داستان بخت بخت اول از فرخنده آقایی - داستان خوانی ۱
داستان بخت بخت اول از فرخنده آقایی - داستان خوانی 1
داستان را با صدای خانم نویسنده از اینجا بشنوید.
«در محوطه چمن سرسبز مرکز روانی، زن میان سالی به قصد خودکشی خود را به درخت بسته بود. یک سر طناب را به درخت بید مجنون و سر دیگرش را به دور گردن خود گره زده بود و دور درخت میچرخید. دکتر از پشت پنجره نگاهش میکرد. برگشت و پشت میزش نشست. چند صفحه آخر پرونده فتانه مشفق تهرانی را خواند و گفت:"باز خانم گلستانپور خودش را به درخت بسته."زن گفت:"کار هر روزه اش است."دکتر گفت:"او دیوانه است، اما تو چی؟ تو چرا اینجا مانده ای؟"
زن میانسال بود، کوتاه قد و چاق با صورتی گرد و سفید. گفت: "جایی را ندارم، شما که بهتر میدانید."زن جوانی از پشت پنجره اتاق سرک کشید و خندید. دکتر گفت:"این زن را میبینی که این قدر سالم و سرحال است. یک موقع می بینی همین وسط حیاط لخت شد و شروع کرد به دویدن و فحش دادن. تاعصر، تا شب، تا هر وقت که از نفس بیفتد. اما تو سالمی. حیف است."
دفعه قبل که دکتر گفته بود:"حیف است اینجا بمانی. برو شوهر کن." رفته بود پیش آقای لواسانی. آقای لواسانی معروف بود که راحت زن میگیرد. جلال بارها گفته بود حق نداری پایت را توی مغازه آقای لواسانی بگذاری. فورا خواستگاری میکند. پشت مغازه اش خانه کوچک متروکی داشت پر از جنس های انباری. چند هفته آنجا مانده بود. تا یک روز که زن لواسانی بی خبر سررسیده و وسایل فتانه را پیدا کرده بود و بعد هم فتانه را از ته انباری و از میان گونی ها و کارتن های پر از جنس و شیشه های سرکه و آبغوره کشیده بود بیرون. لواسانی پا گذاشته بود به فرار و زنها نشسته بودند به حرف زدن. زن لواسانی می¬گفت:" این مرد بد است. کثیف است. تا حالا چند تا زن گرفته و همه را بدبخت کرده. تو جوانی، با این زندگی نکن. برو دنبال زندگی خودت. من که زن اولش بودم سرنوشتم این است. تو به فکر خودت باش." و زن رفته بود خانه برادرش و از آنجا بازبرگشته بود به مرکز روانی.
دکتر گفت:" بنویسم مرخص هستی؟"زن گفت:" من هیچ کس را ندارم."دکتر گفت:" توی پرونده ات نوشته سه تا بچه داری، دو تا از شوهر اولت، یکی هم از شوهر دومت. برو پیش آنها. از اینجا ماندن بهتر است. یک نان خور هم کمتر برای اینجا بهتر."زن فکر کرد دکتر هم مامور کم کردن نان خورهای آنجاست. گفت:"آقای دکتر، من از شوهر چه خیری دیدم که از بچه هایم ببینم."دکتر همان طور که نسخه می نوشت گفت:"هر جا بروی بهتر از اینجاست."زن نسخه را گرفت وبلند شد. دکتر پرونده را بست و انداخت روی انبوه پرونده های میز دیگر. بعد گفت:"نفر بعدی." زن بیرون رفت و مریض بعدی آمد. دختر جوان زشترویی بود که از خجالت صورتش را با روسری پوشانده بود. پرستارها در حیاط ، طناب گردن خانم گلستان پور را از درخت باز میکردند و زن، کنار در داروخانه ایستاده بود تا دوایش را بگیرد. هم اتاقیاش ، پوران به طرفش آمد و گفت:" بهت چی گفت؟ گفت تو سالمی، از همه بهتری، از اینجا برو."زن سرش را تکان داد، پوران گفت:" همیشه همین را میگوید. به من هم میگوید برو شوهر کن. اما کو شوهر."زن جوابش را نداد. پوران گفت: "تو که از شوهر کم نداشتی. آقا جلال، برزوخان، آن نجاره، پسرخاله ات. نکند باز خیال داری بروی؟ راستش را بگو." زن باز جوابش را نداد. پرستارها زیر بغل خانم گلستانپور را گرفته بودند و او را به اتاقش میبردند.
