاطرهنویسی را حفظ کرده، میآوریم و ترجمه آن را به سینا تقدیم میکنیم به امید اینکه یک خاطرهی واقعا خاطره از او دریافت کنیم. این خاطره از مجموعهی «خاطرات آدمی نهچندان مهم» انتخاب شده از چارلز بوکوفسکی.
یکشب بابام من را هم برای توزیع شیر همراهش برد. دیگر گاری اسبی در کار نبود. جایش را به یک کامیون داده بود. بعد از بارگیری از انبار کار توزیع را شروع کردیم. از اینکه صبح زود بیرون بودم کیف میکردم. ماه بلند بود و ستارهها را میدیدم. هوا سرد، اما همه چیز عشقی بود. فکری بودم چرا بابا اصرار کرد همراهش بیایم. از مدتی پیش شروع کرده بود، حداقل هفتهای یکیـ دوبار، با تسمهی چاقوتیزکنی کتکم زدن و رابطهمان چندان تعریفی نداشت. در هر توقف میپرید پایین و یک یا دو بطری شیر میبرد، میگذاشت پشت در خانهی مشتری. بعضی وقتها کره بود، پنیر مایه یا خامه. یکبار هم بطری آب پرتقال. بیشتر مشتریها چیزهایی را که برای روز بعد میخواستند روی بطریهای خالیشان یاداشت کرده بودند. راه میافتیم، میایستیم، تحویل میدهیم، کار توزیع ادامه دارد که یک وقت بابام درمیآید که:
«خب بچه بگو ببینم حالا داریم به کدام طرف میرویم؟» «طرف شمال»«درست است! میرویم طرف شمال»
پیش میرویم، توقف میکنیم، از یک خیابان بالا میرویم، از یکی پایین میآییم.
«خب، حالا به کدام طرف؟»«غرب»«نه، داریم میرویم سمت جنوب»
کمی در سکوت راندیم.
«اگر از کامیون پرتت کنم پایین و ولت کنم بروم، چکار میکنی؟»«نمیدانم»«میخواهم بدانم چطور اموراتت را میگذرانی»«خب، شاید بروم همان شیر و آب پرتقالی را که گذاشتی روی پلههای خانهها بخورم»«خب، بعدش چکارمیکنی؟»«میروم پیش یک آژان چغولیات را میکنم»«اه، این کار را میکنی! چی میخواهی به آژان جونت بگی؟»«بهش میگویم تو بهم گفتی داریم میرویم بطرف مغرب، در صورتی که طرف جنوب بود. واسه اینکه میخواستی من را توی راه گموگور کنی.»
هوا شروع کرده بود روشن شدن. بزودی همه چیز توزیع شد. جلوی کافه نگه داشتیم صبحانه بخوریم. زن پیشخدمت جلو آمد:
«سلام هنری»«سلام بوتی»«این بچه کیه»«هنری کوچیکهاس»«عینهو شمایل خودت، منهای مخ»«اه، پس بهش امیدی هست»
دستور تخممرغ و گوشت خوک دادیم. همانطور که مشغول خوردن بودیم، بابام اعلام کرد:
«حالا قسمت تخمیتر کار»«چیه؟»«اینه که باید پولهایی را که ملت بهم بدهکارند جمع کنیم و کسانی هستند که ابدا دلشان نمیخواد نم پس بدهند.»