زنها با هم به سالن نمایش می رفتند. قرار بود بعد از شام، یک گروه جوان تازه کار برای اجرای موسیقی بیایند. ماهی یک بار میآمدند و مجانی برنامه اجرا میکردند. مریض های سرپایی برای کمک آمده بودند. فتانه کیسه دوایش را کنار پنجره گذاشت و همان طور که صندلی ها را در یک ردیف میچید، برای چندمین بار برای پوران تعریف میکرد:" هر چه کرد ننه بی فکرم کرد. لجبازی کرد. چند تا خواستگار خوب داشتم، یکی از یکی بهتر. پسرخاله ام خیلی خوش تیپ و هیکل دار بود. الان هم همینطور است. خیلی مرا میخواست. یک روز با دخترخاله ام رفته بودم پارک. یک نفر را دیدیم لباس نظام تنش بود. فرداش آمد خواستگاریم. دنبالمان آمده بود. خانه را یاد گرفته بود. دخترخاله ام به ننه ام گفت:" اگر فتانه را به برادرم نمیدهی، اقلا بده به این نظامی. هم خوش هیکل است، هم حقوق دارد. ننه ام لج کرد. هر کی آمد ننه ام بیست هزار تومن شیربها خواست. اما جلال که پیداش شد، هیچی نخواست. دهنش بسته شد. شوهر خواهرم رفت تحقیق محلی. همسایه هاش گفتند آدم های خوبی هستند. بعدها فهمیدم که جلال خودش و برادرهاش همگی معتادند. یک روز قبل از طلاقم رفتم پیش همسایه ها. گفتم حق بود مرا با دو بچه در آتش بیندازید؟ قسم خوردند که جلال روز قبل از تحقیق محلی، با چاقو رفته بود در خانه شان. گفته بود اگر زیادی حرف بزنید میکشمتان. شوهر خواهرم مرا انداخت توی آتش."پوران گفت:" اقلا تو دلت به این بچه ها خوش است. دیگر بزرگ شده اند. برای خودشان کسی هستند."فتانه گفت:" می دانی چند سال است ندیدمشان؟ فقط نامه. گاهی هم تلفن."پوران گفت:" همه ازدهات میآیند تهران، آدم میشوند و کار و کاسبی پیدا میکنند. بچه های تو از تهران رفتهاند شهرستان."
فتانه گفت:" اصل بچه های تهران یا کبابی هستند یا جگرکی یا معتاد گوشه خیابان. آدم حسابی نمیشوند. یکیاش خود جلال. اینها که از شهرستان میآیند همه عاقبت به خیرند. همه کار می کنند. زحمت میکشند. مثل همین آقای لواسانی. خودش میگفت سه تا زن دارد. آدم باید چشمش را باز کند. همین آقای لواسانی یک مغازه کوچک داشت ولی سه برابر مغازه اش توی خانه جنس انبار کرده بود. آن روز که زن اولش مرا در انبار پیدا کرد، لواسانی دو تا پا داشت، دو تا هم قرض کرد و در رفت. بهتر. چشمم باز شد. هر چه فکر کردم دیدم نه، این به دردم نمیخورد؛ نمیتوانم توی آدم ها دربیاورمش و بگویم این شوهرم است. خواستگار قبلی ام بهتر بود. توی بانک کار میکرد. بچه هایش خارج بودند. زنش هم مرده بود. خوب بود. قد بلند، من تا سینه اش میرسیدم. کت و شلوار سرمه ای و کفش قشنگ و شیک میپوشید. مرا که دید گفت پسندیدم اما خانه ندارم. گفتم باشد، یک اتاق بگیر اما یک انباری یا یک آشپزخانه بزرگ هم داشته باشد که اثاث بگذاریم. گفت باشد. از آن روز، دیگر خبری نشد. خیلی خوب بود. حقوق داشت. اگر درست میشد، زن لواسانی نمیشدم. صد سال. اخلاقش خوب نبود. اما هر چه حساب کردم، دیدم مستاجری هم سخت است. مستاجری عاقبت ندارد. لواسانی اگر اخلاق نداشت، اقلا یک چهار دیواری داشت که من زنش شدم. اگر زنش مرا پیدا نمیکرد، شاید تا حالا باهاش ساخته بودم. فرداش پسرش آمد شناسنامه مادرش را ببرد. لواسانی گفت:" فتانه برو پارک سر کوچه، همان جا بمان تا ظهر میآیم دنبالت. خودم میآورمت." آنجا خیلی فکر کردم. از همانجا رفتم خانه برادرم. برادرهام فهمیده بودند یواشکی شوهر کردم. برادر کوچکم با دو تا پا کوبید توی شکمم. انگاری گل لگد میکند. آخرش هم مرا از خانه انداخت بیرون. کیسه قرص هایم همان جا افتاد. برگشتم در زدم. دخترش درراباز کرد. گفتم کیسه قرص هایم افتاده، شب نمیتوانم بخوابم. اگر قرص نخورم حالم بد میشود. رفت و کیسه را آورد. همان موقع که مرا میزد؛ زنش ایستاده بود و تماشا میکرد. نمیگفت نگذارم که بزند. اقلا دستش را میگرفت. ایستاده بود می خندید. دلم نمیآید نفرینش کنم. هر چه باشد برادرم است. زنش یادش داده بود. میدانم، همان موقع فهمیدم. آن شب نشستم کنار خیابان. خیلی هم حالم بد نبود ولی همانجا دراز کشیدم. مردم جمع شدند. پرسیدند کسی را داری. گفتم نه. بعد آدرس این جا را دادم. مرا آوردند این جا. خودم را زدم به بیهوشی. این جا هم مرا نگه داشتند تا امروز."
هنوز آفتاب غروب نکرده بود، ولی مریض ها که شامشان را خورده بودند، تک تک می آمدند و جا می گرفتند. همه میخواستند در ردیف های جلوتر باشند. ردیف اول را برای سرپرست بخش و دکترها خالی گذاشته بودند. فتانه و پوران برگشته بودند برای شام. پیرزنی کنار راهرو نشسته بود. به فتانه گفت:" دو روز است آب نخورده ام. یکی نیست یک لیوان آب به دستم بدهد."فتانه به آشپزخانه رفت و یک لیوان ا ب برای پیرزن آورد. پیرزن لیوان را گرفت و کنار خود روی زمین گذاشت.
پوران گفت:" او هم مثل من کسی را ندارد. امان از بی کسی. باز اقلا تو بچه داری."فتانه گفت:" دختر بزرگم هر موقع تلفن میزند میپرسد مامان خواهرم را کی می توانم ببینم؟ خواهرش است اما همدیگر را هنوز ندیده اند. فقط عکس های همدیگر را دیده اند. من برایشان فرستادم. گلدانه راباید ببینی، از خواهرش خیلی خوشگلتر شده. باباش هم خوشگل بود. از جلال که جدا شدم، نرفتم پیش ننه ام. ازش دل خوشی نداشتم. رفتم پیش خالهام شیراز. همان جا زن یک کارگر شدم. خیلی فقیر و ندار بود؛ ولی با صفا بود. بهترین سال های عمرم آنجا گذشت. گلدانه آنجا دنیا آمد. وضعمان که بهتر شد؛ مادرش شروع کرد به اذیت کردن. می گفت پسرم جرا زن بیوه گرفته؟ می گفت تو دیوانه ای. اگر سالم بودی، بچه هایت را ول نمی کردی زن پسر جوانتر از خودت بشوی. آن قدر گفت تا طلاق گرفتم. آمدم تهران. بابای گلدانه هم زن گرفت. زنش هم پشت سر هم زایید. همه بچه هایش را گلدانه¬ی من بزرگ کرد. پای تلفن می گفت مامان هم درس می خوانم هم یچه داری می کنم. دلم کباب می شد. آخرین بار که گلدانه را دیدم با زن باباش آمده بود تهران. دعوتش کردم خانه برادرم. چهارهزار تومن دادم به گلدانه. گفتم یک چیزی برای خودت بخر. گفت مامان پیش خودت باشد بهتر است. من هم گذاشتم زیر فرش. همان موقع زن باباش آمد یک دور زد و رفت. فردا پول تبود. هر چه گشتم پیداش نکردم. از زن برادرم پرسیدم تو اتاق را جارو کردی؟ گفت نه. من هم نگفتم پول گم شده، چون بد می شد. اما می دانم کار زن بابای گلدانه بود.زن برادرم این چند سال امتحانش را پس داده بود. اگر بروم شیراز، بهش می گویم تو دزد بودی. دزدی کردی. بیچاره دخترم از دستشان چه می کشد. بچه های زن بابا خیلی بد بودند. صبحها هر کدام یک طرف می نشستند و نان و کره به طرف هم پرت می کردند. گلدانه می گفت مامان مرا در تهران نگه دار. شیراز نمی روم. مادر بزرگم مرا می زند. زن بابام مرا می زند. بچه هایش اذیتم می کنند. حیف شد که باباش مرد. مرد خوبی بود. مواظب گلدانه بود. طرفداریش را می کرد. تا وقتی زنده بود؛ من غصه گلدانه را نمی خوردم. خیالم راحت بود. یعنی می شود یک روز دوباره دور هم جمع بشویم. من و بچه هام."