گفتم: «وظیفهشون است بدهند»«درست همان چیزی که من هم فکر میکنم»
خوردنمان را تمام کردیم و راه افتادیم. بابام از کامیون پیاده میشد و میرفت درها را میزد. شکوه و شکایتهایش را میشنیدم:
«پس من باید چی بخورم هان! گوش کنید لولو، خوب نوش جان کردید و حالا موقع پسدادنش یک اخ کنید»
هر دفعه یکجور التماس و دعا میکرد. یکبار با پول برمیگشت، یکبار دستخالی. تا یکدفعه در یک کوچهی خانههای فکسنی ناپدید شد. دری باز شد و خانمی که خودش را نصفهکاره در یک پیژامه ابریشمی پیچیده بود چارچوب را پر کرد. داشت سیگار میکشید. صدای بابام آمد:
«گوش کن مامانی، تو بهم بیشتر بدهکاری تا من به تو. پولم را لازم دارم»خانم خندید:«اینو ببین. هنوز نصفاش هم ندادی. میشه گفت پیشقسطش را»
بابا دود سیگارش یک حلقه درست کرد و دستش را در هوا بلند کرد و حلقه را با نوک انگشتاش بهم زد. بابام دوباره شروع کرد:
«گوش کن، بیبروبرگرد باید رد کنی بیاد»
وضعیت داشت واقعا ناامیدکننده میشد. خانمه گفت:
«یک دقیقه بیا تو راجع بهش حرف بزنیم»
بابام رفت تو و در بسته شد. زمانی نسبتا طولانی در آن خانه ماند. خورشید دیگر کاملا بالا آمده بود. وقتی بابا بالاخره بیرون آمد، موهایش ریخته بود توی صورتش و داشت پایین پیراهنش را میزد توی شلوارش. آمد بالا توی کامیون. ازش پرسیدم:
«پول را بهت داد؟»گفت: «آخرین توقفمان بود. دیگر حالش نیست. کامیون تحویل میدهیم برمیگردیم خونه»
قسمت بود باز همان زن را ببینم. امروز که از مدرسه برگشتم، نشسته بود توی اتاق جلویمان. بابا و مادرم نشسته بودند. مادرم گریه میکرد. تا چشمش به من افتاد، بلند شد دوید طرفم و یقهام را چسبید. بعد من را برد به اتاق دیگر و نشاند روی لبهی تخت:«هنری مادرت را دوست داری؟»
فیالواقع دوستش نداشتم. اما چون به نظرم غصهدار میآمد، بهش گفتم:«آره!»
من را به اتاق قبلی برگرداند.«بابات تظاهر میکنه این زنیکه را دوست داره»بابام گفت:«ولی من هردوتان را دوست دارم. ضمنا این بچه را از اینجا بنداز بیرون.»
شصتام خبردار شد که بابام دارد کار خیلی بدی سر مادرم درمیآورد. به او گفتم:«تو را میکشم!»«این جوجه را از اینجا ببرید»ازش پرسیدم:«آخه چه طوری میتونی یک همچین زنی را دوست داشته باشی؟ دماغش را دیدی؟ مثل خرطوم فیله»زنک جیغ کشید:«پناه بر خدا. دیگه اینجور حرفها را قرار نبود قورت بدهم»بعد رو کرد به بابام:«باید انتخابت را بکنی، این یا اون، و فورا»«آخه نمیدونم هردوتان را میخوام»من باز تکرار کردم:«تو را میکشمت»
آمد طرفم و خواباند توی گوشم. پخش زمینام کرد. خانومه بلند شد و بدو بدو از خانه زد بیرون. بابام افتاد پشت سرش. خانومه پرید تو ماشین بابام. روشناش کرد و راه افتاد. همه این چیزها خیلی سریع پیش آمد. بابام شروع کرد پشت ماشین دویدن:«ادنا، ادنا برگرد»
حتا توانست به ماشین برسد و بازویش را از پنجره ببرد تو و کیف ادنا را به چنگ آورد. بعد ماشین سرعت گرفت. بابام ایستاد با کیف ادنا توی دستهایش. مادرم گفت:«بو برده بودم خبری هست. عقب ماشین قایم شدم و غافلگیرشان کردم. بعد بابات من را برگرداند اینجا با این زنیکهی وحشتناک. و حالا بفرما، ماشین را برد»بابام با کیف ادنا برگشت:«یالا، همه تو آغل»
رفتیم داخل. بابام من را در اتاق عقبی زندانی کرد. صدای جروبحثشان را میشنیدم. داد میکشیدند و چیزهای بدی بهم میگفتند. بابام شروع کرد به زدن. مادرم نعره میکشید. بابا به زدن ادامه داد. من از پنجره رفتم بیرون. میخواستم از در جلویی بروم تو. قفل بود. در عقب و پنجره را امتحان کردم. همه بسته بود. تو باغچهی پشتی ایستاده بودم و نعرههای مادرم را میشنیدم و ضربههایی را که دریافت میکرد. بعد ضربهها و نعرهها قطع شد. چیزی غیر از هقهق مادر شنیده نمیشد. زمانی طولانی ادامه داشت. بعد صدای هقهقهایش ضعیفتر و ضعیفتر شد و بعد قطع شد.
رضا دانشور