پوران با غصه پرسید:" اون پیرمرده چی؟ کس وکار نداشت؟"فتانه گفت:" چرا داشت. خودش اوستا کار نجار بود. از شیراز که آمدم زنش شدم. او هم حقه باز بود.گولم زد. اوستا میگفت خانه را به اسمت می کنم. همه چیز مال توست. حقوق نداشت. حقه باز بود. وقتی مرد؛ دختر و پسرش آمدند. چلهاش نشده مرا بیرون کردند. هر چه داشت بردند. اثاث خانه خودم را هم بردند. اوستا همیشه به من می گفت خانم. خانم بی زحمت این کار را بکن. خانم بی زحمت یک کاسه آب بده به دستم. اما لواسانی همیشه عصبانی بود. همه اش داد میزد. هر وقت قرص می خوردم به من می گفت دیوانه. اسمم را گذاشته بود دیوانه. خودش از همه بدتر بود. می گفت شیشه دوایم را کی برداشت؟ می گفتم من برداشتم، قرص هایم را ریختم توش. می گفت صد تومن می ارزید. می گفتم یک شیشه خالی صد تومن می ارزید. آقای لواسانی به درد نمی خورد. گداصفت بود. آن روز که زنش پیژامه و کیفم را پیدا کرد، بهش گفت باز زن گرفتی؟ گفت نه. گفت پس این مال کیه؟ گفت نمی دانم مال کیه. شاید مال خودت باشد. زنش آن قدر گشت تا مرا پیدا کرد. آخرش هم خودم ولش کردم. به درد نمی خورد. آدم باید زن آدم حقوق بگیر بشود. ادارهای باشد بهتر است."زنها شامشان را خوردند و پوران سینی های غذا را به آشپزخانه برد و برگشت. فتانه موهایش را شانه زد و روسری قشنگش را سرش کرد. خود را در آینه نگاه می کرد و آواز می خواند. پوران روی تخت نشسته بود و منتظر بود که با هم به سالن بروند. همانطور که صورت هنوز جوان و زیبای فتانه را نگاه می کرد؛ گفت:" می خواستم بگویم خیلی میترسم. باز ترس دارم که یک روز بروی."فتانه گفت:" هر جا بروم باز برمی گردم. من که شانس ندارم."پوران گفت:" اگر یک روز خاطرخواه شدی چی؟ اگر رفتی و نیامدی چی؟ من تنها می مانم."فتانه گفت:" نترس. من همیشه اینجام. از هیچ کدام خیری ندیدم. بخت، بخت اول. تخت، تخت اول."پوران پرسید:" یعنی هنوز تو فکر جلالی؟ دوستش داری؟"
فتانه گفت:" نه، اما دلم برایش کباب است. یک روز اوستا گفت فتانه خانم یک چیزی می خواهم بگویم ناراحت نشوی. گفتم بگو. گفت راجع به جلال است. گفتم جهنم. خبرش بیاید. گفت این حرف را نزن. پدر بچههایت است. گفتم نه در حق من شوهری کرد و نه در حق آنها پدری. اوستا گفت خانم حالا هر چی بود گذشت. حالش خوب نیست. توی بیمارستان خوابیده. می خواهد ترا ببیند. همان روز رفتم دیدنش. دلم کباب شد. واجبی خورده بود. سه روز هم توی بیمارستان ماند؛ دل و روده اش له شده بود. دفعه آخر که رفتم بچه ها را ببینم؛ خودش گفت می خواهم خودم را بکشم. باورم نمی شد. خیال کردم باز لاف می زند. بهش گفتم این کار را نکن. تو که سختی کشیدی. بچه ها را بزرگ کردی؛ زن نگرفتی. پای بچه ها ماندی؛ اما من اشتباه کردم. شوهر کردم. حالا دخترم؛ شیراز زیر دست زن باباست. خودم اینجا اسیر یک پیرمرد مریضم. دلم صد راه میرود. گفت دیگر طاقت ندارم. خسته شدم. اعتیاد داغونش کرده بود. گفتم صبر داشته باش؛ همه چیز درست می شود. پسرم تا دو سال دیگر دیپلم می گیرد و دخترم هم درسش تمام می شود و می رود دنبال معلمی یا پرستاری؛ حقوق دار می شود. اما جلال تحمل نکرد. خودش را کشت. نگفت بچه ها چه می شوند. آنها هم درس را ول کردند. دخترم رفت زن یک شاگرد راننده شد توی بندرعباس. پسرم هم درسش را ول کرد رفت سربازی. بعد هم به هوای خواهرش رفت بندرعباس. همانجا کار گرفت و ماند."
پوران با دقت گوش می کرد. انگار دفعه اول بود که این حرفها را می شنید. گفت:"باز اقلا تو بچه داری. فامیل داری.شوهر هم داشتی؛ آقا جلال، برزوخان، آن نجاره، پسرخاله ات. می ترسم باز بخواهی بروی."فتانه گفت:" هر چه کرد ننه بی فکرم کرد. لجبازی کرد. چند تا خواستگار خوب داشتم. یکی از یکی بهتر. پسرخاله ام بود خیلی مرا می خواست..."در راهرو بیمارستان غیر از پیرزن کسی نبود. همان جا گوشه دیوار نشسته بود. همه به سالن نمایش رفته بودند. پیرزن تا زنها را دید گفت:" این لیوان آب الان سه روزه اینجا روی زمین مانده؛ یکی نیست برش دارد."زنها خندیدند و فتانه لیوان را برداشت و به آشپزخانه برد.
حالا هر دو زن شاد و شنگول در ردیف آخر نشسته بودند و کف می زدند. صدای خنده و آواز و هلهله اوج می گرفت و در سالن می پیچید. مریض های بد حال را آخر سر آورده بودند و در ردیف های عقب تر نشانده بودندو پرستارها کنارشان ایستاده بودند و کف می زدند. روی صحنه، چند جوان تازه کار، گیتار و ارگ میزدند و آواز می خواندند. مریض ها ردیف به ردیف نشسته بودند و گل از گلشان شکفته بود. پسر جوان، در اوج آواز خود گیتار به دست می خواند و مریض ها با هم تکرار می کردند:"این جا بشکنم یار گله داره آخ جون آخ جون، اون جا بشکنم یار گله داره آخ جون آخ جون، این یارو عجب حوصله داره آخ جون آخ جون."
در محوطه چمن، خانم گلستان پور تلفن به دست، دور خودش می چرخید. طناب را پیدا نکرده بود. تلفن سیاه بخش را با سیم درازش آورده و به درخت گره زده بود. یک طرف سیم را هم دور گردنش بسته بود. همهمه گنگی از صدای موسیقی و آواز در حیاط می پیچید و خانم گلستان پور همانطور که به قصد خودکشی دور درخت می چرخید زیر لب زمزمه می کرد:" آخ جون، آخ جون."»
دربارهی نویسنده: ---------------------------
متولد: تهران - 21 بهمن 1335(10 فوریه 1957)
آثار منتشرشده:
تپه های سبز(مجموعه داستان)/ تهران ، ناشر: مولف ، زمستان 1366راز کوچک و داستانهای دیگر(مجموعه داستان)/ تهران ، ناشر:انتشارات معین ، پاییز 1372یک زن ، یک عشق (مجموعه داستان)/ تهران ، ناشر:انتشارات نیلوفر، زمستان 1376جنسیت گمشده (رمان)/ تهران ، ناشر: نشر البرز ، پاییز1379گربه های گچی (مجموعه داستان)/ تهران ، ناشر: نشر قصه ، زمستان 1382از شیطان آموخت و سوزاند(رمان)/ تهران ، ناشر: مولف ، پاییز1379
جوایز ادبی:
- "نخستین جایزه ادبی قلم زرین گردون" برای کتاب "راز کوچک" به عنوان بهترین مجموعه داستان سال 1372- "جایزه بیست سال داستان نویسی" به انتخاب وزارت فرهنگ و ارشاد(دفتر مطالعات داستانی) برای کتاب "راز کوچک" به عنوان یکی از بهترین آثار داستانی پس از انقلاب (اسفند 1377)- کتاب "گربه های گچی" کاندید بهترین مجموعه داستان سال 1382در پنجمین دوره کتاب سال منتقدان و نویسندگان مطبوعات - کتاب " از شیطان آموخت و سوزاند" برگزیده هفتمین دوره کتاب سال منتقدان و نویسندگان مطبوعات به عنوان بهترین رمان سال 1384 - کتاب " از شیطان آموخت و سوزاند" کاندید بهترین رمان سال 1384در بنیاد هوشنگ گلشیری - کتاب " از شیطان آموخت و سوزاند" کاندید بهترین رمان متفاوت(واو) در سال 1384